کمتر کسی را پیدا میکنی که او را نشناسد؛ همهی کسانی که فکر می کنند بختشان را بستهاند، یا آنهایی که میخواهند دهان خانوادهی شوهر را ببندند، گذرشان به خانهی این فالگیر مشهور در اطراف تبریز افتاده است. تقریبا تمام شهر این سید را میشناسند.
صبح که از خواب بیدار میشوم و میروم نان بخرم، دست کم پنج نفر، آدرس خانهاش را از من میپرسند، همین که میگویند «آقا ببخشید»، بلافاصله میفهمم دنبال خانهی دعانویس و فالگیر میگردند.
باورتان نمیشود، آدمهایی سراغ او میآیند که تحصیلات عالیه دارند، چنان ماشینی زیر پایشان است و چنان ظاهر موجه و لباسهای اعیانی به تن دارند که با خودت میگویی یعنی این هم درد بی درمان دارد؟!
میدانی اینها همهشان خودشان را حق میدانند و برای گره انداختن به کار دیگری، به خودشان حق میدهند. فقیر و پولدار، با سواد و بیسواد هم ندارد، کمی جلوتر که بروی، میبینی چه ماشینهایی جلوی در خانهاش پارک شده است. اینها در کار خدا دخالت میکنند، بارها کسانی را دیدهام که مشغول چال کردن دعا پای درختان این اطراف هستند و شاید زیر خاک دنبال خدا میگردند، اینان کسانی هستند که خدا را در آسمان پیدا نکردهاند. آنچه خواندید بخشی از اظهارات یکی از ساکنان محلهای است که آقای دعانویس در آن جا مشغول است.
وارد خانه که میشوی، چند پله میخورد تا برسی به دفتر کار؛ ظاهر کار هیچ تفاوتی با مطب یک پزشک ندارد، دو نفر دستیار و یک دعانویس که فال هم میگیرد، با جمعیتی قابل توجه که منتظرند تا نوبتشان شود. خانمی میگوید: نفسش حق است، همین نوهام را که میبینی، با دعاهای اوبه دست آورده ایم. دخترم بچهدار نمیشد و تمامی دکترها جوابش کرده بودند تا این که شنیدم، فالگیری در اطراف تبریز هست که معجزه میکند و پایم به اینجا باز شد و شدم مشتری دائمی او. برای دخترم نسخهای پیچید که با انجام دادن آن، نوهدار شدم.
طبق دستور او، کمی از موی سر و تکهای از لباس دخترم را قیچی کردم و آن را با یک تکه نخ به همراه چند میخ زنگ زده بستم و با دعایی که داده بود، آن را زیر درخت مو در حیاطمان چال کردم. به یک ماه نکشیده، درخت خشک شد و نتیجه گرفتیم. الان هم آمدهایم تا دامادم را سر به راه کند. در این حال، خواهر دختر جوانی که به کمک همراهانش به سختی راه میرود، با صدای بلند گریه می کند و میگوید: خدایا خودت کمک کن تا این همزادها از جسم خواهرم خارج شوند، خواهرم به تازگی از شوهرش جدا شده است و فالگیر میگوید که شوهر سابقش از روی دشمنی او را جادو کرده و همزادها را به سراغ او فرستاده است. تا دیروز سالم بود، اما یکهویی نتوانست راه برود، جلسهی پیش، آقای فالچی یکی از همزادها را با عصایش از جسم او بیرون کرد، با عصایش به شانه ی خواهرم زد و دعایی خواند و بعد از آن خواهرم گفت که حالش بهتر شده است!.
باید به روح پدربزرگم که 30 سال پیش مرده است، دعا کنیم، چرا که او میتواند به خواهرم کمک کند. دکترها میگویند ام اس دارد، اما من میدانم نفس دعانویس حق است و به خواهرم کمک خواهد کرد تا دوباره راه برود.
آن دیگری میگوید: گره به کارم افتاده، از وقتی ماشین شاسی بلند خریدهام، هر روز یکی یک تخم مرغ روی شیشهاش میشکند و فرار میکند، میدانید که این نشانه ی گره انداختن به کار کسی است؟!. دعانویس دعایی نوشت و گفت که باید تکه ای از لباس چند تا از همسایهها را به اضافهی خاک دم در آنها، جمع کنی و در آتش بسوزانی.
دختر جوان دیگری که در گوشهای کز کرده است، میگوید: به اصرار مادرم اینجا هستم. هیچ اعتقادی به فالگیر ندارم. بار اول برای مهربانتر شدن همسرم، اینجا آمدم، اما دعانویس گفت که تو جنی شدهای، هر وقت که تنها هستی، سایه میبینی و وقتی گربه رد میشود، انگار جن میبینی، درست است؟ حالا چند ماه گذشته و از سایهی خودم هم میترسم.
من اصلا شبیه آنچه که او میگفت، نبودم، اما انگار نقشه ای برای همه ریخته است که نمک گیرشان کند و مشتریانش تا آخر عمر با کاسهی چه کنم چه کنم به سراغش بیایند.
از وقتی پیش این فالگیر آمدهام، مرض ناامنی گرفتهام، از محیط دربسته میترسم، به توصیهی خودش، دعایی را که برای شوهرم نوشته بود را در کوزهی سفالی انداختم، آب آن را دادم شوهرم بخورد، اما نه تنها فایدهای نداشت، بلکه عذاب وجدان گرفتم که چرا چنین کاری در حق شریک زندگیام کردم. داخل اتاق دعانویس پر از نسخههای قدیمی ادعیه و هشدارهایی مبنی بر رعایت نوبت و نقد بودن حق ویزیت است که موجود بودن کارتخوان را به رخ مشتریان میکشد. ادعیهها از قبل کنار هم چیده شدهاند، دعای محبت، دعا برای حل گرفتاری، دعا برای نازایی، دعا برای باز شدن بخت. یکی مسئول کشیدن کارت و صندوقدار بوده و دیگری مسئول دادن دعا است.
فالگیر نگاهی زیر چشمی انداخته و میگوید: نگاه کن ببین دعای دردت بین اینها هست یا بنویسم؟.