زندگی نامه احمد خمینی
پیش درآمد:
پیکر مجروح و مطهّر او نیمه جان و بیهوش در «کوچه باغ» شهر قم نقش زمین شده بود. مأمورین امنیتی به سرعت منطقه را ترک کرده و به پایگاه خویش در خیابان فرهنگ!! جنب ایستگاه راه آهن قم بازگشته بودند. ورقهای کتب درسیاش در کوچه پراکنده بود.
همه چیز حکایت از آن داشت که در این وقت خلوت صبحگاهی دموکراسی شاهانه ساواک! در «کوچه باغ» قم حضور یافته است. رهگذران و همسایگان بمحض اطلاع، به کمک شتافتند. باور نکردنی است. چهرۀ محبوبی که زیر ضربات ناجوانمردانه سپاهیان ستم اینچنین کبود گردیده و بر خاک افتاده است، سیمای آشنای «احمد» جوان برومند قائد اعظم است که نسل پانزده خرداد این چهره صمیمی را بخوبی میشناسد.
مردمان برای به هوش آوردنش تلاش میکنند. اشک از چشمانش سرازیر است. تلاش آنها به نتیجه میرسد. احمد به هوش میآید. جوانی ورزشکار و پرنشاط است. کتابهای ورق شدهاش را از دست مهربان مردم میستاند. و با همان صمیمیت همیشگیاش از آن همهمحبت و عاطفۀ مردم سپاسگزاری میکند و به سوی سنگر جهاد علمی خویش میشتابد.[1]
مردی که خون خمینی در رگهایش جاریست در آغاز رسالت تاریخی خویش میرود تا نقشآفرین نهضت رهائی بخش امام گردد. او اینک، در غیاب پدر و برادر تبعیدی خود مسئولیتی دشوار بر عهده دارد.