دیوان شعر امام خمینی
کاروان عشق
- پریشان حالی و درماندگیّ ما نمیدانی
- خطا کاریّ ما را فاش، بیپروا نمیدانی[1]
- به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل
- بُرون رفتند از «لا» جانب «الاّ»، نمیدانی
- تُهیدستیّ و ظالم پیشگیّ ما نمیبینی
- سبُکباریّ عاشق پیشهی والا نمیدانی
- بُرون رفتند از خود، تا که دریابند دلبر را
- تو در کُنج قفس، منزلگه عنقا نمیدانی
- ز جا برخیز و، بشکن این قفس، بگشای غلها را!
- تو منزلگاه آدم را وراء «لا» نمیدانی
- نبُردی حاصلی از عُمر، جز دعوای بیحاصل
- تو گویی آدمیّت را، جُز این دعوا نمیدانی.
اسفند 1365
1
- مولانا، با همین وزن و سیاق چند غزل دارد، از جمله:سحرگه گفتم آن مه را که، ای من جسم و تو جانی!بدین حالم که میبینی، و زان نالم که میدانی.سلمان ساوجی نیز:دلا! من قدر وصل او ندانستم، تو میدانیکنون، دانستی و، سودی نمیدارد پشیمانی.حافظ نیز:هواخواه توام، جانا! و میدانم که میدانیکه هم نادیده میبینی و، هم ننوشته میخوانی.