شکر می کرد برای اینکه هنوز حضور سعید در زندگی اش جاری بود، حضوری که سال های سال ادامه پیدا کرد تا خود را به سال 94 هجری شمسی برساند. انگار سعید ذخیره ای بود برای امروز تا در همراهی با مدافعان حرم، شربت شهادت نصیبش شود.
«حاجی» و «هدیه» متولد آبادان بودند و پدرهایشان کارمندان شرکت نفت و شهرکی که در آن زندگی می کردند سبک زندگی اروپایی داشت تا ایرانی، و بانو که از میان 12 فرزند، هشتمین فرزند بود. علاقه اش به امام کاری با او کرده بود که پای تلویزیون سیاه و سفیدشان می نشست و از سخنرانی های او یادداشت بر میداشت.
قسمت نخست روایت خبرنگار جی پلاس از گفتوگو با «هدیه غبیشی» همسر حاج سعید سیاح طاهری شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) را در ادامه خواهید خواند:
منصوره جاسبی- اولین بار چند روز پس از شهادت پدر خانواده و مراسم کنگره 2000 شهید هنرمند است که با علی اکبر، پسر کوچک شهید سیاح طاهری را می گویم که جوانی لاغر اندام و ریز نقش است و بیشتر آدم را یاد بچه های زمان جنگ می اندازد، آشنا می شوم و از او تمنا می کنم تا شرایطی را برای گفتوگو با مادر فراهم آورد.
... و حالا امروز در آستانه چهلمین روز آن عزیز سعید و سعید عزیز برای ملاقات با بانویی از دیار صبر و ایستادگی، راهی بزرگراه شهید محلاتی می شوم، دل در قفس سینه سنگینی می کند از شوق دیدار و حرف هایی که برایم خواهد گفت.
آقا علی اکبر واو به واو آدرس را برایم ارسال کرده است و از سر کوچه که وارد می شوم نیازی به بررسی پلاک های خانه ها نیست که آنقدر پارچه نویس و بنر برای عرض تسلیت و همدردی فرستاده اند که دیوارهای خانه تا ارتفاعی با آنها سیاه پوش شده اند.
دیدن تصاویر بر روی دیوار، دوباره زنگ این سؤال را که آخر او که پدر سه فرزند بود و نه تنها دوره هشت ساله دفاع مقدس مقابل بعثی ها که حتی دوران صلح را نیز در لباس گمنامی، کودکان و فرزندان محروم شهرهای مرزی را از وجود خود بهرهمند ساخته بود، او که دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کرده و زخم هایی که از جنگ بر تن داشت، خود گواهی زنده بر این مطلب بود، پس کدام واجب او را راهی سوریه کرد؟!!!
به ساعتم که نگاه می کنم، یک ربعی زودتر رسیده ام و باید دق الباب کنم تا بانو، اذن ورود به حریم خانه ای را برایم صادر کند که معطر به عطر حضور شهیدی است که این روزها نامش در زمره مدافعان حرم به ثبت رسیده است.
از همان بدو ورود با استقبال گرم بانو غبیشی، خدا را شکر می کنم که فرصت حضور در این فضا را برایم فراهم آورد و به قول او که وقتی بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم راستش این روزها حال خوشی ندارم، گفت: مطمئن باش هیچ جا بدون دعوت نمی روی و یقین پیدا کردم که امروز به این مهمانی دعوت شده ام.
«حاجی» و «هدیه» متولد آبادان بودند و پدرهایشان کارمندان شرکت نفت و شهرکی که در آن زندگی می کردند سبک زندگی اروپایی داشت تا ایرانی، و بانو که از میان 12 فرزند، هشتمین فرزند بود. علاقه اش به امام کاری با او کرده بود که پای تلویزیون سیاه و سفیدشان می نشست و از سخنرانی های او یادداشت بر میداشت.
هدیه بانو از روزهایی که هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده و از فرط علاقه آشکارش به امام می گوید و عکسی که از جوانی های آقا برایش به یادگار آورده بودند، می گوید، امامی که نه تصویری از او دیده بود و نه صدایی از او شنیده اما آن عکس را در میان مجله ای آن روزی قرار می داد تا هر گاه دلتنگش شد، نگاهی به آن سیمای دوست داشتنی بیندازد. اخبار انقلاب را از رادیو بی. بی. سی پی می گرفت و گاه گاهی نه به طور علنی که مخفیانه در تظاهرات شرکت می کرد.
