' آیلین شبان ' پدر بزرگش را 'حاجی بابا ' صدا می کند و حاجی بابا به ما می گوید؛ هر سال برای آیلین جشن تولد می گیرم و دو سه سال اول خیلی متوجه اهمیت حضور پدر نمی شد اما مدتی است حرف هایی می زند که می گویم کاش زمین دهان باز کند و مرا ببلعد! آیلین در جشن تولد سال گذشته گفت؛ حاجی بابا! خیلی وقت است که می گویی بابایم خواهد آمد! پس کی می آید؟
نقل این سخنان برای حاجی بابا بیش از حد سنگین است و بغض می کند؛ لب هایش را روی هم فشار می دهد تا شاید خود را کنترل کند اما خبری از آرامش نیست که نیست! چشمانش بارانی می شود و نگاهش را از من دور می کند و به سمت چپ نظری می اندازد اما بارش باران بند نمی آید.
حاجی بابا پس از دقایقی گفت؛ روزی که آیلین به من روی برگرداند و این سخت ترین سوال دنیا را پرسید، در خود فرو رفتم؛ به راستی می توان جوابی به این سوال داد؟
نه! نمی توان. کدام جواب در این سن کم، امیدها را برای دیدن بابا در قلب بزرگ این دختر کوچک زنده می کند؟
دختراگر یتیم شود پیر می شود/ از زندگی بدون پدر سیر می شود/ هم سن و سال ها، همه او را نشان دهند/ دل نازک است دختر و دلگیر می شود
حاجی بابا ادامه داد؛ بعضی وقت ها می گویم کاش سعید مجرد بود اما به محض اینکه دخترش را در بغل می گیرم احساس می کنم خود سعید را در آغوش گرفته ام.
نمی تواند سخنانش را ادامه دهد و بغضش را فرو می خورد؛ چند لحظه سکوت می کند اما این سکوت نیست بلکه بلندترین صدای فریاد است!
از حاجی بابا درباره تاریخ و محل عروج این شهید مدافع حرم پرسیدم تا شاید جواب به این سوال، کمی وی را از حال و هوای نوه اش دور کند.
حاجی بابا در جواب چنین گفت که ' تاریخ شهادت سعید دوم شهریور سال 1393 بود و هفتم شهریور تشییع شد؛ محل شهادت وی نیز موصل عراق بود. تاریخ تولد وی دوم فروردین 1365 بود و جالب اینکه در دومین روز ماه آمد و در دومین روز ماه نیز رفت...'
حاجی بابای 63 ساله درباره نحوه شهادت سعید شبان از زبان همرزمانش گفت؛ در یک عملیات وقتی سعید به راننده خودرو حامل مهمات گفت برو و ماشین را بیاور. راننده در جواب گفته بود که من می ترسم بروم چون حتما با خمپاره آن را می زنند؛ این طور شد که سعید برای آوردن خودرو عزمش را جزم کرد و در حالی که ماشین مهمات را برمی گرداند با اصابت خمپاره به خودرو شهید شد و به دیدار حق رفت.
گر نشان ترکش خمپاره ها دارم به تن / با پلاک و چفیه و این اسلحه یارم هنوز/ آن به من دلبسته را گفتم به فانی دل مبند/ چونکه خود دلبسته ی این عشق و ایثارم هنوز
چهار سال از شهادت سعید گذشته است اما هر کس که وی را می شناسد با شنیدن اسمش متاثر می شود؛ در مراسم تشییع پیکر سعید در باغ رضوان به حاضران گفتم؛ هرکس از سعید طلبکار است اعلام کند اما برعکس شد. نه تنها طلب کاری پیدا نشد بلکه از آن سال تاکنون هرکس آمده خود را بدهکار سعید معرفی کرده است.
روزی از یکی از بدهکارانش پرسیدم چطور ممکن است تعداد زیادی در یک پادگان به سعید بدهکار باشند. در جواب گفت؛ سخاوتمندی سعید زبانزد بود. تقریبا هر روز صبح نان روغنی می گرفت و در پادگان برای دوستانش املت درست می کرد؛ حاضر نبود کسی بدون صبحانه روزش را شروع کند و به مشکلات دوستانش رسیدگی و داشته هایش را بخشش می کرد؛ برای همین بسیاری به او بدهکار بودند.
روزی سرسفره دیدم غذا از گلویش پایان نمی رود. وقتی علت را پرسیدم، چنین گفت؛ لقمه راه گلویم را سد کرده است. می دانی بابا، اهالی حسین آباد ارومیه الان در چه وضعی هستند؟ مگر می توانند این نوع غذا را پیدا کنند؟ بعضی ها حتی نان خشک هم نمی توانند پیدا کنند. از سخنانش یکه خوردم و متاثر شدم. فردا به آن منطقه رفتیم و به چند خانواده برنج و مرغ دادیم. فردای آن روز سرسفره غذا گفت؛ حالا این غذا برایم خوشمزه شده است و می توانم با خیال راحت بخورم.
یکبار که از مسجد برگشت، دیدم کفش هایش را برده اند و دمپایی مسجد را به پا دارد. من ناراحت شدم اما سعید گفت؛ بابا حتما از روی نیاز شدید آنها را برده اند.
سعید با سایر فرزندانم قابل مقایسه نبود؛ پنجم ابتدایی که می خواند روزه می گرفت و وقتی با اعتراض من و مادرش مواجه می شد در جواب می گفت؛ این روزه ها را برای پدربزرگم می گیرم. آری سعید شبیه جوانان هم سن و سالش نبود.
وقتی در مقطع ابتدایی تحصیل می کرد و من با لباس نظامی وارد خانه می شدم به من می گفت؛ بابا به من بگو گروهبان سعید! و به من احترام می گذاشت.
فوتبالیست خیلی خوبی هم بود و 21 حکم قهرمانی در فوتبال داشت اما از باخت در فوتبال نیز ناراحت نمی شد؛ وقتی توپ بازی می کرد مجبور بودند به خاطر تکنیکش به روی او خطا کنند اما سعید پس از اینکه روی وی مرتکب خطا می شدند از جای خود برمی خواست و با آرامش لبخند می زد.
سعید حیف بود به مرگ طبیعی از این دنیا برود. قبل از اینکه شهید شود از چند حادثه جان سالم به در برده بود. اولین بار موقع احداث منزل شخصی مان آجرها از ارتفاع بلندی به سمت سعید افتاد اما فقط یکی از آنها گوشش را لمس کرد! یکبار هم وقتی با ماشین مرا به باغ رساند. در بازگشت ترمز ماشین از کار افتاد. با سرعت 80 کیلومتر به کامیون زند. ماشین زیر کامیون رفت و سقف ماشین له شد اما قطره خونی از بدنش جاری نشد. خدا حفظش کرد تا در موقعیت ویژه ای شهدیش کند. لیاقتش را هم داشت.
حسن ختام سخنان حاجی بابا این بود که ' سعید با اینکه پسرم بود اما در حکم پدرم نیز بود؛ چه ها که از او یاد نگرفتم! پسرم بود اما نشناختمش'
خوشا آنانکه جانان می شناسند / طریق عشق و ایمان می شناسند/ بسی گفتند و گفتیم از شهیدان/ شهیدان را شهیدان می شناسند
گزارش از: توحید محمودپور
7129/3072
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.