به گزارش ایرنا مهدی باکری هنگام ازدواج شرطی بجز اطاعت از دستور الهی و پیروی از خط امام خمینی (ره) نداشت و حلقه طلایی به قیمت 800 تومان برای همسرش خرید و یک جلد کلام الله مجید و کُلت کمری اش را به عنوان مهریه تعیین کرد و درست روز بعد به جبهه رفت.
آقای شهردار به اندازه ای عاشق شهادت بود که وقتی در اسفند 1363 به زیارت امام خمینی (ره) رفت، در آنجا از آیت الله خامنه ای خواهش کرد که از امام بخواهد که دعا کند تا شهید شود.
آقا مهدی در 30 فروردین 1333 در شهرستان میاندوآب دیده به جهان گشود؛ فرمانده لشکر 31 عاشورا بود و 25 اسفند 1363 در منطقه عملیاتی بدر در شرق دجله به فیض شهادت نائل آمد.
یادمان این شهید مفقود الاثر برای تسلی خاطر خانواده و مردم آذربایجان غربی در باغ رضوان ارومیه واقع است؛ ' کوله باری که پیش ما مانده است / یادگاری است کز تو جا مانده است / آن تن پاک تر ز عطر نسیم / کس چه داند که در کجا مانده است '.
سخن گفتن از زندگی پربار و شکوهمند شهید مهدی باکری آسان نیست و قلم را یارای آن نیست که آن همه عظمت و توانمندی این شهید بزرگوار را با کلمات معمولی به رشته تحریر درآورد؛ آنچه در این گزارش می آید برشی کوتاه از زندگی پربار این شهید والامقام است.
سردارشهید باکری در دوران نوجوانی و جوانی در کارهای کشاورزی در کنار درس و مدرسه، به پدرش یاری می رساند و حتی در مواردی با وجود اینکه امتحان ریاضی داشت، مجبور می شد که هلوهای چیده شده را به شهر ببرد و مخارج باغ را تأمین کند.
او در دوران دبیرستان با مسائل سیاسی آشنایی عمیقی پیدا کرد؛‌ در آن شرایط دشوار مبارزه که احزاب و سازمان های الحادی، انحرافی و التقاطی در اکثریت بودند، با هوشیاری و درایت اندیشمندانه راه صحیح مبارزه را انتخاب کرد؛ وی در مبارزه حق علیه باطل، برادر کوچکتر خود آقا حمید را در کنار خود داشت.
دوران تحصیل در مقطع ابتدایی و دبیرستان را با وجود تاثر روحی ناشی از فوت مادر عزیز و شهادت برادر بزرگوارش را با موفقیت پشت سر گذاشت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل در دانشگاه تبریز شد.
وی به محض ورود به دانشگاه، مبارزه با رژیم ددمنش پهلوی را در کنار سایر دانشجویان شروع کرد و در مسیر مبارزه بر خلاف بعضی ها که چشم بسته اسیر شعارهای کاذب گروهک ها می شدند، همواره سعی کرد مسیر مبارزه اش منطبق با معبر نورانی ولایت باشد.
بعد از فارغ التحصیلی به عنوان افسر وظیفه مشغول خدمت سربازی شد اما با فرمان حضرت امام مبنی بر خارج شدن سربازان از ارتش از پادگان فرار کرد؛ برای سربازان دیگر هم که قصد فرار از سربازی را داشتند پول و امکانات فراهم کرد تا به فرمان امامشان عمل کنند.
بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه به خیل این عاشقان سبزپوش درآمد، در سازماندهی و ساخت اولیه سپاه نقش بالایی داشت. در کنار فعالیت های نظامی اش، در سنگر جهاد سازندگی و شهرداری نیز ماه ها برای رفاه مردم و تزریق پاکی ایثار به محیط کار تلاش کرد.
شهید باکری رشادت های بی مانندی در عملیات های بزرگ فتح المبین، مسلم بن عقیل، بیت المقدس و رمضان از خود نشان داد که ایثارگری این شهید در حماسه های خونین هرگز از صحیفه دفاع مقدس پاک نخواهد شد.
«حصر آبادان باید شکسته شود» ندایی که از مراد و پیر خود شنید و از نوع نغمه «هل من ناصر ینصرنی» بود و به زیبایی صحنه کربلا تفسیر شد.
این ندا مهدی را به جنوب کشاند؛ به دیار هویزه مظلوم، خونین شهر تپیده در خون، دزفول مقاوم هدایت کرد و با این سفر، غرب و جنوب به هم پیوستند؛ از پیرانشهر تا آبادان برای مهدی صحنه پیکار شد.
شهید مهدی باکری، در جریان مبارزات خود با طاغوت و طاغوتیان، تنها به سخن گفتن و تئوری پردازی اکتفا نکرد بلکه در عمل به مبارزه مسلحانه با رژیم با چنگ و دندان مسلح پرداخت.
