دکتر علیرضا قائمینیا از زمره حوزویانی است که در دانشهای زبانی نوین به تحقیق پرداخته است. فلسفۀ زبان، هرمنوتیک و زبانشناسی جدید از جمله حوزههای است که دکتر قائمینیا در آنها آثاری را به نگارش درآورده و «وحی و افعال گفتاری» و «معناشناسی شناختی قرآن» دو کتاب دکتر ایشان است که در میان آثار به طبع رسیده از طرف حوزویان در فلسفه زبان و زبانشناسی جدید در شمار بهترینها است.
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، به بهانه بررسی کتاب «گوهرمعنا» اثر حجت الاسلام و المسلمین سیدحسن خمینی پیش از این در یادداشت «در جستجوی گوهر معنا»، مقالۀ «نگاهی به گوهر معنا» نوشته حجت الاسلام و المسلمین سید محمود صادقی و مصاحبه «هرمنوتیک متن مقدس» با دکتر عبدالکریمی رویکردهای گوناگونی نسبت به گفتگوی غرب و سنت اسلامی در ساحت دانشهای زبانی به طور کلی و امکانات قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی به صورت خاص پرداخته است.
این نوشته بخش دوم گفتگو با دکتر قائمینیا است.در بخش نخست، ایشان ابتدا در تقریری کلی آشنایی مقدماتی از رویکردهای گوناگون نسبت به زبان در سنت اسلامی به دست داد و سپس تعبیر خود را از قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی ارائه نمود. در این بخش پس از طرح نقدهای خود به قاعده وضع الفاظ بحثی در دیالوگ میان رویکردهای زبانی در سنت اسلامی و سنتهای غربی به ویژه زبانشناسی جدید صورت پذیرفته است. در پایان نیز دکتر قائمینیا از رویکردهای طبیعتگرا به زبان که شهید صدر را نماینده آن دانستهاند دفاع نمودهاند.
پیش از اینکه وارد نقد این قاعده شویم و برای تقریر دقیقتر من میخواهم بر روی واژه «روح» که در عنوان این قاعده است تاکید کنم؛ چه فهمی میتوان از واژه «روح» در اینجا داشت و وجه تسمیه آن چیست؟ آیا این واژه دلالت بر یک متافیزیک دارد؟
قطعاً یک متافیزیکی پشت این ماجرا هست و زبانشناسی متکی بر هستیشناسی و مباحث متافیزیکی است. به نظر من، مقصود علما این بود که این روح را باید در مقابل آن قوالب در نظر گرفت. قالبها، تغییر و تطورهای مختلفی که وجود دارد. الفاظ وقتی به کار میرود، دو چهره دارد یکی چهره متغیر و دیگری چهره ثابت. در مصادیق مختلفی که در طول تاریخ پیدا میشود چهره متغیر را میبینیم. چهره ثابت هم دارد و تمام اینها وزن میشود. آن روحی که آنها به کار میبردند، معنا را چهره ثابت در نظر میگرفتند و خدا که اولین بار این واژه را به کار برده آن چهره ثابت را ارائه کرده که در طول تاریخ آن چهره علیرغم همه تغییر و تطورات باقی میماند. مثلا اگر بخواهم تشبیه نمایم در بحث حرکت هر شئی نمیتواند از هر جهت حرکت داشته باشد بلکه یک وجه ثابت هم باید داشته باشد. به همین ترتیب الفاظ هم معنا را به جنبه ثابت ارتباط میدادند این تغییر و تطورات را با آن معنای ثابت ارتباط میدادند. و آن چیزی که ثابت بوده همان روح است. برای این اسمگذاری یک نوع استعارهای هم در کار بوده است. یعنی همانطور که در انسان روح جنبه ثابت و بدن جنبه متغیر است. این کاربردها و مصادیق گوناگون را جنبه بدنی الفاظ در نظر میگرفتند و معانی ثابت را جنبه روح در نظر میگرفتند.
اگر نگاهمان مبتنی بر این قاعده باشد پاسخ به مسئله محکم و متشابه چه تغییری میکند؟ به عنوان مثال براساس این قاعده جایی که قرآن به دست خدا اشاره میکند اگر به روح معنا آگاه باشیم دیگر در اینجا با آیه متشابه روبرو نیستیم.
