درباره نهضت عاشورا و ریشههاى تاریخى آن، استنباط خود را به طور خلاصه در کتاب پس از پنجاه سال آوردهام و علت اینکه نام آن را پس از پنجاه سال گذشتهام، این است که در سال 11 هجرى رسول اکرم (ص) به جوار حق شتافت و در سال 61 هجرى این حادث بسیار شگفت- نه تنها در عالم اسلام، بلکه براى تحلیلگران غیرمسلمان هم- اتفاق افتاد.
درباره نهضت عاشورا و ریشههاى تاریخى آن، استنباط خود را به طور خلاصه در کتاب پس از پنجاه سال آوردهام و علت اینکه نام آن را پس از پنجاه سال گذشتهام، این است که در سال 11 هجرى رسول اکرم (ص) به جوار حق شتافت و در سال 61 هجرى این حادث بسیار شگفت- نه تنها در عالم اسلام، بلکه براى تحلیلگران غیرمسلمان هم- اتفاق افتاد.
بازگشت به ارزشها، سنتها و اختلافات جاهلى و جدائى از ارزشها و آرمانهاى اسلامى
در آنجا گفتهام باید دید جامعهاى که رسول اکرم (ص) آخرین پیام خویش را به آن ابلاغ نمود و به فاصله کمى پس از آن پیام، زندگى ظاهرى را وادع گفت، در مقایسه با جامعه پنجاه سال بعد چه وضعیتى داشت. آیا این جامعه در مسیرى که رسول اکرم براى آن تعیین فرمود و هدفهاى آن را در طول بیست و سه سال به مردم نشان داد، پیش رفته بود؟ دریافتش نسبت به آن دستورها، دریافتى متدینانه بود؟ یا عقبنشینى کرده و به شرایطى که پیش از آمدن پیغمبر در آن به سر مىبرد بازگشته بود؟ و من چنین نتیجه گرفتهام که متأسفانه شق دوم صحیح است و گفتهام براى آنکه علت یا علتهاى پدید آمدن حادثه سال 61 را دریابیم، باید تاریخ را ورق بزنیم و به عقب برگردیم و ممکن است در این ریشهیابى به سیصد یا چهارصد سال پیش از بعثت رسول اکرم (ص) برسیم. اکنون من این بررسى را خلاصه مىکنم: مىدانیم پیغمبر (ص) در شهر مکه مبعوث شد. مکه در آن روز، وضع طبقاتى خاصى داشت: اقلیتى سرمایهدار و اکثریتى تهیدست، چنانکه این امر لازم هر دورهاى است که سرمایهداران و بازرگانان و طبقاتى که فقط به ثروت مىاندیشند، اهرمهاى قدرت را در جامعه به دست گرفته باشند. به همین جهت مىبینیم که در مدت سیزده سالى که پیامبر در مکه بود دعوتش پیش نرفت و حتى مسلمانهایى که به پیغمبر گرویده بودند مکان امنى براى انجام فرائضشان نداشتند. عدّهاى به حبشه مهاجرت کردند و آنهایى هم که ماندند همیشه در معرض فشار و شکنجه بودند. به همین جهت پیغمبر مجبور شد به مدینه هجرت کند.
به این مناسبت تحلیلى از مردم مکه و مدینه کردهام، یعنى از دو تیرهاى که آن وقت در این دو شهر بودند (البته تیره که مىگویم منظورم یک واحد است که ممکن است خود شامل تیرههاى متعدد باشد). این دو تیره (مردمى که در جنوب عربستان زندگى مىکردند و آنهایى که در شمال مىزیستند) از روزگاران قدیم با هم دشمنى داشتند و یکدیگر را تحقیر مىکردند. جنوبیها به شمالیها مىگفتند که شما شتر چران هستید، خانه بدوش و نامتمدن هستید و شمالیها هم جنوبیها را تحقیر مىکردند که شماکشاورزید. یکى از اصول دعوت پیغمبر در مکه این بود که مردم از لحاظ ریشههاى نژادى و موقعیتهاى جغرافیایى، همه یکسان و بندگان خدایند و مقربتر در نزد خدا کسى است که از همه پرهیزگارتر باشد، البته جامعه آن شهر آمادگى پذیرش این امر را نداشت. فرصت مناسبى براى مردمى که در فاصله 500 کیلومترى مکه مىزیستند (اهالى یثرب) پیش آمد که از این موقعیت استفاده کنند. عدهاى از آنها نزد پیغمبر آمدند و با ایشان ملاقات کردند. سال بعد عده بیشترى آمدند تا بالاخره پیغمبر را به شهر خودشان بردند.
