بیضایی را ایرانیترین فیلمساز دانستهاند. آثار او را به مینیاتور و نقاشیهای قدیم تشبیه کردهاند که پر است از زیباییها و جلوههای فرهنگ ایرانی. آثار بهرام بیضایی اصالتی ایرانی دارند و بیانکننده فرهنگ و تاریخ از یاد رفتهاند؛ نمادها و اسطورهها برای بیضایی ابزاری هستند تا مخاطب را به گذشته پیوند دهند.
به گزارش خبرنگار ایسنا-منطقه اصفهان، بیضایی در شهریورماه ۱۳۵۶ دلبستگی خود را به فرهنگ و تاریخ این سرزمین اینگونه شرح میدهد: «... تا سرانجام یک روز تئاتر به شکل تعزیه بر من ظاهر شد و مرا افسون کرد... من تا آن روز نمایشی به این حد جذاب ندیده بودم؛ حس کردم باید بایستم، حس کردم باید دلایلی را پیدا کنم که به او این همه فتنهگری و به من این همه شیفتگی داده است. او مرا متوجه فقرم کرد. مرا متوجه آن کسی کرد که من بودم... ناگهان دریافتم از چه چیزها پشت سرم خالی است و زمین زیر پایم چقدر بیبنیاد است. من تاریخ خواندم و خود را وارث وحشتی عظیم یافتم؛ اما توانستم آرامآرام صدای مردمی را بشنوم که در تاریخ گفته نشدهاند...» (مجموعه مقالات در نقد و معرفی آثار بهرام بیضایی، گردآورنده: زاون قوکاسیان، انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۷۱)
«عیار تنها» روایت همین مردم است؛ مردمی که صدایشان از یادها رفته یا در تاریخنگاری اشرافی ایران گم شده است؛ عیاران و مردمانی که در چرخه (تکراری) تاریخ در حالی که پادشاهشان گریخته است، بیپناه به دنبال راه گریزی میگردند.
«ما برای که میجنگیم؟ سلطان زمان گریخته و هر دواتدار و غربالبند و دستاربافی چند روزه دعوی میانداری کنند و میر نوروزی برساخته (بر) تخت نشینند و کام خود رانند.» (عیار تنها، بهرام بیضایی، تهران: روشنگران و مطالعات زنان، 1380، ص ۷۵)
یکی باید بایستد
«عیار تنها» را بیضایی در سال ۱۳۴۹ مینویسد. این متن قدیمیترین فیلمنامه منتشرشده از اوست. در سال ۱۳۵۰ بیضایی درصدد ساخت آن برمیآید و منوچهر فرید را برای نقش اول در نظر میگیرد؛ به روایت فرید درحالی که مقدمات کار فراهم بوده است، از بالا دستور میرسد شخص دیگری ایفاگر نقش اصلی باشد؛ بهرام بیضایی که بسیار خشمگین شده، فیلمنامه را پاره میکند و دور میریزد و ساخت فیلم منتفی میشود.
داستان در روزگار حمله مغول به ایران در شهرها، آبادیها و بیابانهای خوارزم و خراسان میگذرد. پیرمردی که بعدا میفهمیم عیارنامه مینویسد در حال چالکردن صندوقچهاش، عیاری زخمی را در کنار چاهی مییابد؛ او را با خود به خانه میبرد و زخمش را میبندد. عیار که از دست مغول گریخته است، هراسان است و مدام تکرار میکند: «ما یک دسته بزرگ بودیم». پیرمرد مغول را باور ندارد و از دلاوریهای عیاران سخن میراند؛ جوانمردی و مردانگی آنان. عیار مسخشده در ازای محبت او به دخترش تجاوز میکند و مال و اسبی را که جهیز اوست به یغما میبرد. در آستانه رفتن دختر (ساتی) هم که نه میتواند خودکشی کند و نه روی ماندن دارد، از پی او روان میشود. در میانه راه پس از کشاکش عیار که اصرار به بازگشت دختر دارد و ساتی که اصرار به رفتن، امیدی در دل دختر برای رفتن زنده میشود. عیار میتازد تا این خبر را به پیرمرد برساند، اما مغول همه چیز را سوزانده و ویران کرده است. پدر، دده و نامزد ساتی و کس و کارش همه را کشته است. عیار مانع دختر میشود و او را همراه خود میبرد و سفر این دو آغاز میشود.
