درباره خلافت خود
« 554»
(171) (و من خطبة له (عليه السلام) ) الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً وَ لَا أَرْضٌ أَرْضاً (منها)وَ قَدْ قَالَ لِي قَائِلٌ إِنَّكَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ يَا ابْنَ أَبِي طَالِبٍ لَحَرِيصٌ فَقُلْتُ بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لَأَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِي وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِي
« 555»
دُونَهُ فَلَمَّا قَرَعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي الْمَلَإِ الْحَاضِرِينَ هَبَّ كَأَنَّهُ بُهِتَ لَا يَدْرِي مَا يُجِيبُنِي بِهِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِيَ وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْراً هُوَ لِي ثُمَّ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَتْرُكَهُ
« 556»
(منها) (في ذكر أصحاب الجمل) فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ رَسُولِ اللَّهِ (صلى الله عليه و آله)كَمَا تُجَرُّ الْأَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَةِ فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللَّهِ ((صلى الله عليه و آله)) لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ أَعْطَانِي الطَّاعَةَ وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةً غَدْراً فَوَاللَّهِ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ بِلَا جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لَا بِيَدٍ دَعْ مَا أَنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ.
ص554
از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در بعض از صفات خداوند سبحان): قسمت أول خطبه (1) سپاس خداوندى را كه از او نمى پوشاند آسمان و زمينى آسمان و زمين ديگر را (علم او به همه اشياء احاطه دارد و چيزى از او پوشيده نيست، زيرا اگر بغير اين باشد مستلزم محدود بودن علم او گردد و محدوديّت از لوازم امكان است. مستفاد از ظاهر فرمايش امام عليه السّلام: و لا أرض أرضا يعنى از او پنهان نمى كند زمينى زمين ديگر را، آنست كه زمين هم مانند آسمان هفت زمين مى باشد، چنانكه در قرآن كريم س 56 ى 12 مى فرمايد: اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يعنى خداوندى است كه آفريد هفت آسمان و مانند آن زمين را، و عقيده بعضى آنست كه زمين يكى است و مراد از هفت زمين هفت اقليم و هفت قسمت از زمين است، ولى بر هر مرد مسلمان لازم است كه در اينگونه از مسائل بظاهر آنچه كه خدا و رسول و اوصياء آن حضرت عليهم السّلام فرموده اند ايمان داشته و به صحّت و راستى آنها تصديق نمايد، زيرا اگر بخواهيم بوسيله عقول ناقصه خود يا بتوسّط آراء مختلفه و گفتارهاى گوناگون به حقيقت اين نوع مطالب پى ببريم بجائى نرسيده و سودى بدست نمى آوريم، بلكه حيران و سرگردان خواهيم ماند، چنانكه در شرح خطبه نودم (90) اشاره شد).
ص555
قسمت دوم از اين خطبه است (در گفتگوى آن حضرت با يكى از اهل شورى كه عمر دستور تشكيل آنرا بعد از خود داده بود): (2) گويندهاى (سعد ابن ابى وقّاص) بمن گفت: اى پسر ابى طالب تو بخلافت حريص هستى گفتم: سوگند بخدا شما حريصتر و (به لياقت بخلافت يا نسبت به پيغمبر) دورتر هستيد، و من (بخلافت) سزاوارتر و (از جهت انتساب به رسول خدا) نزديكترم، و حقّ خود را مى طلبم كه شما ميان من و آن مانع مى شويد، و هر زمان آنرا خواستم بگيرم روى مرا بر مى گردانيد (نمى گذاريد بحقّ خود برسم) (3) پس چون در ميان گروه حاضرين برهان را در گوش او فرو كوفتم (با دليل پاسخش گفتم) متنبّه گشت و (از خواب غفلت) بيدار شد، و حيران و سرگردان ماند چنانكه ندانست پاسخ مرا چه بگويد (پس از آن امام عليه السّلام به خداوند شكايت نموده مى گويد:) (4) خدايا من بر قريش و كسانيكه آنها را يارى ميكنند از تو كمك مى طلبم (تا از آن انتقام كشى) زيرا آنها خويشى مرا قطع كردند (نسبت مرا به رسول خدا مراعات ننمودند) و بزرگى مقام و منزلت مرا كوچك شمردند (مرا همرديف خود دانستند) و در امر خلافت كه اختصاص بمن داشت بر دشمنى با من اتّفاق كردند، پس از آن گفتند: آگاه باش حقّ آنست كه آنرا بگيرى و حقّ آنست كه آنرا رها كنى (ادّعاء مى كردند كه حقّ بدست ايشان است و گرفتن و رها كردن من آنرا يكسان است، اى كاش آنرا كه مى گرفتند اعتراف داشتند كه حقّ من است تا تحمّل مصيبت آن آسانتر مى شد).
