توصیف ايمان
« 760»
(231) (و من خطبة له (عليه السلام) ) فَمِنَ الْإِيمَانِ مَا يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِي الْقُلُوبِ وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِيَّ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ إِلَى أَجَلٍ مَعْلُومٍ فَإِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ حَتَّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ وَ الْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلَى حَدِّهَا الْأَوَّلِ مَا كَانَ لِلَّهِ فِي أَهْلِ الْأَرْضِ حَاجَةٌ مِنْ مُسْتَسِرِّ الْأُمَّةِ وَ مُعْلِنِهَا لَا يَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلَى أَحَدٍ إِلَّا بِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ وَ لَا يَقَعُ اسْمُ الِاسْتِضْعَافِ عَلَى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ
« 761»
إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَحْمِلُهُ إِلَّا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ وَ لَا يَعِي حَدِيثَنَا إِلَّا صُدُورٌ أَمِينَةٌ وَ أَحْلَامٌ رَزِينَةٌ أَيُّهَا النَّاسُ سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْضِ قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ بِرِجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فِي خِطَامِهَا وَ تَذْهَبُ بِأَحْلَامِ قَوْمِهَا .
ص761
از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در وصف ايمان) 1- يك قسم از ايمان (كه آن عبارت از تصديق بوجود صانع و يقين به رسالت حضرت رسول و اعتقاد به ولايت ائمه معصومين «عليهم السّلام» است) در دلها ثابت و برقرار است (و آن ايمان حقيقى است كه از راه حجّت و برهان بدست آمده، و شبهات و اضلال گمراه كنندگان آنرا زائل نمى گرداند) و قسمى از آن (كه از روى حجّت و برهان بدست نيامده) بين دلها و سينه ها عاريه و چيزى است كه احتمال رجوع و زوال در آن مى رود (خواه يقينى باشد مانند اعتقادات شخص مقلّد و خواه از روى ظنّ و گمان، زيرا چنين ايمانى در دل ثابت و جاگير نشده است) تا وقت تعيين شده (هنگام رفتن از دنيا) پس (چون ايمان ثابت يا عاريه امرى است قلبى و آگاه شدن بر آن ممكن نيست، بنا بر اين) هر گاه شما را از كسى (بسبب سوء ظنّ يا كار زشت) بيزارى پديد آيد در باره (حكم به ايمان و كفر) او تأمّل نمائيد تا زمانيكه مرگ او برسد (زيرا ممكن است پيش از رفتن از دنيا ايمان او ثابت و برقرار گشته از عمل زشت خود توبه و بازگشت نمايد، پس بيزارى از شخص او سزاوار نيست، بلكه بايد از عمل او بيزارى جست، ولى اگر بر عمل زشت خود باقى ماند تا از دنيا رفت) پس (در اين صورت بايد از شخص او بيزارى جست، چون) در آن وقت سزاوار بيزارى مى گردد (زيرا بعد از مرگ تكليفى
ص762
