دیوان شعر امام خمینی
در هوای دوست
- من در هوای دوست گذشتم ز جان خویش
- دل از وطن بُریدم و، از خاندان خویش[1]
- در شهر خویش بود مرا دوستان بسی
- کردم جُدا هوای تو از دوستان خویش
- من داشتم به گلشن خود آشیانهای
- آواره کرد عشق توام، ز آَشیان خویش
- میداشتم گمان که تو با من وفا کنی
- ورنه بُرون نمیشدم از بوستان خویش.
1
- اوحدی با همین وزن و ردیف، اما با قافیههای دیگر:- مردی بهوش بودم و، خاطر به جای خویشناگاه، در کمند تو رفتم به پای خویش.- گر بنگری در آینه، روزی صفای خویشای بس که بیخبر، بدوی در قفای خویش.- با یار بی وفا، نتوان گفت حال خویشآن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش.عبید زاکانی نیز:بی یار دلشکسته و دور از دیار خویشدرماندهایم، عاجز و حیران به کار خویش.حافظ نیز:ما آزمودهایم، در این شهر، بخت خویشبیرون کشید باید از این ورطه، رخت خویش.حزین نیز گفته است:آیا همای تیر تو، جوید نشان خویش؟ما میزنیم قرعه، به مشت استخوان خویش.