در راه در آبادیای ویرانشده کودکی را مییابند و او را با خود میبرند. عیار که زمزمه میکند «دنیا میرود خراب شود و از من کاری ساخته نیست»، به تشویق دختر به خود میآید که: «شهر به شهر خبر میبرم.» با این سه، آبادی به آبادی و شهر به شهر همراه میشویم. در این بین برخی خوشباورانه به کمک سلطان و لشکر سلطانی دل بستهاند؛ در حالی که در ادامه عیار و همراهان، موکب سلطانی را میبینند که از مهلکه میگریزد. برخی خوشباورانه مغول را هیچ میپندارند؛ شماری در پی صلحاند و عدهای در پی جنگ؛ اما همه یکی پس از دیگری در مواجهه با مغول که «نمیتازند، بلکه نازل میشوند» کشته میشوند؛ شهرها به فاصلهای اندک از پی رفتن عیار سوزانده و با خاک ویران میشوند. ارواح بیابان چون سیل همهچیز را با خود میبرند.
گذشته از داستان اصلی و عشق عیار و ساتی، بیضایی در راه و شهرها و آبادیها، داستانهای دیگری را نیز روایت میکند؛ داستان سرباز و مارال، عابد، چهل کور، پیرمرد و پیرزنی که به طمع پول دخترشان را در صندوقچهای به ارباب پیشکش میکنند اما دختر خفه میشود، مردم بیپناه و درمانده و صالح مروی.
عیار بارها از صالح مروی مقتدای خود سخن میگوید که به گمان او در جنگ با مغول کشته شده؛ اینکه اگر او بود کاری پیش میبرد و همه را جمع میکرد؛ اما در ادامه داستان، در شهر و میخانهای او را زنده مییابد، در حالی که مست و نومیدانه دست از همهچیز شسته است.
«این اسم را نبر؛ صالح مروی مرده با همه آنها؛ من بدمستیام که به عزای آنها نشسته. به یک پیاله یادشان را زنده کن. هیچ امیدی نیست، هیچ امیدی نیست.» (همان، ص 79)
عشق به ساتی و امید به آینده که در کودک تبلور یافته است و تقلای این دو برای زندهماندن موجب میشود تا عیار خود را بازیابد و به صالح مروی بدل شود؛ به عیاری تمامعیار. «من همانم باور کن تو عوضم کردی ... تو از من یک عیار ساختی.» (همان، ص 87)
در پایان به کنار رودی میرسند که گذر از پل چوبی آن نویدبخش یک زندگی آرام است. عیار و ساتی در حال ساختن آینده رؤیایی خود هستند و از قدکشیدن بچه سخن میگویند. در حالی که به نظر میرسد همهچیز تمام شده و خوشبختی پیش روست:
«همهمه زمین از دور شروع شده. مقاومت دختر؛ عیار به زور او را سوار اسب کرده است - بر کمر اسب شمشیر دوم عیار- حالا بچه را میبندد پشتش و با همه نیرو به کفل اسب میکوبد. اسب از جا کنده میشود و از پل میگذرد... عیار نفسی میکشد... روغن را بر سراسر پل میریزد و در آن آتش میزند؛ در دمی آتش همه پهنای پل چوبی را میپوشاند... مغولها درهمفشرده و موجزنان میآیند. عیار تنها شمشیرش را غران به دو دست میگیرد. مغولها میآیند. آنها بیشمارند و صدای سم اسبانشان رعد و زلزله است. آنها تمامسلاح میآیند و از هجوم انبوهشان زمین با غرشی کرکننده میلرزد. این مبارزه عادلانه نیست؛ ولی آنها به بسیار نزدیک رسیدهاند؛ به نزدیکتر و نزدیکتر. عیار تنها ناگهان با دو دست و با همه نیروی خود نعرهکشان شمشیرش را برای حمله به آنها بالا میبرد؛ تصویر در همین حال میماند و به سیاهی میرود؛ تنها فریاد عیار تنهاست که تا پایان سیاهی همچنان به گوش میرسد.» (همان، ۱۰۲)
