جی پلاس/چند روزی همقدم با شهید حسین تاجیک-۱

روایتی از زندگی شهیدی که به دعوت حاج قاسم لبیک گفت

چند روزی به شهادت حسین (تاجیک) مانده بود و مادر شب ها خواب پریشان می دید، بی خبر از آنکه قرار است، حسین شهید شود و رضا هم زخمی... .

لینک کوتاه کپی شد
 
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: شادبهار(1) بود و فروردینی(1342) دلنشین که در خانواده تاجیک خدا پسری را برای سال هایی به امانت به آنها سپرد که به رسم عرض ارادت به محضر سالار شهیدان(س)، نامش را حسین گذاشتند.
 
 
کوچه های خاکی شادبهار شاهد روزهای کودکی حسین تا شش سالگی بودند و چون وسایل بازی در دسترس بچه ها نبود، او با دیگر کودکان روستا با الیاف درخت خرما سبد و سطل و با سنگ نیز خانه درست می کردند.
 
 
بشیر، محمد(2) و عطاءالله(3) تاجیک همبازی های آن روزهای خوب بودند اما خب مادر بود دیگر، گاهی اوقات از سر و صدای بچه ها ناراحت می شد و ممکن بود که بخواهد تنبیهی کند که حسین گوشه ای می رفت و می نشست تا عصبانیتش فروکش کند.
 
 
هنوز ده سالی بیشتر نداشت که نماز خواندن و روزه گرفتن را شروع کرد و همین رفتارهایش باعث می شد که به دل دوستان و فامیل بنشیند و روز به روز بتواند بیشتر جای خود را میان آنها باز کند تا جایی که بزرگترها برای آنکه رفتار درستی از یک نوجوان مثال بزنند، رفتار حسین را نمونه می آوردند.
 
 
آن روزها خانواده به ریحان آباد نقل مکان کرده بودند و مدرسه تا خانه چهار کیلومتری فاصله داشت، حسین مادربزرگی به نام مشهدی لالی تاجیک داشت که پیرزنی سرزنده و سرحال بود و بسیار هم مومن و باخدا؛ او که از خدایش بود تا حسین ناهارها کنار او باشد، ظهرها غذایی درست می کرد و حسین هم از مدرسه راهش را به طرف خانه مادربزرگ کج می کرد و خود را به آنجا می رساند و برای مادربزرگ از چاه آب می کشید و بعد از چند دقیقه ای سفره ناهارشان پهن می شد و نوه و مادربزرگ از کنار هم بودن لذت می بردند و کلی کیف می کردند.
 
 
از آنجایی که روستا مدرسه راهنمایی نداشت، حسین باید برای ادامه تحصیل به جیرفت می رفت و مادر برایش نذر کرده بود که مشکلی پیش نیاید. و بعد از آن دبیرستان را هم در سیرجان گذراند. آن روزها هم به پایان رسید و بعدها که حسین بزرگتر شد دلش می خواست برای درس خواندن به حوزه علمیه قم برود اما نشد تا اینکه تابستان سال 56 بود که برای کار کردن قصد رفتن به بندر را کرد و مادر هم برای همراهیش قدری به او پول داد اما حسین به جای بندر سر از تهران در آورد که بعدها مادر متوجه شد که به خاطر مسائل سیاسی نتوانسته به او بگوید که به تهران رفته است.
 
 
حسین تعریف می کرد: آنجا تظاهرت بود و مدارسش تعطیل.
 
عکسی از امام را با خود آورده بود، با عصبانیت به طرف عکس شاه و فرح که برادر کوچکش از کتاب درسی اش کنده و به دیوار زده بود، رفت و آنها را کند و سپس عکس امام را به جای آنها زد. مادر که از کار حسین نگران شد، به او گفت: مادر زدن عکس آقا به دیوار خطرناک است اما حسین پاسخ داد: مادر من، الان افرادی به خاطر ایشان جان خود را فدا می کنند آن وقت ما نباید عکسش را هم به دیوار بزنیم.
 
یوسف، شوهر خواهر حسین در فاریاب برای دانش آموزان اعلامیه های امام را می خواند و همین مساله باعث شده بود تا حسین هم به آنجا رفت و آمد بیشتری داشته باشد تا اینکه یکی از شب ها که خواهرش خانه آنها مهمان بود، حوالی ساعت 11 شب برای دستگیری یوسف و حسین دق الباب کرده و دستبندزنان آنها را روانه پاسگاه کردند.
 
 
فردای آن روز، پدر یوسف خود را به پاسگاه رساند و دید که آن دو را به میله پرچم بسته اند تا یا جاوید شاه بگویند یا به امام توهین کنند اما از آنجایی که آنها حاضر به چنین کاری نشده بودند، چند درگوشی از استوار خورده و فردایش به جیرفت منتقل شدند تا دادگاهی شوند و یک روز پس از این ماجراها آزاد شدند.
 