می گوید: اولین بانویی بودم که با حجاب در محله مان جلوه کردم و تونیکی بلند، شلوار و روسری همه پوششی بود که برای خود انتخاب کرده بودم. کتاب های ممنوعه می خواندم و آن را با مجله های زن روز می پوشاندم تا به من مشکوک نشوند که بیشتر این کتاب ها نوشته های دکتر شریعتی و رمان هایی انقلابی مانند قلعه حیوانات بود.
انقلاب به پیروزی رسید و حالا مطالعاتش گسترده تر می شد و کتاب ها و نوشته های استاد مطهری نیز بر آنها افزوده می شد. بانو هر جا که حضورش را لازم حس می کرد، خود را به آنجا می رساند تا خدمتی کرده باشد، کانون فتح آبادان، جهاد سازندگی و... و کلاس های مختلف اعتقادی را برای تقویت پایه های اعتقادی خود می گذراند.
آن زمان، آبادان مانند بسیاری دیگر از شهرهای کشور محل تاخت و تاز افکار و گروه های مختلف فکری از مائوئیست ها گرفته تا توده ای و سازمان مجاهدین خلق بود. اینها هدیه بانو را به سمت خود می کشیدند تا عضوی به اعضای فکری خود اضافه کنند اما ضمیر پاک او، خود را با ایده هایی که مطرح می کردند، متضاد می دید و همین شد تا گرفتار دامی که برایش پهن کرده بودند، نشود و راه به کلاس هایی که مطهر[1] در آن شهر برگزار می کرد و تفاوت ماهوی با افکار توده های دیگر داشت، ببرد.
می گوید: آن موقع ها اگر اعتقادی قوی داشتی تا آخر بر همان استوار می ماندی، آنقدر بازار تهمت و افترا به انقلابی ها داغ بود که تشخیص سره از ناسره بسیار سخت می نمود و تحقیق و تفحص زیادی را می طلبید. هر زمان سختی خود را دارد ولی آنگاه که جوانی باید تلاش کنی تا راه را بیابی و اگر سطحی از مسیر اعتقاداتت بگذری طوفان های سهمگین حوادث در کوره راه های زندگی پایت را می لغزاند.
بمباران های تبلیغاتی علیه شهید بهشتی بسیار داغ بود و آنان که وجودش را بر نمی تابیدند با هر شایعه ای سعی در از به در کردن او از میدان داشتند اما برای بچه حزب اللهی ها ملاک اعتقاد درست یا غلط، قبول یا رد شهید بهشتی بود.
هنوز روزهای سخت ادامه داشت و مردم طعمی از شیرینی مبارزاتشان نچشیده بودند که بر کوس جنگ نواختند و دیگر اجبار بود که شهر را بگذاری و بروی، ذخایر غذایی نیز رو به اتمام بود و بانو با خواهرها و برادر راهی شادگان شدند. مسجد سلیمان مقصد بعدی اقامت آنها بود که اکنون لقب جنگ زده را با خود یدک می کشیدند. اما پدر همچنان سنگر شهرش را حفظ کرده بود. ماندنشان در مسجد سیلمان زمانی نبرد تا راهی ماهشهر شدند. گمان می کردند که جنگ چند صباحی دیگر تمام می شود و همین آنها را از این شهر به شهر دیگر می کشاند غافل از آنکه شاید این وضعیت سال ها به طول انجامد.
مگر چه داشتند در این خانه هایی که باید مدتی را در آن اقامت می کردند، تنها وسایلی کم برای خورد و خوراک و...
بانو به اینجای کلام که می رسد می پرسم چطور با شهید سیاح آشنا شدید که پاسخ می دهد: در نماز جمعه های ماهشهر شرکت می کردم که یک روز با دو خانم که بعدها فهمیدم خواهر سعید و خانم برادر او هستند، کلاممان گل کرد. آنها که قصدشان از این پرسش ها، مشخص کردن ویژگی هایی بود که برای سعید می خواستند، سؤال پشت سؤال می کردند و من نیز غافل از ماجرا، پاسخشان می دادم. آنقدر جو آن دوران تأثیرگذار بود که یکی از پرسش هایشان درباره طرفداری از بنی صدر یا شهید بهشتی بود یا اینکه نظرم راجع به امام چیست؟ آیا مایلم با یکی از رزمندگان ازدواج کنم. ماجرا گذشت...