این یک بحث جزئیتری است. بحث محکم و متشابه بیشتر مربوط به دلالتهای آیات است. به تعبیر علامه طباطبایی، بخشی از آیات دلالتهایشان روشن است و برخی نیاز به تکیهگاه دارند. نظریه روح معنا را وقتی بپذیریم، به نظرم منافاتی ندارد. مثلاً وقتی واژه «ید» را بپذیریم در یک آیه از کجا معلوم که همان معنای مادی اراده شده یا نشده است؟
مگر براساس قاعده واژه روح معنا، همه آن ارواح بر این واژه صادق نیست؟
بله درست است. اما ببینید «ید» را میتوان هم به معنای مادی به کار برد و هم به معنای غیرمادی. در هر دو اینها روح معنا هست. اما در آن آیه کدامشان منظور است، این باید از قرائن آیات دیگر یافت شود. باید یک تکیهگاه دلالتی پیدا کنیم. مثلا با توجه به آیه (لیس کمثل شیء) قطعا بگوییم که «ید» به معانی مادی نیست. به جای اینکه این قاعده دلالت را محدود کند توسعه میدهد.
تفاوت این قاعده با تاویل چیست؟ آیا هر دو یک چیز است؟
این قاعده میتواند مبنای تاویل باشد. اما امام خمینی این را به عنوان یک قاعده اصولی به کار میبرند که با ظهور سروکار دارند. درحالیکه در تاویل از ظاهر فاصله میگیریم. تاویل میتواند بر مبانی دیگری نیز مبتنی باشد اما عرفا بیشتر معنای تاویلی آن را مطرح کردند.
اما بخش دیگر سوالهای ما به دیالوگ میان رویکردهای زبانی و معنایی در غرب و در جهان اسلام بازمیگردد. شما فرمودید که در غرب در مباحث زبانشناسانه و معناشناختی ماجراهای فلسفی گوناگونی اسباب چرخش پارادایمها را فراهم آورد. یکی از تحولات معناشناختی که به صورت فراگیری روی داد چرخش به سمت کلگرایی بوده است. چه نقدهایی باعث شد که چنین چرخشی در غرب روی دهد و آیا این نقدها به سنت اسلامی هم وارد است یا نه؟
در غرب جریانهای زبانشناختی زیادی پیدا شده است. بحث کلگرایی بحث مهمی است که هم مبانی معرفتشناختی دارد و بیشتر مبانی که مطرح شد فلسفی و معرفت شناختی بود که آنها به این رسیدند که معنا را باید سیاقمند بدانند و معنا درون کل پیدا میشود. ذرهگراها معتقدند معنا از ترکیب آجرهای پیشین معنایی به وجود میآید. مثلا در یک جمله، واژهها را داریم واژهها با هم ترکیب میشوند معانی جمله ساخته میشود. جملهها ترکیب میشوند معانی متن ساخته میشود و متون ترکیب میشوند و زبان ساخته میشود. کلگراها میگویند یک رابطه دوری بین اینها هست یعنی ما معنای جزء را با کل و کل را با جزء میفهمیم. وقتی میخواهیم یک جمله را بفهمیم صدها جمله در ذهن ما حضور دارد. اگر وارد بحث کلگرایی بشویم، شاید از بحث روح معنا فاصله بگیریم. لذا من به شکل دیگری وارد مسئله خواهم شد.
من به چند نکته اشاره کنم. یک نکته اینکه دیدگاههای زبانشناختی که در غرب رایج است و در دوره جدید شکل گرفته که بسیار طبیعتگرا هستند. منظور از طبیعتگرایی یعنی این دیدگاهها واقعیت ملموس و عینی بشر را در نظر میگیرند و قائلند که بشر موجودی مادی است و محدودیت زمانی و مکانی دارد. زبان یک پدیده بشری است و طبیعی است که آن دیدگاه سنتی در مورد زبان را کنار میگذارند و میگویند که در بحث زبانشناسی به واقعیتهایی که در تاریخ بشر هست، توجه شود. این نکته باعث میشود که فلسفههای سنگین کنار گذاشته شود، متافیزیکهای سنگین کنار گذاشته شود و بحث زبانشناسی باید اعم باشد. پیشفرضهای کلامی متافیزیکی در زبانشناسی کنار گذاشته شود. زبانشناسی جدید بر پایه یک چنین نظری هستند، مخالف نیست. البته اینها اصلا مخالف وجود خدا نیستند. بلکه نظرشان این است که اگر میخواهید یک نظریه زبانشناسی ارائه دهید، ردپای مباحث کلامی و متافیزیکی را کم کنید.