با تقبل خطرات بی شمار با جریان های مسلح اسلامی در خارج از کشور تماس گرفت و بارها از کشور خارج شده، اسلحه و مهمات مورد نیاز مبارزان اسلامی را به کشورمان وارد کرد.
با پیروزی انقلاب رسالت انقلابی در مقابل توطئه ها و دسیسه های استکبار جهانی و ضدانقلاب داخلی علیه انقلاب نوپا به پا خاست و از کردستان تا خوزستان در وجب به وجب سرزمین ایران اسلامی حماسه ها آفرید.
شب عملیات بزرگ خیبر فرا رسید و آقای شهردار وضو گرفت و بسیجیانش را یک یک از زیر قرآن عبور داد تا در بارش بی امان توپ و خمپاره، خون غنچه ها را از رهگذر طوفان برهاند.
او که دلش در گرو عهدی بود که با قهرمان بزرگ کربلا بسته بود، بوی وصل، او را به فضای عشق کشید.
آری آن کس که در مکتب عشق حسین (ع) درس شیدایی و عاشقی آموخته باشد، خوب می داند که جان سپردن در پای دلدار عالمی دارد.
ناگاه گلوله ای رسید و در سر پرشوری که سودای کربلا داشت، فرو نشست و گردنی را که از بند همه تعلقات جز بندگی خدا‌ آزاد بود، انداخت و عاشقانه در خون خویش فرو غلطاند.
مهدی که در آن سوی دجله این میعادگاه دلدادگان به تیر خصم به خاک افتاده بود، جنازه اش را با قایق انتقال دادند ولی پیکرش به تبعیت از پیکر صد پاره مولایش دگر بار با شعله شرری صد پاره شد؛ خاکسترش آرام آرام در میان آب فرو رفت و در وادی گمنامی در هاله ای از نور محو شد.
** دوران مبارزه با عناصر ضد انقلاب
آقا مهدی در شرایطی فرماندهی عملیات سپاه ارومیه را به عهده گرفت که بجز شهر ارومیه و حوالی آن، بقیه مناطق در تصرف عناصر ضد انقلاب بود.
او از همان آغاز کار با آن تفکر و درایت قوی نظامی در اندیشه پاکسازی منطقه و مشغول برنامه ریزی بود؛ برای تحقق این هدف به سازماندهی و آموزش نیروهای عملیاتی سپاه ارومیه پرداخت.
شهید بزرگوار به هنگام نزدیکی زمان یکی از عملیات پاکسازی، با وجود ناامنی منطقه و حضور گسترده عوامل ضد انقلاب، با لباس عادی و به اتفاق چند تن از برادران پیشمرگ مسلمان کرد و واحد اطلاعات سپاه جهت شناسایی منطقه سیلوانا و سایر مناطقی که نیاز به شناسایی داشت، عزیمت کرد.
این شناسایی ها بارها انجام شد و هر بار شهید مهدی باکری وظیفه سنگین و پر مخاطره عزیمت به مناطق آلوده و ناامن را خود به عهده می گرفت.
شهید مهدی باکری، فرماندهی همیشه در میدان رزم بود و دائم سلاح در دست داشت و تجهیزات انفرادی مربوط به خود را، خودش حمل می کرد.
تحت هیچ شرایطی دستپاچه نمی شد و با آرامش خاطر فرمان می داد؛ محبوبیت عجیبی در دل همرزمانش داشت و افراد تحت فرماندهی اش شیفته بزرگواری و سادگی او بودند.
فرماندهان عشایر کرد که در زمینه جنگ های چریکی مجرب و کارآزموده بودند و با جغرافیای منطقه آشنایی کامل داشتند در مقابل تدابیر عالی و ماهرانه طرح های اندیشمندانه این شهید گرانقدر دچار شگفتی و سرگشتگی می شدند و نظرهای او را که اغلب قرین و منتج به پیروزی بود را با جان و دل می پذیرفتند.
** آقا مهدی از دیدگاه همسرش
همسر مهدی باکری در خاطراتش چنین نقل می کند: 'همیشه صبورانه و آرام با مشکلات برخورد می کردند و وقتی حمید آقا( برادرش) در عملیات خیبر شهید شدند، آقا مهدی اهواز بودند.
من همراه خانواده حمید آقا به ارومیه آمدم و تا چهلم ایشان آنجا بودیم ولی خبری از آقا مهدی نبود؛ حتی سری به ما نزد تا لااقل تسلیت بگوید.
فقط در طی نامه ای که فرستاده بودند، شهادت حمید آقا را تسلیت گفته بودند و بعد از آن من مطمئن بودم که پس از شهادت حمید آقا، مهدی هم شهید می شود؛ این علاقه و عشق 2 برادر، این را روشن می کرد.