خواهر سعید با خانواده بانو تماس می گیرد و از او خواستگاری می کند و 53 روز بین این تلفن و تشریف فرمایی داماد فاصله می افتد، آن هم نه برای دیدار دختر خانم که برای پی گیری کار یکی از دوستان قصد رفتن به بهبهان را می کند که سر از ماهشهر در می آورد و همه مراسم از ابتدا تا انتها چهار روز زمان می برد.
روز اول خواستگاری و توضیحاتی درباره مهریه و ... فردایش خرید که یک حلقه به نشانه ازدواج و یک گردنبندی که هدیه ای از طرف مادر داماد بود و پارچه ای برای دوخت لباس که داماد خواسته بود تا لباسی برای عروسش تهیه ببینند تا هر جا که می خواست برود، بتواند از آن استفاده کند و همان لباس شب عروسی شد لباسی برای سال های بعد که آنقدر آن را استفاده کرد تا تغییر رنگ داد و هنوز هم به یادگار نگه داشته است و نیز چادری برای نماز و چادری برای بیرون رفتن از خانه و دو دست لباس برای خانه، شد همه خرید عروسی شان که همه آن در یک چمدان نشستند.
روز چهارم رسیده بود. دل در دل عروس نبود، صبح هنگام برای عقد می روند و برای شام حاج سعید از گروه سرودی در آبادان دعوت می کند که به مراسم بیایند. خورشت قیمه ای تهیه می شود و نان های پنجره ای برای پذیرایی از مهمانان و شاید تعدادشان به 40 تا 50 نفر هم نمی رسد همه آنهایی که برای این بزم آسمانی دعوت شده بودند.
با سفره ای پهن شده، گل هایی در ظرف آبی گذاشته، لباس رزمی که بر تن شاه داماد نشسته و پیرهنی که برای عروس خانم دوخته بودند، بر سفره عقد نشستند و شعارهای انقلابی و سرود بود که صفابخش جشن کوچکشان بود.
بانو به اینجا که می رسد خنده ای می کند و می گوید: جهیزیه من ساکی از کتاب بود و سعید نیز با خودش ساکی از کتاب آورده بود و با دیدن ساک کتاب من، لبخندی زد و گفت با این شرایط جنگ زده ای باید با این کتاب ها چه کنیم.
ساعت 12 نیمه شب هفتم تیر ماه سال 60 است و عروس و دامادی که راهی خانه بخت شده اند و از همه جا بی خبر، شب را به صبح رسانده اند و با آن شرایط عروس احساس گیجی می کند و باید هم همینگونه بود، صبح عقد و شب خانه داماد؛ که خبر شهادت دکتر بهشتی و 72 نفر از یارانش را به او می دهند.
سعید از ناراحتی این فاجعه عظیم به گریه می افتد و گوشه ای می نشیند و زار زار می گرید و بانو هدیه نیز از این شرایطی که بسیار برایش غریبه است، زانوی غربتش را در بغل می گیرد و های های به حال خود زار می زند.
آخرین روزهای ماه شعبان است و سعید پنج روزی را که همه اش با غم از دست دادن بهشتی مظلوم می گذشت، در کنار هدیه بانو می گذراند و دیگر نوبت تنهایی های عروسش فرا رسیده است، این کارزار جنگ است که او را به خود فرا می خواند و مسئولیتی که بر عهده گرفته که هیچ چیز حتی روزهای خوش با او بودن هم نمی توانست جلودارش باشد.
بانو آهی می کشد و می گوید: حاجی راهی اهواز شد برای گذراندن دوره های آموزشی سپاه و من که نه عکسی داشتم و نه خوب چهره سعید را دیده بودم، تصویرش را از خاطر برده و از خواهر سعید عکسی تقاضا کردم تا او را به خاطر بیاورم. دل تنگی امانم را بریده بود و این مدتی که او نبود برایم به اندازه سال ها گذشت. هنگامی که سعید دق الباب کرد، هم حیا و هم جذبه او، اجازه ابراز احساسات زیادی را به من نمی داد. سعید عادت نداشت مقابل دیگران سخن بگوید، کم حرف، کم گو و درونگرا بود و با درون متلاطمی که داشت اما آرامش از چهره اش می بارید.
برای پنج روز مرخصی آمده بود و هدیه اصرار داشت که حتماً دیگر این بار او را نیز با خود ببرد. سعید زودتر از او راهی می شود تا خانه پدربزرگش را برای رفتن آماده کند. آخر باید خانه ای را می گرفتند که در مقابل ترکش های خمپاره در امان باشد.