نکته دیگر اینکه بشر در زندگی روزمره وقتی میخواهد یک واژه را به کار ببرد با یک سیاق و الفاظ محدودتری به کار میبرد. مثلاً بشر کلمه پرنده را به کار برد، یک سری پرندگان را میدید و این واژه را برای آنها به کار میبرد. آیا بشر با محدودیتهایی که داشت میتوانست تصور کند که یک روز هواپیمایی ساخته میشود؟ او برای واژه پرنده ابتدا با یک پیشنمونه مواجه شد. مثلا فرض کنید جایی که ما زندگی میکردیم کبوتر و گنجشک بوده و ما براساس آنها این کلمه را وضع کردهایم. ما شترمرغ ندیدهایم. حال آیا برای ما کلمه پرنده در مورد پرندگانی اطلاق میشود که نمیتوانند پرواز کنند؟ نمیتوان گفت پرنده برای موجوداتی اطلاق می شود که پرواز میکنند، کلمه پرنده باید توسعهای پیدا میکرد تا بر شتر مرغ هم اطلاق میشد.
آیا در روز اول ما فرض بگیریم که پرنده باید بال بزرگ داشته باشد؟ نه، بنابراین در آنچه که ما روز اول دیدیم، روح معنا برایمان مطرح نبود. ما بشر محدود تاریخی هستیم. روح معنا یعنی چیزی که کل تاریخ و تمام تغییر و تطورات را پوشش میدهد. یعنی یک نوع متافیزیکی پشت این قضیه هست که بشر میتواند فراتر از تاریخ بایستد و تمام تغییر و تطوراتی که یک مصداق دارد ببیند.
به نظر من یکی از مشکلاتی که این نظریه داشته این بوده است که براساس مثالهایی مطرح شده که در آن مثالها، تغییر و تطورات را میشود براساس روح معنا در نظر گرفت. کلمه میزان را میتوان برایش یک معنا در نظر گرفت اما در کلمه پرنده چه روح معنایی را میتوان درنظر گرفت؟ چون فاصله مصادیق به حدی است که نمیتوانیم میان آن یک مفهوم مشترک در نظر بگیریم. بعضی از پرندهها پرواز میکنند، برخی پرواز نمیکنند، برخی بال دارند، برخی ندارند برخی موجود زندهاند، برخی مثل هواپیما موجود زنده نیستند.
حرف زبانشناسان این است که توسعه اطلاق واژه با یک مکانیسم طبیعی صورت میگیرد. بشر در وهله اول با یک دایره محدودی مواجه میشود. واضع زبان بشر است و بشر با توجه به محدودیت تاریخی خودش، زبان را به کار میبرد و آن را توسعه میدهد این توسعه به دو گونه صورت میپذیرد. یکی به صورت توسعه حقیقی و دیگری مجازی. بعضیها کاربردهای مجازی پیدا میکنند و برخی حقیقی. لذا به سراغ تشابه خانوادگی رفتند و یعنی آن مجموعههایی که بعدا یک واژه بر آنها اطلاق میشود با مجموعههای نخستین یک شباهت خانوادگی دارند. لازم نیست که در همه مجموعهها یک چیز کلی باشد. لذا روح معنا هم مبتنی بر این است که بشر میتواند از محدودیتهای خودش فراتر رود و کل تغییر و تطورات را پشتسر بگذارد و به یک کلی بسیار بزرگ برسد. نکته دیگر، مثالهایی که برای این قضیه زدند بیشتر ناظر بر آن مثالهایی است که تفاوت بین مصادیق با آن صورتی که انتظار داریم نیست. یعنی در واقع آن چیزی که قاعده را اداره میکند مثالهای خاصی است و این مثالها باعث شده که بزرگان به این نتیجه برسند. وگرنه مثالهای دیگری هست که تغییر و تطور بسیار زیاد هست که نمیتوان روح معنای برایشان درنظر بگیرید.