ص556
و قسمت سوم از اين خطبه است در باره اصحاب جمل (طلحه و زبير و پيروانشان): (چون طلحه و زبير بيعت با امير المؤمنين عليه السّلام را شكسته در صدد مخالفت بر آمدند به بهانه حجّ از مدينه به مكّه رفتند) (5) پس (عائشه را با فوجى لشگر از مكّه برداشته) حركت كردند در حاليكه زوجه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله (عائشه) را مى كشاندند (از شهرى به شهرى مى بردند) چنانكه كنيز را در موقع خريدن آن (فروشندهها به اطراف) مى كشانند، و باتّفاق او بجانب بصره رفتند، و (چون به آب حوأب «نام منزلى
ص557
بين مكّه و بصره» رسيدند سگهاى آنجا بانگ زنان قصد هودج عائشه نمودند، پرسيد اين چه آبى است گفتند: آب حوأب، گفت: مرا بر گردانيد كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: سگهاى حوأب بروى يكى از زنهايم بانگ مى زنند زمانيكه بجنگ وصىّ من مى رود، سعى كن كه تو نباشى، طلحه و زبير او را باشتباه انداختند و هفتاد كس حاضر نموده گواهى دادند كه اين آب را آب حوأب نمى نامند، و اين اوّل شهادت و گواهى دروغ و نادرستى بود كه در اسلام داده شد، چنانكه صاحب مجمع البحرين از حضرت صادق عليه السّلام نقل مى نمايد، خلاصه طلحه و زبير) زنهاى خود را در خانههاشان باز گذاشتند و باز گذاشته رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را بخود و ديگران آشكار نمودند در بين لشگرى كه نبود از ايشان مردى مگر آنكه اطاعت و فرمانبردارى مرا به گردن گرفته، و باختيار نه از روى اجبار با من بيعت نموده بود (حرمت پيغمبر اكرم را رعايت نكرده بر خلاف دستور خداى تعالى رفتار نمودند، در قرآن كريم س 33 ى 33 مى فرمايد: وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى يعنى اى زنهاى پيغمبر در خانههاتان قرار گيريد و زينت و آرايش خود را مانند آشكار ساختن زنهاى جاهليّت پيش از اين به بيگانه آشكار مسازيد) (6) پس بر عامل من در بصره (عثمان ابن حنيف) و خزانه داران بيت المال مسلمين و غير ايشان از اهل آن ديار وارد گشتند، و گروهى را بصبر كشتند (آنان را در زندان نگاهداشتند، يا آنكه كتك زده آنقدر آزردند تا مردند) و گروهى را بمكر و حيله شهيد نمودند (هنگاميكه طلحه و زبير و عائشه و پيروانشان وارد بصره شدند، عثمان ابن حنيف انصارى كه از اصحاب رسول خدا «صلّى اللَّه عليه و آله» ودر آن زمان از جانب امير المؤمنين عليه السّلام والى و حكمران آن سامان بود طبق دستور آن حضرت كه در نامه خود نوشته بود با ايشان جنگيد تا اينكه قرار شد تا آمدن آن بزرگوار با هم مداراة كرده زد و خورد را كنار گذارند، پس با مكر و حيله خزانه داران بيت المال را دستگير كرده بامر عائشه سر بريدند، و گروهى را هم كشتند، و موى سر و ريش و مژه و ابروى عثمان را كنده از شهر بيرونش نمودند، در بين راه به ملاقات حضرت نائل شد، آن بزرگوار بر او گريست و فرمود از پيش ما پير رفته جوان باز آمدى (7) پس (بر اثر ظلم و ستم اصحاب جمل امام عليه السّلام مى فرمايد:) سوگند بخدا اگر دست نمى يافتند به مسلمانان مگر به يك مرد كه او را عمدا بدون آنكه مرتكب جرم و گناهى شده باشد بكشند، هر آينه كشتن همه آن لشگر بمن حلال بود، زيرا آن لشگر حاضر بودند و نهى از منكر و كار زشت (كشتن مسلمان بى گناه) ننمودند، و كشتن او را (بقصد فساد و تباهكارى در زمين و محاربه با من كه مانند محاربه با خدا و رسول است) نه به زبان و نه بدست
ص558
جلوگيرى نكردند (و نكته حلال بودن كشتن آن لشگر را به ازاء كشتن يك نفر مسلمان بى گناه) (8) رها كن كه (از اين جهت هم كشتن همه آنان حلال است كه) ايشان باندازه عدد لشگرشان كه بر مسلمانان وارد شدند از آنها كشته اند (پس بايد همه آن لشگر را كشت).