آبادان در محاصره نیروهای بعثی بود و جاده متصل به آن در تیررس گلوله های دشمن، و رفت و آمدها از جاده خاکی انجام می گرفت و آنها باید برای ورودشان مجوز تهیه می کردند.
هدیه بانو چنان از وجود یک کلم یا هویج در آن شرایط سخن می گوید که گویی می توانسته جریان زندگی را در آنها نظاره گر باشد و ادامه می دهد: شهر خالی از سکنه بود و تنها آنهایی مانده بودند که یا قصد مقاومت داشتند یا همسرانشان مشغول مبارزه با دشمن بودند یا آنها که به جهت فقر مالی هیچ جایی برای رفتن نداشتند و همه آن چیزی که در شهر می یافتی باقی مانده هایی بود که از قبل به جای مانده بود و در این اوضاع و احوال وجود یک کلم یا هویج در مغازه ای در شهر دلت را به جریان زندگی گرم و امیدوار می کرد.
شب هایی که سعید پاسدار شب بود و برای کشیک می رفت، من برای فرار از تنهایی به خانه رزمندگانی می رفتم که آنها نیز آن شب مشغول پاسداری از شهر بودند. البته آن موقع برق و آب در همه قسمت های شهر نبود و باید به اداره برق خبر می دادی تا آب و برق آن قسمت را برایت راه می انداختند.
آذر ماه سال 60 است که چند ترکشی هوس به مهمانی آمدن در کالبد زمینی سعید را می کنند و یکی ـ دو تایشان هم دو بند انگشتان دست سعید را با خود می برند، وقت گذشته است و از سعید خبری نیست تا اینکه برادرش به همراه همسر راهی خانه او می شوند تا این خبر را به هدیه بانو برسانند. دیر وقت است و از سعید خبری نیست. نه تلفن همراهی بود، نه تلفنی و باید برای خبر گرفتن از هر کس، حضوری به آنجا می رفتی. خانم برادر سعید سکوت را می شکند و رو به تازه عروس می گوید: اگر سعید مجروح شود چه کار می کنی؟ و او نیز می گوید: شکر خدا و این به او اجازه می دهد تا بگوید که پس سعید مجروح شده.
شکر می کرد برای اینکه هنوز حضور سعید در زندگی اش جاری بود، حضوری که سال های سال ادامه پیدا کرد تا خود را به سال 94 هجری شمسی برساند. انگار سعید ذخیرهای بود برای امروز تا در همراهی با مدافعان حرم، شربت شهادت نصیبش شود.
جنگ بود و آنقدر خبر شهادت می رسید که انگار مجروح شدن، تنها زبان را به سمت شکر خدا سوق می داد و بس. هر چند هیجان این اتفاق او را اذیت می کرد اما از اشک ریختن خودداری کرد تا فردا برای دیدار به ماهشهر بروند. زود خود را به ماهشهر رساندند اما از آنجا هم به اصفهان منتقل شده بود و دیدار به آنجا کشانده.
این ماندن در اصفهان چند روزی بیشتر طول نکشید و سعید به محض مداوا خود را به اهواز رساند. آن روزها همه معنای خود را در جنگ خلاصه کرده بود و خواب و قرار را از جوان ها برای به سرانجام رساندن آن گرفته بود و سعید نیز یکی از همان ها بود که ساعت های بسیار همسر جوان و تازه عروسش را می گذاشت و می رفت... می رفت تا زودتر تکلیف دشمن را مشخص کنند و او را سر جای خود بنشانند.
زندگی جریان داشت و خدا که خود نزدیکترین به بندگانش است و از ته دل همه آنها خبر دارد، برای آنکه هدیه بانو را از تنهایی در آورد، تصمیم گرفت تا فرزندی به آنها عنایت کند و دی ماه سال 61 بود که پسری که نام محمدحسین را برایش انتخاب کردند پا به این دنیا گذاشت تا مرهمی باشد بر تنهایی های مادر.
محمدحسین دو ماهه شد که پدر برای عملیات رفت و ...
پایان قسمت اول گفتوگو ...
- آقای مطهر از افرادی بود که در دانشگاه نفت آبادان کلاس های خودسازی برگزار می کرد؛ علاوه بر گروه های مختلف دکتر حبیب الله پیمان و نیز فخرالدین حجازی نیز در این شهر به سخنرانی می پرداختند.