بنابراین اگر محدودیت تاریخی بشر و واقعیت زبان را در نظر بگیرید که زبان چگونه رشد مییابد و بشر وقتی یک واژه را کلی هم به کار ببرد، کل طبیعی را هم به کار ببرد کل محدودتری را به کار میبرد و تدریجاً توسعه میدهد. نمیتواند همه تغییر و تطورات را ببیند. این قاعده مطابق با واقعیت عینی و ملموس زندگی بشر نیست. چون اساس بحث زبانشناختی طبیعت گرایی است.
همانطور که شما هم اشاره کردید هر رویکرد زبانشناسانه متناسب با یک سری رویکرد هستیشناسانه خاص است. سوال اینجاست که نقدهایی که باعث شد تحولاتی در فلسفه غرب به سمت زبان ایجاد بشود در درجه اول نقد نگاههای زبانی بوده و یا نقد نگاههای فلسفی و متافیزیکی؟ آنطور که شما گفتید گویا متافیزیک در اینجا مقدم است و تا ما از متافیزیکی که در پس رویکردهای معناشناختی وجود دارد دفاع کنیم از نقدهای زبانشناسانه مصون خواهیم ماند. پرسش را بهگونه دیگر هم میتوان مطرح کرد و آن اینکه اگر چنانچه شما فرمودید رویکردهای زبانشناسنه جدید را بپذیریم آیا باز میتوانیم از دین و متافیزیک نهفته در پس آن به همان صورت سابق دفاع کنیم؟
در غرب این مباحث از فلسفه شروع و به بحثهای زبانشناختی جدید منتهی شده است. فلسفه دکارت مطرح شد. و چون چامسکی بر اساس فلسفه دکارتی قضیه فطری بودن زبان را مطرح میکند. همه اینها ماجراهای فلسفی است و ماجراهای زبانشناختی هم به نحوی ماجراهای فلسفی است. یکی از دلایلی که زبانشناختی در محافل دانشگاهی ایران خوب جلو نمیرود این است که زبانشناسانی که در ایران هستند رنگ فلسفی ندارند. در حالیکه در غرب این گونه نیست. در عالم اسلام هم همینطور بوده است. زبانشناسان بزرگ ما فلاسفههای بزرگ ما بودند. پشتوانههای فلسفی بسیار مهم است و در غرب اینگونه بوده است.
نکته دیگر اینکه من به تفاوتی بین علم اصول و حوزههای دیگر قائلم. در علم اصول رویکردهایی که متاخرند مثل رویکرد شهید صدر و آیتالله خویی به طبیعتگرایی نزدیکترند. یعنی علم اصول داشت به این سمت میرفت که از آن بار متافیزیکی مقداری کم شود و واقعا موفق شدند. اما مثل مرحوم کمپانی و مرحوم نائینی به نظر من مقداری متفاوت هستند.
در علم اصول دو جریان هست. یکی جریانی که متافیزیک سنگینی پشت سر دارد و دیگری جریانی که متافیزیک را به حداقل رسانده است.
شهید صدر وضع را «قرن اکید» معنا میکند، مثلا بشر در جایی زندگی میکرده است و یک صدایی برای یک پدیدار ایجاد میشود مثلا خوردن دو سنگ به هم؛ این صدا به عنوان لفظ برای آن پدیدار در ذهن بشر باقی میماند. قرن اکید یعنی همخوانی آن پدیدار و آن لفظ. میبینید که مسئله را چقدر بشری طرح میکنند.
اما روح معنا که بیشتر از عرفان به حوزه اصول وارد شده است. در آثار غزالی این اصل مطرح شده، و خود امام رویکرد عرفانی داشته و مرحوم صدرا و علامه طباطبایی به نظر میرسد همان متافیزیک اسلامی و فلسفه اسلامی را پشتوانه قرار دادهاند. پس در علم اصول این دو جریان را میبینید که در علم اصول بعضیها که رویکرد فلسفی غلیظ دارند زبان را آینهی تئوریهای فلسفی میبینند. اما بعضیها از این سمت شروع میکنند. شهید صدر به اعتقاد من یک نقطه عطفی است در تاریخ علم اصول که خیلی به طبیعتگرایی نزدیک میشود و به تئوریهای جدید زبانشناختی. نکته دیگر اینکه آیا قابل دفاع است یا نه؟ به اعتقاد من چرا و بهتر از تئوریهای سنتی میتوان از دین دفاع کرد.