معجزه ادامهدادن
عشق بیفرجام را از بنمایههای آثار بیضایی دانستهاند. از دیدگاه بیضایی عشق کیمیاست. با نیروی عشق است که شخصیتهای او در طول داستان تغییر میکنند و خود یا هویت و اصل خود را بازمییابند. با نیروی عشق است که در مصیبتها و بلاها ادامه میدهند، ولو آن مصیبت حمله مغول باشد. بیضایی بهدرستی تاریخ ایران را درک کرده است؛ کشوری که هربار با مصیبتی روبهروست، اما درست در لحظهای که همهچیز گویی رو به پایان دارد، معجزه ادامهدادن اتفاق میافتد، حال به هر انگیزهای. عشق عیار و ساتی نافرجام است، اما هر دو در پایان به نیروی عشق «عوض» شدهاند.
درباره زنان آثار بیضایی و شخصیت ساتی
واکنش ساتی به رفتار عیار (به جای خودکشی یا انزوا همراهی با عیار را به اراده خود برمیگزیند) آن هم در قرن ۷، کمی دور از منطق زمان و متناقض به نظر میرسد؛ اما گاه این حسن هنر است که هنجارشکن باشد و با دیدی متفاوت به همهچیز بنگرد و آن را به نمایش بگذارد. زنان در آثار بهرام بیضایی جسور، سختپا و مستقل اندیشند. آنان با محبت یا عشق خود بر مردان مسلطاند و در تحول شخصیت آنان تأثیرگذار. ساتی در زمانهای که عیار از صفات وفاداری، مردانگی و جوانمردی تهی و خود در مقام مغول ظاهر شده است، به او رسالت و هویت میبخشد و دوباره از او یک عیار میسازد.
یادداشت از مریم قاسمی، خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر ایسنا- منطقه اصفهان
انتهای پیام
به گزارش خبرنگار ایسنا-منطقه اصفهان، بیضایی در شهریورماه ۱۳۵۶ دلبستگی خود را به فرهنگ و تاریخ این سرزمین اینگونه شرح میدهد: «... تا سرانجام یک روز تئاتر به شکل تعزیه بر من ظاهر شد و مرا افسون کرد... من تا آن روز نمایشی به این حد جذاب ندیده بودم؛ حس کردم باید بایستم، حس کردم باید دلایلی را پیدا کنم که به او این همه فتنهگری و به من این همه شیفتگی داده است. او مرا متوجه فقرم کرد. مرا متوجه آن کسی کرد که من بودم... ناگهان دریافتم از چه چیزها پشت سرم خالی است و زمین زیر پایم چقدر بیبنیاد است. من تاریخ خواندم و خود را وارث وحشتی عظیم یافتم؛ اما توانستم آرامآرام صدای مردمی را بشنوم که در تاریخ گفته نشدهاند...» (مجموعه مقالات در نقد و معرفی آثار بهرام بیضایی، گردآورنده: زاون قوکاسیان، انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۷۱)
«عیار تنها» روایت همین مردم است؛ مردمی که صدایشان از یادها رفته یا در تاریخنگاری اشرافی ایران گم شده است؛ عیاران و مردمانی که در چرخه (تکراری) تاریخ در حالی که پادشاهشان گریخته است، بیپناه به دنبال راه گریزی میگردند.