رسول اکرم در سال اول و دوم هجرت علاوه بر جنب عمومى رسالت که همه ما به آن معتقدیم، دو کار مهم انجام داد: اول انعقاد پیمان مدینه است که به موجب این پیمان میان خانوادهها و تیرههایى که در مدینه بودند، وحدت ایجاد شد و اختلافاتى که قبل از بعثت پیغمبر وجود داشت، از میان رفت و مدینه یکپارچه شد.
اقدام دوم، ایجاد برادرى میان مهاجر و انصار یا به تعبیر دیگر میان عربهاى شمالى و جنوبى بود که نتیجه آن، رفع منازعات قومى و نژادى و متحد ساختن دو تیره عرب شمالى و جنوبى بود. چنان که مىبینیم نتیجه پیمان نخستین، از میان برداشتن جناح بندیهاى داخلى مدینه بود و حاصل پیمان دوم، رفع اختلافاتنژادى بین طبق شمالى و جنوبى یا بین قحطانى و عدنانى.
متأسفانه حتى در دوران زندگانى رسولالله (ص) با وجود آنکه تمام کوشش پیغمبر این بود که این وحدت حفظ شود، گهگاه برخوردهایى رخ مىداد و تفاخرات نژادى در میانشان زنده مىشد و رسول اکرم با مداخل خود به آنها خاتمه مىداد، اما این وحدت نتوانست پایدار بماند. بعضى از آیات قرآن به این درگیریها اشاره دارد:
وما محمد الّا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم »
نشانههاى این اختلاف پس از رحلت رسول بار دیگر آشکار شد. مهاجران دعوى برترى کردند وانصار گفتند: «از ما امیرى واز شما امیرى» و سرانجام تسلیم مهاجران شدند. اما اختلاف هنگامى بالا گرفت که مال و قدرت افزون شد و تیره اموى به آرزویى که در سر داشتند، رسیدند و اندک اندک وضعیت عربستان به دوره قبل از اسلام بازگشت.
باید توجه داشت در این فاصله (11 تا 61) حوادثى واقع شد. گروههاى زیادى از نژادهاى مختلف وارد حوزه اسلام شدند و چنان که بعضى از اینان براى اسلام ذخیره و پشتوانه شدند، بعضى دیگر جزء عوامل تخریب گردیدند.
ریش برخوردها وچشم و هم چشمىها بین عراقى و شامى، به قرنها پیش از اسلام باز مىگردد و هر کدام از این دو، از یکى از دو حکومت بزرگ آن روز حمایت مىکردند (عراقیها از امپراتورى ایران و شامیها از امپراتورى روم) با طلوع اسلام این منازعات از میان رفت ولى با روى کار آمدن تیره اموى و منتقل شدن مرکز خلافت از مدینه به دمشق، دوباره تجدید شد.
از روزى که امیر مؤمنان (ع) مرکز حکومت اسلامى را در کوفه قرار داد، بعضى از عراقیانى که تنها با دید سیاسى به اسلام مىنگریستند به هدف خود نزدیکتر شدند والبته ناگفته نماند در بین اینها طبقه مؤمنى هم بودند که به مرکز بودن کوفه یا دمشق نمىنگریستند، بلکه از نابسامانى اوضاع ناخشنود بودند و آرزو داشتند که اسلام را به صورتى که در زمان پیغمبر بود، بازگردانند. ولى چنین افرادى در هر دورهاى اندکاند و معمولًا اکثریت با کسانى است که مىخواهند از هر شرایطى به نفع خود بهرهبردارى کنند. به همین جهت مىبینیم که عراقیها از سیدالشهداء دعوت مىکنند. اول هم خوب استقبال مىکنند، (مخصوصاً از نماینده حسین یعنی مسلم ) ولى وقتى پاى خطر پیش مىآید، کنار مىکشند، همانطور که خود فرموده است: مردم بند دنیایند، دین را بر زبان دارند چندانکه زندگانى خود را با آن به سامان آرند و چون آزمایش شوند، دینداران اندک خواهند بود. «1»
نهضت سیدالشهداء نهضتى بود که با این دستهبندىها کارى نداشت و گروهى از کسانى که سیدالشهداء را دعوت کردند، در دعوتشان صادق بودند و خواست آنان بازگرداندن اسلام به وضعیت زمان پیغمبر بود ولى متأسفانه گروهى (که نام آنان را سود جویان سیاسى نهادهام) پیش افتادند و کردند آنچه کردند.