اتفاقا من بر روی این مسئله کار هم کردهام و در زبانشناختی قرآن رویکردهای جدید بهتر جواب میدهد. همین را در مورد علم اصول هم میتوان داشت تا نشان داد که علم اصول در این صورت چهرهاش متفاوت میشود. شاید به کمک زبانشناسی جدید بتوان مشکل فهم حدیث را حل کرد. هنوز به اعتقاد من مشکل فهم حدیث در عالم اسلام حل نشده است. علم رجال هست، تشتت هست. با اینکه مهمترین منبع ما اصول کافی است خیلی از فقها احادیث زیادی را از آن کنار میگذارند. چه مشکلی است که با چند قاعده کنار میگذارند. به نظر من برای غلبه بر انسدادی که در باب فهم حدیث به وجود آمده چارهایی جز این نداریم که به سراغ زبانشناسی جدید؛ مثلاً زبانشناسی شناختی و پیکرهای برویم. اگر در دایره همین بحثهای سنتی قدم بزنیم مشکلی را نمیتوانیم حل کنیم و همیشه در مقابل روایت متحیر میمانیم که به کدام استناد کنیم. در فهم قرآن و فقه و اصول هم همینطور. اینها میتواند یک انقلاب ایجاد کند. ما که آن بحثهای الحادی را نمیپذیریم و کنار میگذاریم.
به نظر من، آنجایی که بحثهای زبانشناسی به بهترین وجه خودش را نشان میدهد، مطالعات دینی است. در علم کلام برای اینکه علممان جدید باشد باید بحثهای زبانشناسی آورده شود. و کنکاش شود که کجاها مرحوم صدرا چه مبنایی معناشناختی داشته؟ کجاها این مبنا درست بوده یا نبوده؟ به نظر من تنها راه غلبه بر انسدادی که در مطالعات دینی به وجود آمده همین است.
البته این نکته را هم باید ذکر کنم که من در بین بحثهای هرمنوتیک و زبانشناسی فرق میگذارم. هرمنوتیک مشکل ما را حل نمیکند. هرمنوتیک مشکل مسیحیان است و مشکل ما را زیاد میکند ولی زبانشناسی مشکل ما را حل میکند و مطالعات جدید را جلو میبرد. هرمنوتیک جنبه تخریبی دارد. نمیگویم نباید با هرمنوتیک آشنا بود؛ من خودم سالها هرمنوتیک تدریس کردهام و تحقیقاتی در این زمینه داشتهام. اما آن چیزی که میتواند کارکرد ایجابی داشته باشد در سنت تفکر اسلامی، مباحث زبانشناسی جدید است.
شما پیشتر گفتید که هر رویکرد هستیشناسانهای با هر رویکرد زبانشناسانهای سازگار نیست. حال آیا میتوانیم آن الحاد را کنار بگذاریم و استفاده خودمان را از رویکردهای معناشناسانه و رویکرد زبانشناسانه جدید بکنیم؟ مثلا براساس این رویکردها تنها انسانهای بدنمند و حاضر در جامعه زبانی میتوانند زبان انسانی را بفهمند. حال ما مسئله سخن گفتن خدا را چگونه با این مباحث جمع میکنیم؟
به نظر من دیدگاههای الحادی ذاتی زبانشناسی جدید نیست. متافیزیک با آن طول و تفصیلی که هست نیاز نداریم و نه تنها نیاز نداریم که در فضای جدید نمیتوانیم از همه آن با جزئیاتش دفاع کنیم. لذا تنها حداقل مبادی فلسفی را باید بپذیریم. اینکه خدا میتواند ارتباط زبانی برقرار کند به نظر من در فلسفه جدید هست و میتوانیم از آن کمک بگیریم. از مباحث سنتی خود کمک بگیریم و دیدگاه الحادی را کنار بگذاریم. در مباحث زبانشناختی هیچ رابطه ضروری میان الحاد و نظریات وجود ندارد، نهایتا واضع زبان را خدا نمیدانیم و اگر هم بدانیم مشکل قابل حل است. اما فرض کنید واضع زبان را بشر بدانیم. این به آن معنا نیست که خدا نیست. در معناشناسی شناختی از تحلیل همین زبان طبیعی کمک میگیرم و زبان قرآن را تحلیل میکنم و به اعجاز قرآن میرسم و نشان میدهم که خدا به بهترین وجه وارد بازی زبانی بشر شده و از قواعد بازی بشر بهترین مفهومسازی را دارد. خدا وارد بازی زبانی بشر شده است.