این دو برادر در تمام مراحل زندگی با هم بودند و در دوران جنگ هم مهدی که جبهه رفت، حمید آقا هم بعد از چند ماه همراه خانواده اش به اهواز رفتند.
وقتی بعد از شهادت حمید آقا، مهدی را دیدم به جای اینکه من او را دلداری بدهم که برادرش شهید شده است، او به من دلداری می داد و من گریه می کردم و مهدی صبورانه و آرام به من تسلی می دادند که چرا گریه می کنی؟
ایشان هیچ موقع از شهادت خود چیزی بر زبان نمی آورد و همیشه می گفت: «بادمجان بم آفت ندارد» منظورش این بود که من لیاقت شهادت را ندارم و این برخورد مهدی بعد از شهادت برادرش خیلی جالب بود.' آشنایان ره عشق در این بحر عمیق * غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده'
به گزارش ایرنا 'داوود امیریان' در کتاب 'آقای شهردار' که بر اساس زندگی شهید مهدی باکری نوشته، آورده است: ' باران تازه قطع شده بود و مهدی از پنجره اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد.
جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان و کوچه‌های مجاور سرازیر شده بود؛ مهدی پشت میز نشست و پرونده را که مطالعه می کرد، بست.
در اتاق به صدا در آمد و نورالله وارد اتاق شد اما هول کرده بود و مهدی بلند شد و گفت: 'چه شده نورالله؟ ' نورالله که پیشانی اش را پانسمان کرده بود با هول و ولا گفت: 'سیل آمده آقا مهدی سیل '.
'مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت و چند دقیقه بعد گروه‌های امداد به سرپرستی مهدی به سوی محله مستضعف نشینی که گرفتار شده بود راهی شدند.
تمامی محله را آب پوشانده بود و حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می شد؛ مردم هراسان و با شتاب به کمک مردمی که خانه و زندگی‌شان اسیر آب شده بود، می آمدند.
آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود و سقف چند خانه هوار شده و تیرک های چوبی بیرون زده بود؛ گل و لای و فشار شدید آب، گروه های امدادی را اذیت می‌کرد.'
' مهدی پرجنب و جوش به این سو و آن سو می رفت و به امدادگران دستور می‌داد؛ چند رشته طناب از این طرف تا آن طرف خیابان کشیده شد. مهدی و چند نفر دیگر طناب را گرفتند و در حالی که فشار آب می خواست آنها را ببرد به سوی دیگر خیابان رفتند.
چند زن و کودک روی بام رفته بودند و هوار می‌کشیدند؛ نیروهای امدادی با سعی و تقلا به کمک سیل زدگان که وسایل ناچیز خانه‌شان را از زیر گل و لای بیرون می‌کشیدند، شتافتند.'
'مهدی به خانه ای رسید که زنی در حیاطش فریاد می‌کشید و وقتی آقا مهدی در راهل داد، آب تا بالای زانوانش رسید. پیرزن به سر و صورت می‌زد. مهدی گفت: چه شده مادر؟ کسی زیر آوار مانده؟ پیرزن که انگار جان تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت: قربانت بروم پسرم. خانه و زندگی‌ام زیرآب مانده. کمکم کن.
آقا مهدی به کمک چند نفر دیگر وسایل خانه را با زحمت بیرون ‌کشیدند و روی بام و گوشه حیاط گذاشتند. پیرزن گفت: جهیزیه دخترم که با هزار بدبختی جمع کرده ام، در داخل زیرزمین مانده است. آقا مهدی رو به احمد و هاشم که به کمکش آمده بودند، گفت: یا الله جلوی در خانه سد درست کنید، زود باشید.'
' احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند و راه آب بسته شد؛ مهدی به کوچه دوید و وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد.
چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد تا آب زیرزمین لحظه به لحظه کمتر شود؛ مهدی غرق گل و لای بود و پیرزن گفت: خیر ببینی پسرم. یکی مثل تو کمکم می کند و آن وقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست مگر دستم بهش نرسد.'
' چند ساعت بعد جلوی سیل گرفته شد. مهدی، پمپ را خاموش کرد؛ پیرزن هنوز دعایش می کرد و گروه های امدادی، پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده ها تقسیم می‌کردند.
مهدی رو به پیرزن گفت: خوب مادر جان! با من امری ندارید؟ پیرزن گریه کنان دست به آسمان بلند کرد و گفت: پسرم انشاءالله خیر از جوانی ات ببینی. دست علی به همراهت و خدا از تو راضی باشد. کاش شهردار هم یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت!
7129/3072
گزارشگر: توحید محمودپور
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.