درست است که قرن ما روزگار مرگ انسانیت است، درست است سینۀ دنیا ز خوبیها تهی است، و صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است، و این نیز، درست است که گاه دشمن ما را ناگزیر و ناگریز از دشمنی میکند، اما در میان این مردمانِ با مصیبتها صبور، صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق، مرگ دوستی، گفتوگو از مرگ انسانیت است... و نخواهیم که مردم ما مرگ انسانیت، مهربانی، دوستی و امید را باور کنند.
محمدرضا تاجیک استاد علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی در یادداشتی برای جماران نوشت:
یک
امروز، جور دیگر بودن، طور دیگر دیدن، گونۀ دیگر سیاست و تدبیرکردن، ضرورت تاریخی و مشق خردمندی ماست. تاریخ پساانقلاب، نیک به اهالی تدبیر آموخته که اگر میخواهند جمهوری باشند، مستقل باشند، آزاد باشند، با بهرهای آزادانه از فریدون مشیری، باید دیگر بد نگویند به این، آن، زمین یا به زمان. مهربان باشند با آن دگران، و فراموش کنند هر چه گذشت و کردند از سر احساس و وهم و آرزو. خانۀ نگاه و خاطره بتکانند از نفرین، از نفرت، از خشم، و به دستمالی از جنس خرد و تدبیر، بزدایند دیگر، تار خصومت از دفتر. مشت را باز کنند، تا که دستی گردد، و به لبخندی خوش، دست در دست دگران بگذارند. یادشان باشد امروز، به دشمن از سر دوستی، سلامی بدهند. باور این را بکنند، که دگر فرصت نیست، و بدانند که اگر دیر کنند، مهلت دوستی نیست دیگر. یادشان باشد که هر لحظه به انگشت ببندند نخی، تا فراموششان نگردد این کهنبوم و بر، ایران. یادشان باشد، امروز، مامی به نام ایران گم شده است، که تنها با جور دیگر بودن و دیدن و تدبیرکردن، میتوانند از آن خبر بگیرند. یادشان باشد، آنسو که تا کنون رفتهاند، سوی یکی دریای هول هایل و خشم توفانها و تفتیدهدوزخها بوده است. یادشان باشد، از راه که میروند، سوی رستنگاه مهر و ماهِ بهروزی و بهزیستی مردمان راهی نیست. یادشان باشد که دوستی نیز، گلیست…مثل نیلوفر و ناز، ساقۀ ترد ظریفی دارد. بیگمان سنگدل است آنکه روا میدارد جان این ساقۀ نازک را دانسته بیازارد. یادشان باشد، در زمین سیاست، هر سخن، هر رفتار، دانههایی است که میافشانند، برگ و باری است که میرویانند. آب و خورشید و نسیماش مهر و خرد است، گر بدانگونهکه بایست به بار آید. یادشان باشد، سیاست و تدبیر را به زیباترین و مردمیترین چهره بیارایند، آنچنانکه با مردمان درآمیزد این روح لطیف. یادشان باشد، سیاست صحنۀ هنرمندی آنان است، و اگر میخواهند نغمهای ناخوانده از صحنه روند، باید آن نغمه بخوانند که مردم بسپارند به یاد.
دو
یادشان نرود، سیاست، بیش و پیش از هر چیز، دوست داشتن است، یا نه، دوست داشتن، سیاست است. سیاست راستین، سرشار از شوق و اشتیاق به یگانهشدن (چسبیدن و التصاق) با «دگر و دگران» است. به بیان دیگر، سیاست راستین همان سیاستِ دوستی و محبت و عشق است، که پیروان آن همچون گلِ آفتابگردان که خدای محبوب خویش، خورشید را، هنگام غروب با همان چشم مینگرد که هنگام طلوع بر او گشوده است، به آدمیان مینگرند. سیاست دوستی، سیاستی است که از صفا و لطافت آن، رنگهای نژادی، قومی، طبقاتی، جنسی، فرهنگی، هویتی و دینی درهم میآمیزد و از هندو و ترک و فارس و کرد و بلوچ و... جمع و جمعیتی واحد پدید میآید؛ سیاستی است که مهرها رویاند از اسباب کین؛ سیاستی است که حال مردمان گوناگون را در دوستی با یکدیگر و ابراز رحمت و عاطفه نسبت بههم، خوش میدارد؛ سیاستی است که کینهها را دفن میکند، آتشها را خاموش میسازد، بیگانگی را پیوند برادری میدهد، شکافهای ناشی از اختلاف را پر میکند و میان مردمان همبستگی و الفت بهوجود آورد؛ سیاستی است که بهما میگوید: اگر موهبت سخنگفتن به زبانهای مردم و فرشتگان را داشته باشیم، اما در وجود خود نسبت به انسانها محبت نداشته باشیم، همچون طبلی توخالی و صنجی پُر سر و صدا خواهیم بود؛ سیاستی است که بر سرِ دروازهاش با خطی درشت نوشتهاند: هر عداوت را سبب باید سّنّد، ورنه جنسیت وفا تلقین کند. در ساحت این نگرۀ سیاسی، پایه و اساس سیاست بهکارگیری وفق و مداراست، بردباری و سعۀ صدر ابزار ریاست است، مهربانی با مردم و درگذشتن از خطای آنان، مشرب سیاستپیشگان است، پرهیز از خشونت، رمز و راز مانایی و پویایی آن است. یوتوپیای اینگونه سیاست، در تحقق روزی نهفته است که در آن روز، ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد، و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود، بوسه است، و هر انسان، برای هر انسان، برادریست. روزی که دیگر درهای خانه را نمیبندند. قفل، افسانهئیست، و قلب، برای زندهگی بس است. روزی که معنایِ هر سخن دوست داشتن است. روزی که دنیا خانۀ مهر و محبت میشود. مردم در همه احوال با هم آشتی میزییند، و قلبها پذیرای همۀ صورتها میشوند.