لذا هیچ ملازمهایی میان تفکر جدید و الحاد نمیبینم. این رویکرد اشتباهی بوده است که برخی سعی کردهاند نشان دهند که ذاتی تفکر جدید، الحاد و سکولاریسم است ولی به نظر من در تفکر جدید یک نوع تکثر و پلورالیسم هست. درون این تفکر شما جریانات الحادی، سکولار و آنتی سکولار میبینید. هیچ ملازمهای بین اینها نیست. مهم این است که کسی که میخواهد تفکر دینی را بازسازی کند از چه عنصرهایی استفاده میکند. و طبیعی است که وقتی آن عناصر را از تفکر غربی میگیرید وقتی وارد عالم اسلامی میشوید اینها تفاسیر جدید هم پیدا میکند و به همان شکل باقی نمیماند، تلفیقی صورت میگیرد. من میگویم مباحث سنتی را با مباحث جدید باید به نحوی ترکیب و بهرهبرداری کرد. از مباحث جدید تا مشکل معرفت دینی حل شود.
کدام یک از رویکردهای سنتی اسلامی الان موجهتر هستند؟ در کنار پاسخ به این سوال لطفا مهمترین نقدهایی که در طول مصاحبه به قاعده وضع الفاظ داشتید جمعبندی نمایید.
در میان سنت اسلامی همه چیز پیدا میکنید. نه به شکل تئوری مشخص زبانشناختی، اما دیدگاههای مختلف هست. برخی دیدگاههای شناختی دارند برخی دیدگاههای نقشگرا دارند. بنابراین نمیشود مطرح کرد که چه کسی به بحثهای زبانشناسی جدید نزدیکاند و باید سبک سنگین شود و یک تفکر انتقادی صورت گیرد، باید یک ارزیابی انتقادی صورت گیرد. باید از کلیت همه اینها کمک گرفت. دیدگاههایی که خیلی متافیزیک سنگین دارند باید کنار گذاشته شوند. دیدگاههایی که به نحوی با محدودیت ذهن بشر همخوان نیستند، باید کنار گذاشته شود.
از ادباء مرحوم رضی طبیعتگرا هست و اینگونه فکر نمیکند، یا مثلا آیتالله خوئی نظریه تعهد را مطرح میکند که یک نظریه قصدی (اینتنشنالیستی) است. تفکر اسلامی باید زیرو رو شود چیزهای زیادی در حواشی این تفکر هست و بهترین کار به نظر من این است که از یک جریان زبانشناختی اسلامی شروع کنیم و آن که مشکل کمتری دارد با آن به جلو برویم، کمکم دیدگاه اصولی خود را منقح کنیم تا ببینم کدام یک به این دیدگاهها نزدیک است و آنها را با هم تلفیق و ترکیب کنیم.
در مورد نقدها که من چند تا نقد داشتم. یکی مسئله متافیزیکی که در قاعده حضور دارد و نمیشود با این جزییات از آن دفاع کرد. به نظر من هنوز مواجهه اصلی میان فلسفه اسلامی و فلسفه غرب صورت نگرفته، نمیگویم هر چیزی که در فلسفه معاصر هست درست است. دیدگاههای آنتیرئالیستی و رئالیستی و دیدگاههای نسبیتگرا و دیدگاههای ضد نسبیتگرا هست که باید نقد شود، ولی این مواجهه هنوز به صورت جدی صورت نگرفته است. مطالبی قابل توجه است که باید وارد فلسفه شود. هنوز مواجهه اصلی روی نداده است. به نظر من بعضی از علمای ما که به کلی فلسفههای غربی را باطل اعلام کردهاند خیال خود را راحت کردند. این طوری نیست. باید اینها با هم مواجه شوند. پس مشکل اول متافیزیک آن است. مشکل دوم عدم توجه به محدودیت بشر و مشکل آخر عدم توجه به نقش پیش نمونهها در وضع الفاظ و تشابه خانوادگی در کاربرد الفاظ است.