 
شب های محرم حسین خود را به مسجد فاریاب می رساند تا در سینه زنی ها شرکت کند و با پدر که خود از ذاکران اهل بیت(ع) بود، در مراسم نماز عید فطر هم شرکت می کردند.
 
 
بعدها با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، حسین وارد بسیج شد و تا سال 60 از اعضای بسیج سیرجان بود و عصرها برای نگهبانی دادن به شهر می رفت.
 
 
17 ساله بود که غائله کردستان پیش آمد و او داوطلبانه به پیرانشهر رفت و سه ماه در آنجا به مقابله با ضد انقلاب پرداخت.
 
تا اینکه رژیم بعث جنگ ناجوانمردانه ای را علیه مردم ایران به راه انداخت و این بار هم باز حسین راهی شد.
 
شعبان سال 61 بود که دختری از خانواده ای روحانی و سادات انتخاب و با او ازدواج کرد.
 
آنقدر رفت و آمدش به جبهه زیاد بود که دیگر همسرش را با خود به اهواز برد و وقتی برای مرخصی و دیدن مادر و خانواده به شهرش بر می گشت با خانواده اش می آمد.
 
او مدت ها مسئولیت پادگان امام حسین(ع) را بر عهده داشت تا آنگاه که حاج قاسم از او درخواست کرد تا برای همیشه به لشکر 41 بپیوندد و فرمانده گردان 415 شود.
 
 
عملیات والفجر 4 بود که برای اولین بار مجروح شد، مادر خود را به کهنوج رساند و به سپاه سیرجان تلفن کرد که گفتند او مرخص شده و به خانه رفته، یکراست به خانه حسین رفتند، مادر با دیدن پسرش در بستر بیماری بسیار ناراحت شد، حسین لبخندی زد و گفت: مادر جان ناراحت نباش شاید من شهید شدم آن وقت نباید اینقدر ناراحتی کنی.
 
 
بار دوم حسین از ناحیه پا مجروح شد و این بار به همراه خانمش و خانواده با آمبولانسی به فاریاب آمدند. با اینکه مجروح بود اما با همان شرایط برای سرکشی به سراغ خانواده شهدای والفجر 8 می رفت.
 
 
چند روزی به شهادت حسین(4) مانده بود و مادر بی آنکه از شروع عملیات جدید خبر داشته باشد، شب ها خواب پریشان می دید و با نگرانی از خواب می پرید و می گفت: خدای من دو تا از بچه هایم در جنگ هستند خودت به من رحم کن تا اینکه یکی از همان روزها حوالی ساعت ده صبح بود که دید لند کروزی مقابل خانه علی اسحاق که از فرماندهان گردان حسین بود، نگه داشت. 
 
 
پس از آن جمعی به سمت خانه شان حرکت کردند و وقتی مادر پرسید اینها کیستند؟ به او گفتند بچه های فاریاب برای دیدن حسین آمده اند. اما آنها لباس مشکی به تن داشتند و این نگرانی مادر را بیشتر می کرد و دلش طاقت نمی آورد، پرسید پس چرا مشکی پوشیده اند؟ 
 
 
آخر مجبور شدند که به مادر بگویند حسین شهید شده و رضا هم زخمی و در بیمارستانی در مشهد بستری شده است.
 
مادر با شنیدن خبر شهادت حسین، سعی کرد به وصیتش عمل کند و مقاوم باشد.
 
قرار شد ابتدا حسین را در کهنوج تشییع کنند و آنگاه به فاریاب بیاورند.
 
در فاریاب محشر به پا شده بود، همه خود را با هر وسیله ای که داشتند رسانده بودند، آنها هم که وسیله نداشتند با پای پیاده راه افتاده بودند.
 
نزدیکی های فاریاب بود که دیگر حسین را از آمبولانس پیاده کردند و بر دوش هایشان گرفتند و تا گلزار شهدا، سینه زنان و نوحه خوان آن را رساندند.
 
مادر می گوید: حسین من مانند امام حسین(ع) مظلومانه به شهادت رسید و مردم هم مانند عزای امام حسین علیه السلام برایش عزاداری کردند. خوشحالم که حسین پسر من بود و من مادر او.(5)
 
 

1. روستای شادبهار از توابع کهنوج بود.

2. محمد تاجیک به علت جراحات شیمیایی دو چشمش را از دست داد و جانباز شد.

3. شهید عطاءالله تاجیک که در عملیات رمضان مفقودالاثر شد.

4. حسین در عملیات کربلای 5 و در اطراف نهر جاسم به شهادت رسید.

۵. برگرفته از مطلبی نقل شده از کتاب شمیم عشق.

 

دیدگاه تان را بنویسید