«ما برای که میجنگیم؟ سلطان زمان گریخته و هر دواتدار و غربالبند و دستاربافی چند روزه دعوی میانداری کنند و میر نوروزی برساخته (بر) تخت نشینند و کام خود رانند.» (عیار تنها، بهرام بیضایی، تهران: روشنگران و مطالعات زنان، 1380، ص ۷۵)
یکی باید بایستد
«عیار تنها» را بیضایی در سال ۱۳۴۹ مینویسد. این متن قدیمیترین فیلمنامه منتشرشده از اوست. در سال ۱۳۵۰ بیضایی درصدد ساخت آن برمیآید و منوچهر فرید را برای نقش اول در نظر میگیرد؛ به روایت فرید درحالی که مقدمات کار فراهم بوده است، از بالا دستور میرسد شخص دیگری ایفاگر نقش اصلی باشد؛ بهرام بیضایی که بسیار خشمگین شده، فیلمنامه را پاره میکند و دور میریزد و ساخت فیلم منتفی میشود.
داستان در روزگار حمله مغول به ایران در شهرها، آبادیها و بیابانهای خوارزم و خراسان میگذرد. پیرمردی که بعدا میفهمیم عیارنامه مینویسد در حال چالکردن صندوقچهاش، عیاری زخمی را در کنار چاهی مییابد؛ او را با خود به خانه میبرد و زخمش را میبندد. عیار که از دست مغول گریخته است، هراسان است و مدام تکرار میکند: «ما یک دسته بزرگ بودیم». پیرمرد مغول را باور ندارد و از دلاوریهای عیاران سخن میراند؛ جوانمردی و مردانگی آنان. عیار مسخشده در ازای محبت او به دخترش تجاوز میکند و مال و اسبی را که جهیز اوست به یغما میبرد. در آستانه رفتن دختر (ساتی) هم که نه میتواند خودکشی کند و نه روی ماندن دارد، از پی او روان میشود. در میانه راه پس از کشاکش عیار که اصرار به بازگشت دختر دارد و ساتی که اصرار به رفتن، امیدی در دل دختر برای رفتن زنده میشود. عیار میتازد تا این خبر را به پیرمرد برساند، اما مغول همه چیز را سوزانده و ویران کرده است. پدر، دده و نامزد ساتی و کس و کارش همه را کشته است. عیار مانع دختر میشود و او را همراه خود میبرد و سفر این دو آغاز میشود.
در راه در آبادیای ویرانشده کودکی را مییابند و او را با خود میبرند. عیار که زمزمه میکند «دنیا میرود خراب شود و از من کاری ساخته نیست»، به تشویق دختر به خود میآید که: «شهر به شهر خبر میبرم.» با این سه، آبادی به آبادی و شهر به شهر همراه میشویم. در این بین برخی خوشباورانه به کمک سلطان و لشکر سلطانی دل بستهاند؛ در حالی که در ادامه عیار و همراهان، موکب سلطانی را میبینند که از مهلکه میگریزد. برخی خوشباورانه مغول را هیچ میپندارند؛ شماری در پی صلحاند و عدهای در پی جنگ؛ اما همه یکی پس از دیگری در مواجهه با مغول که «نمیتازند، بلکه نازل میشوند» کشته میشوند؛ شهرها به فاصلهای اندک از پی رفتن عیار سوزانده و با خاک ویران میشوند. ارواح بیابان چون سیل همهچیز را با خود میبرند.
گذشته از داستان اصلی و عشق عیار و ساتی، بیضایی در راه و شهرها و آبادیها، داستانهای دیگری را نیز روایت میکند؛ داستان سرباز و مارال، عابد، چهل کور، پیرمرد و پیرزنی که به طمع پول دخترشان را در صندوقچهای به ارباب پیشکش میکنند اما دختر خفه میشود، مردم بیپناه و درمانده و صالح مروی.
عیار بارها از صالح مروی مقتدای خود سخن میگوید که به گمان او در جنگ با مغول کشته شده؛ اینکه اگر او بود کاری پیش میبرد و همه را جمع میکرد؛ اما در ادامه داستان، در شهر و میخانهای او را زنده مییابد، در حالی که مست و نومیدانه دست از همهچیز شسته است.
