عادت داشت همیشه قبل از شروع نماز، در آینه نگاه کند اما این بار خیره به آینه نگاه کرد و گفت: دیگر رفتنی شدم.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: از عادت های همیشگی محسن[۱] این بود که قبل از شروع نماز، خودش را در آینه نگاه کند و ریش هایش را شانه بزند اما دفعه آخر، برای مدتی خیره به آینه نگاه کرد و بعد گفت: «دیگه رفتنی شدم». کار گره خورده بود و گردان میثم زیر آتش شدید توپخانه بعثی ها قرار گرفته بود، حاج احمد[۲] چاره ای نداشت جز اینکه محسن را برای کمک عباس[۳] بفرستد. با گرگ و میش شدن هوا، شرایط سخت تر شد و هواپیماهای بعثی غرب کارون و منطقه ای را که به وسیله بچه های لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تصرف شده بود، بمباران می کردند و محسن همچنان در تلاش برای نجات بچه های گردان میثم. گلوله توپی در کنارش منفجر شد و بعد صدای بیسیم چی در آمد که عباس می خواهد با حاجی صحبت کند. حاج همت گفت: احمد سرش شلوغ است به من بگو اما عباس اصرار داشت که با خود احمد صحبت کند. حاج احمد که پشت بیسیم آمد، اشک از گوشه چشمانش روان شد، گوشی بیسیم را محکم فشرد و آهسته گفت: محسن جان خوش به سعادتت.