سیدالشداء پیشواى سیاسى نبود، اما بود؛ مىخواست بدعتهارا از میان ببرد و سنت رسول را زنده کند. سخنان او گواه این مدعاست. مردم دعوتش کردند واو قیام کرد و براى اطمینان، پیشاپیش نمایندهاش را هم فرستاد. از جنبه علم امامت واز خبر رسول (ص) به سیدالشهداء در مورد به شهادت رسیدن ایشان که بگذریم سید الشداء که امام است و جاى خود دارد- کسانى مانند فرزدق هم تشخیص داده بودند که عراقیها پایدارى نخواهند کرد، که به امام گفت: شمشیرهاشان با بنىامیه است و دلهاشان باشما. اما سید الشهداء از طرفى علم واقعى داشت و از طرف دیگر مىبایست با مردم به حسب ظاهر حکم کند. ظاهر این بود که مردم او را به سوى خود خوانده بودند و حضرت هم براى رعایت ظاهر امر، نمایندهاش را فرستاد و نمایندهاش هم براى او نوشت که اینجا صد هزار شمشیر زن آماده است. این مردم بودند که خیانت کردند (و ما نمونههایش را در تاریخ داریم) همان طور که نسبت به بنىالحسن و نسبت به زید و نسبت به یحیى بن زید چنین کار را کردند.
به هر حال، درست است که این حادثه به صورت ظاهر به زیان دین تمام شد و خانواد پیغمبر شهید شدند، اما طولى نکشید که همانطور که امام مردم عراق را بیم داده بود،ابتدا پشیمان شدند و سپس نهضتها یکى پس از دیگرى آغاز شد: قیام توابان، قیام مختار و ... و آثار این نهضت تا قیامت نیز ادامه خواهد یافت.
جایگاه امام در ساختار فرهنگى- اعتقادى جامعه عصر خویش
در طول بیش از سیزده قرن، با تعلیماتى که شیعیان صدر اول از ائمه فرا گرفتند و با کوششهایى که علما کردند، مقام امامت و ولایت و اولیاء را به ما شناساندند که ما از این کوششها بهره مىبریم و منت آن را هم داریم. حال آیا شناخت و تلقى مردم طبقه نخست هم از امام همین بود و اگر هم بود آیا چنین شناخت و درکى عمومیت داشت؟ من گمان نمىکنم این طور باشد. البته مىگفتند زعیم و پیشواست، فرزند پیغمبر است، امام است، اما آیا آنها به همین صورتى که ما شیعیان امام خود را مىشناسیم و مقامى که حق اوست براى وى قائلیم، او را مىشناختند و به او اعتقاد داشتند؟ باید بگوییم نه، اگر همین اعتقاد را داشتند چرا به یارى او نرفتند؟ چرا عقبنشینى کردند؟ چرا با یک تهدید تو خالى عبیدالله زیاد امام راتنها گذاشتند؟ چنان که در کتاب پس از پنجاه سال نوشتهام: «امامشناسان آنان بودند که در صحنه آزمایش حاضر شدند؛ یعنى همان هفتاد و دو تن». ممکن است بگوئید اجازه نمىدادند کسى از کوفه به کمک آنها بیاید، ولى براى مسلم چرا آن حادثه پیش آمد؟ جاى چرا هست یا نیست؟!
البته اقلیتى واقعاً مىخواستند امام بیاید و اسلام را زنده کند، فسق و فجورى را که در دوره حکومت معاویه و پسرش به وجود آمده بود، از بین ببرد، دست حکام ظالم را از سر مردم کوتاه کند، ولى اکثریت با کسانى بود که خواستشان خودنمایى عراق در برابر شام بود. چرا مرکز خلافت باید به دمشق منتقل شود؟ چرا در عراق نباشد؟ مگر همین مردم نبودند که از على (ع) با چنان شور و ولع استقبال کردند؟ چرا کار را به آنجا کشاندند که امام مىگفت: «خدایا من از دست اینان به ستوه آمدهام، خدایا بدتر از من نصیب اینها کن و بهتر از اینها را نصیب من گردان».آنها آنچنان که ما شیعهها به امام معتقدیم (البته در مقام لفظ و بحث، در مقام عمل نمىدانم) به امام معتقد نبودند.
برگرفته از مجموعه مصاحبههاى کنگره بینالمللى امام خمینى و فرهنگ عاشورا