«این اسم را نبر؛ صالح مروی مرده با همه آنها؛ من بدمستیام که به عزای آنها نشسته. به یک پیاله یادشان را زنده کن. هیچ امیدی نیست، هیچ امیدی نیست.» (همان، ص 79)
عشق به ساتی و امید به آینده که در کودک تبلور یافته است و تقلای این دو برای زندهماندن موجب میشود تا عیار خود را بازیابد و به صالح مروی بدل شود؛ به عیاری تمامعیار. «من همانم باور کن تو عوضم کردی ... تو از من یک عیار ساختی.» (همان، ص 87)
در پایان به کنار رودی میرسند که گذر از پل چوبی آن نویدبخش یک زندگی آرام است. عیار و ساتی در حال ساختن آینده رؤیایی خود هستند و از قدکشیدن بچه سخن میگویند. در حالی که به نظر میرسد همهچیز تمام شده و خوشبختی پیش روست:
«همهمه زمین از دور شروع شده. مقاومت دختر؛ عیار به زور او را سوار اسب کرده است - بر کمر اسب شمشیر دوم عیار- حالا بچه را میبندد پشتش و با همه نیرو به کفل اسب میکوبد. اسب از جا کنده میشود و از پل میگذرد... عیار نفسی میکشد... روغن را بر سراسر پل میریزد و در آن آتش میزند؛ در دمی آتش همه پهنای پل چوبی را میپوشاند... مغولها درهمفشرده و موجزنان میآیند. عیار تنها شمشیرش را غران به دو دست میگیرد. مغولها میآیند. آنها بیشمارند و صدای سم اسبانشان رعد و زلزله است. آنها تمامسلاح میآیند و از هجوم انبوهشان زمین با غرشی کرکننده میلرزد. این مبارزه عادلانه نیست؛ ولی آنها به بسیار نزدیک رسیدهاند؛ به نزدیکتر و نزدیکتر. عیار تنها ناگهان با دو دست و با همه نیروی خود نعرهکشان شمشیرش را برای حمله به آنها بالا میبرد؛ تصویر در همین حال میماند و به سیاهی میرود؛ تنها فریاد عیار تنهاست که تا پایان سیاهی همچنان به گوش میرسد.» (همان، ۱۰۲)
معجزه ادامهدادن
عشق بیفرجام را از بنمایههای آثار بیضایی دانستهاند. از دیدگاه بیضایی عشق کیمیاست. با نیروی عشق است که شخصیتهای او در طول داستان تغییر میکنند و خود یا هویت و اصل خود را بازمییابند. با نیروی عشق است که در مصیبتها و بلاها ادامه میدهند، ولو آن مصیبت حمله مغول باشد. بیضایی بهدرستی تاریخ ایران را درک کرده است؛ کشوری که هربار با مصیبتی روبهروست، اما درست در لحظهای که همهچیز گویی رو به پایان دارد، معجزه ادامهدادن اتفاق میافتد، حال به هر انگیزهای. عشق عیار و ساتی نافرجام است، اما هر دو در پایان به نیروی عشق «عوض» شدهاند.
درباره زنان آثار بیضایی و شخصیت ساتی
واکنش ساتی به رفتار عیار (به جای خودکشی یا انزوا همراهی با عیار را به اراده خود برمیگزیند) آن هم در قرن ۷، کمی دور از منطق زمان و متناقض به نظر میرسد؛ اما گاه این حسن هنر است که هنجارشکن باشد و با دیدی متفاوت به همهچیز بنگرد و آن را به نمایش بگذارد. زنان در آثار بهرام بیضایی جسور، سختپا و مستقل اندیشند. آنان با محبت یا عشق خود بر مردان مسلطاند و در تحول شخصیت آنان تأثیرگذار. ساتی در زمانهای که عیار از صفات وفاداری، مردانگی و جوانمردی تهی و خود در مقام مغول ظاهر شده است، به او رسالت و هویت میبخشد و دوباره از او یک عیار میسازد.
یادداشت از مریم قاسمی، خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر ایسنا- منطقه اصفهان
انتهای پیام
کپی شد