سه
درست است که قرن ما روزگار مرگ انسانیت است، درست است سینۀ دنیا ز خوبیها تهی است، و صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است، و این نیز، درست است که گاه دشمن ما را ناگزیر و ناگریز از دشمنی میکند، اما در میان این مردمانِ با مصیبتها صبور، صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق، مرگ دوستی، گفتوگو از مرگ انسانیت است... و نخواهیم که مردم ما مرگ انسانیت، مهربانی، دوستی و امید را باور کنند. امروز، همچون دیروز، آن دوست واقعی ایران، که «مردمان» آن هستند، با درکی واقعبینانه، از تصور وجود دوستان و دشمنان دائمی پرهیز میکنند و عمق استراتژیکی ایران را جایی جز در درون مرزهای کشور نمیدانند، به اصحاب تدبیر میگویند: به هر جایی که خواهید در شدن را، نگه کنید راه بیرون آمدن را... خنک آن که ز آغاز، فرجام جست. اکنون، شما عالیجنابان اهل تمییز و تدبیر، در فرجام و آغاز دیگری هستید. این فرجام آغازهای گذشته که تجربه میکنید، نتیجۀ آن آغاز است که به کار خود ننگریستید و لاجرم کیفر میبرید. اما اگر نمیخواهید فرجامی اینچنین را تکرار کنید، این آغازی که در درگاه شماست را هوشیارانه و عاقلانه بیآغازیید و یادتان باشد که بسیاری از مردمان، دیریست که دیگر سوژۀ وفادار سیاستِ دشمنی و آنتاگونیستی، و بهتبع، وضعیت هماره استثناء، نیستند، سرهاشان در گریبان هشت و نه خویش است، نگاهشان جز آن راه که میبردشان تا لمحهای از زندگی، دید نتواند، آوازشان، چنان آواز آن چگوری، نه آوازست، نفرینست، روحشان، چون اشباح رنجور و مجروح، در گریز از دهشت ناوردهای بدسرانجام است. از اینرو، در نزد آنان «یک دشمن هم زیاد است»، لذا «آن به که با بدان کم گیریم ستیز.» البته، و بیتردید، مردم میدانند که گاه از دشمنیِ دشمن و دشمنی با دشمن گریزی نیست، اما این نیز میدانند که جوهرۀ امر سیاسی، ضرورتا و همواره بر یک آنتاگونیسم عینی میان «ما» و «آنها»، بنیان گذاشته نشده است؛ آنتاگونیسمی که براساس آن، «ما» تنها در جایی امکان وجود دارد که یک دیگری انضمامی (دشمن) وجود داشته باشد. یادتان باشد که بسیاری از مردم دیگر نمیخواهند سربازان وضعیت همواره-استثنا باشند، دیگر نمیخواهند در یک رابطۀ شبانکارگی، تنها ابژۀ میل و ارادۀ معطوف به قدرت و منفعت اربابان قدرت باشند. پس، بهعنوان آخرین کلام، به یا بسپارید که یادتان باشد در هنگام تحویل سال، از خدا بخواهید که حال و احوال سیاسی و حکومتی شما را متحول گرداند، و سال نو را برای شما، سال نگاهی نو، احساسی نو، فهمی نو، سیاستی نو، تدبیری نو، روابطی نو، قرار دهد.