پایگاه خبری جماران؛ آنچه پیش روست خاطرات مرحوم کیومرث صابری مشهور به گل آقا (طنزنویس معاصر) است که طی گفتگو و نیز در زمان حیات خویش به درخواست مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) تحریر و تحویل داده است.
یک بار به آقای دعایی گفتم: بعد از سالهای سال می خواهم بروم امام را ببینم. همیشه از تلویزیون امام را می دیدم، همیشه هم به همه انتقاد می کردیم که نروید خسته شان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه می کند. آقای دعایی گفتند: خیلی خب، من به حاج احمد آقا می گویم. من یک روز خانه بودم که دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام می برم.
ما رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه ای بودند، الآن مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقا این مدت امام سرشان پایین بود و یک ذکری میگفتند.
یادم است یک زمانی امام شطرنج را آزاد کرده بودند روزنامه ها نوشتند که حضرت امام فتواشان راجع به شطرنج و موسیقی... آمد.
من دو کلمه حرف حساب را با فاکس میفرستادم اطلاعات. آن زمان یک چیزی نوشتم که فقط هم به بیت رفت و فقط هم پیش سید احمد رفت زیر دست امام آمد و آن این بود که حضرت امام که قبلا ماهی اوزونبرون را آزاد کرده بودند و بعدا شطرنج را آزاد کرده بودند و راجع به موسیقی هم این را گفتند و خدا ایشان را زنده نگه داشته باشد همان اصطلاحی که خود مردم گفتند که خدا ایشان را طول عمر همراه با عزت عنایت بفرماید که به تدریج کمکم بقیه چیزها را هم آزاد بکنند تا ما در آخر عمری یک کیفی کرده باشیم، «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار».
آقا سید احمد به آقای دعایی گفته بودند که آقا این فاکس ما خراب شده، ایشان فرستاده بودند که آن دستگاه فاکس را درست کنند گفته بود فاکس درست شد، حالا شما یک متنی فاکس کنید که دعایی این دو کلمه حرف حساب را فاکس کرده بود.
سید احمد هم بلافاصله خدمت حضرت امام برده بود که امام خندیده بودند. منتها همان یک نسخه بود و ما جز به محارم، دیگر به کسی نگفتیم. حتی محارم هم گفتند این اتوریته امام را میشکند.
گفتیم ما که با امام مشکل نداریم، بگذریم. آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان را انداختند پایین. امام بسیار قیافه خسته ای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمیتوانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7 ـ 8 ماه دیگر مهمان ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت که آقا چرا من خسته تان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمیکنید اصلا.
ایشان گل آقا است. تا گفت ایشان گل آقا است، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن. من گریه ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من میدانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمهای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم، کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا میکنم که از راه راست منحرف نشویم.
یک طنزنویس که اشکش در می آید سخت هم هست، اصلا ما رفته بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا شما به گل آقای ما سکه نمیدهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به یادداشتهایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن سکه های یک قـِرانی بود.
امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند ایشان بعد در کیسه را بستند امام زد پشت دستشان به همین رقم [اشاره با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان دوباره بستند. امام یکبار دیگر زد پشت دستشان، ایشان باز کردند یک مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمیدهد.
من دیدم همه اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام مان بروم. ماشاءالله آنقدر ولخرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی به شدت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم.
دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه میدهند پرروئی کردم محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلا عرش را سیر میکردم یک جوری بودم. اینجور نزدیک به امام و اینجور یک امام خسته را [شاد کردم]، حسابش را بکنید.