هر وقت که داستان وضو ساختن پیرمرد نمازخوان در جلوی امام حسن و امام حسین علیهم السلام را می خوانم،افسوس می خورم و اعصابم به هم می ریزد.پیش خودم می گویم شیوه و سیره ی زندگانی آن بزرگان کجا و شیوه های ماها کجا؟!
از سه چهار سالگی پخش و پلا بودم توی مسجد پنبه چی،کوچه ی قلعه وزیر خیابان امیریه.اوایل با پدر و یا مادرم می رفتم اما بعدها مانند کبوتر جلد شده بودم مشتری دوازده ماه مسجد!خودم به تنهایی می رفتم.هر کاری هم که می توانستم انجام می دادم.به کار،نه نمی گفتم.چایی می دادم،قند می دادم،استکان و نعلبکی های خالی را جمع می کردم،مکبر نماز بودم،مهرهای نماز را جمع می کردم و ...
ظهر بود. هنوز آقای نخعی پیشنماز مسجد نیامده بود.مردم داشتند وضو می گرفتند. پیرمرد خوش صدا داشت اذان می گفت.پیرمرد خوش صدایی که در چهارراه معزالسطان دکان مسگری داشت. وسط حیاط مسجد یک حوض دایره شکل بود آبی رنگ. دورتادورش هم مردان آماده ی وضو. در حالی که آستین هایشان را بالا زده بودند و در حال گرفتن وضو. کنار حوض هم یک باغچه ی نقلی بود و دورتادورش گدان های شمعدانی و عبایی.توی باغچه هم پر بود از گل های محمدی و بنفشه و یاس.داخل حوض هم کلی ماهی های قرمز و زرد شناور.
شش سالم بود.داشتم وضو می گرفتم تا بروم نماز ظهر و عصرم را به جماعت بخوانم .طبق قاعده ی وضو ساختن،اول صورتم را شستم،بعد رفتم سراغ دست ها.اول دست راستم،بعد هم دست چپم را.دیگر نوبت مسح سرم شده بود،آن ها را هم انجام دادم.نوبت مسح پاها رسید.اما...چشمتان روز بد نبیند!
دو تا آقا بودند مسن.حدود هفتاد ساله و شصت ساله.یکی شان موهای سرش ریخته بود،طاس بود و چشم هایش هم تا به تا،چپ بود.موهای باقیمانده ی دور سرش هم،سفید مثل خاکستر.آن یکی هم کمی کوچک تر اما سرحال تر.دو نفرشان هم علی الظاهر وضویشان را گرفته بودند و آماده ی ورود به شبستان مسجد.داشتند با هم اختلاط می کردند.عوض آن که اول مسح پای راستم را بکشم،بعد پای چپم را،بر عکس عمل کردم.اول پای چپم را مسح کردم بعد پای راستم را.خدای من! به قول کاشانی ها "مثل آن که سنگ به در قیصریه پرت کرده اند!"در آن لحظه،غش غش خنده هایی بود که آسمان مسجد پنبه چی را سوراخ می کرد.فکر کردم تشییع جنازه ای،تظاهراتی،چیزی شده است!آن همه صدای خنده،نه"زهر خنده"فقط از آن دو نفر بود!یک وقت دیدم پیرمرد طاس و چپول رو کرد به آن یکی با تمسخر و لودگی:"فلانی! این پسره را ببین،اشتباهی اول پای چپش را مسح کشید بعد پای راستش را!!"مثل آن که کلام وحی خدا به هم خورده بود!انگاری که با یک آدم همسن و سال خودشان سر و کار دارند.لامصب ها آخر شما از یک بچه ی شش هفت ساله که نه نماز بهش واجب است و نه وضو،چه توقعی دارید،تازه این مسخره کردن ها و ادا و اطوارها چیست؟! اصلا مگر با یک آدم هفتاد ساله سر و کار دارید،والله این راه و رسم "امر به معروف"نیست!
در حالی که ترسیده بودم و زبانم بند آمده بود تنها کاری که کردم یک پا داشتم،یک پا هم قرض کردم و تا خانه مان دویدم! بدوبدو از مسجد پنبه چی تا خانه مان توی کوچه ی ضرابی! آن هم نه با حالت عادی بلکه با گریه و زاری! تا مدت ها هم از مسجد و نماز گریزان شده بودم و دلزده.والله اگر توی یک خانواده ی مذهبی نبودم و پدر و مادرم هم هیئتی و طاعتی، الان یک آدم لاییکی، کمونیستی، بی دینی، لا ابالی ای چیزی شده بودم.
اصلا آدم کینه ای نیستم و با آن که پنجاه سال از آن روز می گذرد، اما هنوز «حس نفرت» از آن دو نفر با هام است .من که ازشان گذشتم،خدای مهربان و عفوپذیر هم بیامرزدشان.اما
امان از دفاع ناجور و نادرست از دین! به قول روحانی فیلم «مارمولک» که نقشش را پرویز پرستویی بازی می کرد،در جایی از فیلم به آقایی که می خواست پسرش را به زور حافظ کل قران کند گفت: «آقا جان این قدر به جوان ها فشار نیاورید! این قدر فشار می اورید که از آن ور جهنم می زنند بیرون». باز جای شکرش باقی است خوب شد بحمدلله از آن ور جهنم نزدیم بیرون!
*مدیر مسئول نشر پنجره