نيست تا ايمانى تحصيل شود). 2 و هجرت (انتقال از ضلالت و گمراهى به هدايت و رستگارى و از كفر بسوى ايمان) واجب است چنانكه در اوّل بعثت پيغمبر اكرم واجب بود (پس وجوب هجرت مختصّ بزمان حضرت رسول «صلّى اللَّه عليه و آله» و معنى آن تنها حركت از مكّه به مدينه نيست، بلكه هجرت بسوى خلفاء و نوّاب آن بزرگوار نيز واجب است، زيرا غرض از هجرت ترك ضلالت و گمراهى است و اين ممكن نيست مگر به ارشاد و هدايت أئمه دين «صلوات اللَّه عليهم اجمعين» كه خلفاء و نوّاب رسول خدا هستند، پس هجرت بسوى آنها هجرت بسوى آن حضرت است، خلاصه هجرت در جميع ازمنه و اوقات در مرتبه وجوب و لزوم اوّل خود باقى است) خداوند را باهل زمين از گروهى كه هجرت بسوى ايمان را (در بلاد كفر از روى تقيّه) پنهان دارند و از آنانكه (در بلاد اسلام) آشكار سازند حاجت و نيازى نيست (و مقصود از امر به هجرت و سائر تكاليف شرعيّه بهرهمند شدن بندگان و رهائى آنها از عذاب روز رستخيز است، نه آنكه خواسته منفعت و سودى را جلب كرده يا مضرّت و زيانى را از خود دفع نمايد، زيرا او غنىّ و مطلق و بى نياز حقيقى است) نام هجرت بر كسى نهاده نمى شود و ثابت نمى گردد مگر به شناختن حجّت (خليفة اللَّه) در روى زمين (نمى توان گفت كسى هجرت كرده و از ضلالت و گمراهى پا بيرون گذارده مگر آنكه امام زمان خود را بشناسد، زيرا هجرت از ضلالت به هدايت ممكن نيست مگر به ارشاد امام عليه السّلام) پس (از اين جهت) كسيكه حجّت خدا را شناخت و باو اقرار و اعتراف نمود مهاجر است (از ضلالت به هدايت هجرت كرده اگر چه از وطن خود بيرون نرفته باشد، اين جمله صريح در آن است كه گفتيم: وجوب هجرت مختصّ بزمان پيغمبر اكرم و معنى آن بس حركت از مكّه به مدينه نيست) و نام ضعيف و ناتوان بر كسى نهاده نمى شود كه خبر حجّت باو برسد و گوش او آنرا بشنود و در دلش جا گيرد (اگر خبر حجيت حجّت خدا بكسى برسد و راه باو نبرد و از آن كار غافل ماند نپندارد كه از جمله مستضعفين و ناتوانانى است كه بر آنها حرجى نيست، زيرا خبر ثبوت حجّت باو رسيده و به گوش شنيده و بدل فهميده، پس چنين شخصى معذور نيست، و اگر چه در وطن خود باشد، و چون هر كسى را لياقت معرفت و شناسايى حجّت نمى باشد، بلكه حقيقت معرفت حجّت مخصوص مؤمنين با اخلاص است، مى فرمايد:) 3 معرفت و شناسايى ما كار بسيار دشوارى است كه بر نمى دارد و زير بار آن نمى رود مگر بنده مؤمنى كه خداوند دل او را براى ايمان آزمايش نموده (آنرا شايسته قبول ايمان دانسته) باشد،
ص763
و حديث و گفتار ما را نگاه نمى دارد مگر سينه هاى امانت پذير و خردهاى پا برجا (و چون منظور امام عليه السّلام ترغيب شنوندگان است به هجرت بسوى خود و پيروى از احاديث آن بزرگوار از اين رو آنان را امر بسؤال و پرسش مى فرمايد:) 4 اى مردم (معارف الهيّه و احكام شرعيّه و آنچه را كه تا قيامت واقع مي شود) از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد كه من به راه هاى آسمان داناترم از راه هاى زمين (توجّه من بعلوم و معارف دينيّه از امور دنيويّه بيشتر است) پيش از آنكه فتنه و فساد (بنى اميّه) پا بر دارد و (مانند شتر سركش از دست مالك رميده) بر مهار خود گام نهد، و خردهاى اهلش را از بين ببرد (پيش از آنكه تباهكارى ايشان همه جا را فرا گرفته مردم را از راه حقّ و شناختن امام زمانشان باز دارد. ناگفته نماند كه بحكم عقل و نقل هيچكس را جز علىّ ابن ابى طالب و أئمه معصومين بعد از پيغمبر اكرم «عليهم السّلام» جرأت نيست كه بگويد: سلونى قبل أن تفقدونى يعنى از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد، و باين موضوع در شرح خطبه نود و دوّم اشاره و دليل آن بيان شد).