در همین هنگام، مرد میانسال دیگری با قد و قواره نسبتا بلند که سبیل کم پشتی پشت لب داشت و چشمان ریزش به سختی دیده می شد و از ظاهرش بر می آمد صاحب تعمیرگاه باشد، به من نزدیک شد و همانطور که دو دستش درون جیب کاپشن کرم رنگش بود با آرنج به من زد و سلامی کرد و به آرامی گفت: ...

چند وقتی می شد که ترق ترق خاصی بر خلاف دیگر جریق و جروق های معمول از پشت اتومبیل و داخل اتاق شنیده می شد و در موقع شتاب گرفتن، ترمز کردن و یا عبور از ناهمواری های سطح خیابان صدا چند برابر می شد. تازه معاینه فنی گرفته بودم و هرگز فکر نمی کردم شاید برای فنرها مشکلی پیش آمده باشد. دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم گرفتم بعد از گرفتن اولین حقوق خود را به جلوبندی سازی برسانم...

روز موعود فرا رسید و سر ماشین را به سمت جلوبندی سازی در یکی از خیابان های تهران کج کردم. دهانه کوچک تعمیرگاه و انبوهی از اگزوزهای مختلف که در کنار هم چیده شده بودند و چال معروف تعمیرگاه ها که همیشه وحشت افتادن در آن را دارم.

سلامی و علیکی و کمی شوخی مخصوص تعمیرکاران ...

- یکم برو جلو، خوبه خوبه... حالا همین فرمون بیا عقب و ...

چند نوبتی با راهنمایی اوستا جلو و عقب کردم و ماشین را روی چال نگه داشتم. به محض پارک کردن و پیاده شدن، مرد میانسالی که موهای جلوی سرش ریخته بود و لباس یک سر سرمه ای رنگی به تن داشت جلو آمد و با لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد، از نردبان چال پایین رفت و شروع کرد به وارسی زیر ماشین. همانطور که زیر اتومبیل بود، گفت:  

- اوه اوه ... اینکه اصلن کمک نداره، چطوری با این راه می رفتی، بوش های محل نصب کمک فنرت شکسته، باید تعویض بشه.

سرمو کردم زیر چال و فورا پرسیدم: چقدر هزینش می شه؟

رقمی را گفت و بعد از کمی بالا و پایین کردن پذیرفتم.

از چال بالا آمد و رفت ته تعمیرگاه و در اتاقکی که مملو از وسایل و ابزار اتومبیل بود، مشغول پیدا کردن کمک فنر شد.  

در همین هنگام، مرد میانسال دیگری با قد و قواره نسبتا بلند که سبیل کم پشتی پشت لب داشت و چشمان ریزش به سختی دیده می شد و از ظاهرش بر می آمد صاحب تعمیرگاه باشد، به من نزدیک شد و همانطور که دو دستش درون جیب کاپشن کرم رنگش بود با آرنج به من زد و سلامی کرد و به آرامی گفت:

- الان میاد دوباره میره تو چال و بهت می گه که یه چیزی اونجا آویزونه!! هرچی بهت گفت که جلوبندیتم خرابه و باید ال کنی و بل کنی زیر بار نرو ... این کار همیشگیشه، برای یه کار کوچیک صد تومنی یهو به خودت میای می بینی پونصد تومن افتادی تو خرج ...

مرد میانسال سراسر سرمه ای پوش، کمک فنر جدیدی آورد و دوباره رفت زیر ماشین. اندکی نگذشته بود که از زیر ماشین صدای اوه اوه اش بلند شد...

- اینکه جلو بندیشم خرابه، یکم ببرش عقب. بذار برات درستش کنم. خیلی خطرناکه!! فرمونتم که میزون نیست.

بله! صاحب مغازه متاسفانه درست می گفت. همان سناریو و همان گفته ها ...

بدون اندکی تعلل گفتم نیازی نیست فعلن نمی خواد ...

صاحب مغازه دوباره به من نزدیک شد و گفت: این نونا خوردن نداره، حرومه، آخه انصافم خوب چیزیه. هزار دفعه بهش گفتم اما کو گوش شنوا. چهارتا بچه داره منم نمی خوام از نون خوردن بی افته وگرنه تا الان بیرونش کرده بودم ...

اوستا از چال اومد بیرون و دستاشو با لنگی که داشت پاک کرد و بدون اینکه لبخندی از رضایت در چهره اش باشد خداحافظی کرد.

با خودم گفتم، خدا را شکر، درست است که تو این موقعیت کمک فنرمان شکست اما انصاف صاحب مغازه تَرکم بر نداشت. چه زیباست هماره و مخصوصا در این روزهای پایانی سال، با وجود مشکلات فراوان اقتصادی؛ انصاف را سرلوحه خود قرار دهیم.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.