ماجرای درخواست مرحوم دعایی از امام و پاسخ ایشان
سازمان مجاهدین یا همان سازمان منافقین، یک تشکیلات جدی مسلحانه مقابل رژیم شاه بودند که بعدها دچار انحرافات ایدئولوژیک شدند و آنقدر به انحراف کشیده شدند که با پیروزی انقلاب اسلامی به روی مردم اسلحه گشودند و دست به ترور سران نظام جمهوری اسلامی زدند.
به گزارش خبرنگار جماران، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی از پیشگامان نهضت امام خمینی (س) و از یاران برجسته انقلاب اسلامی، کسی که از سال ۵۹ سرپرستی موسسه اطلاعات را عهده دار بود و شش دوره نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بود، در خاطرات خود به قهر و آشتی هایی اشاره کرده است که با امام داشته. او که مدتی سمپات سازمان مجاهدین خلق بود، اینگونه نقل کرده است:
در چند مورد من به دلیل این که واسطه عده ای با امام بودم، پیام و نامه آقایان مطهری، رفسنجانی، منتظری را پیش امام بردم. اینان حتی کمک نقدی هم به سازمان می کردند، اما امام جواب می دادند: من مصلحت نمی دانم.
حتی هنگامی که بدن بدیع زادگان را در زیر شکنجه اطو کشیده بودند، نخاع او را سوزانده بودند و شهید کرده بودند و برای مبارزین آن زمان دوره بسیار وحشتناکی پیش آمده بود، سازمان از من خواست تا نزد امام بروم و نامه یا حکمی در محکوم کردن جنایت های رژیم علیه این گروه بگیرم. یک شب نزد امام رفتم و حدود یک ساعت با شور و هیجان صحبت کردم و در نهایت، بغض گلویم را گرفت و پنج دقیقه با صدای بلند گریه کردم و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سپس از امام درخواست کردم تفقدی کند. گفتم: ما شما را عنصری مسئولیت پذیر می دانیم، الان جوان های ما را به جرم مسلمان بودن و فعالیت مذهبی کردن به این نحو شکنجه می کنند و می کشند و شما حاضر نیستید سخنی بگویید؟ امام فرمودند: من به اسم حاضر نیستم از هیچ کس نام ببرم و به صورت کلی شکنجه ها و بیدادگری های رژیم شاه را محکوم می کنم.
خروج از سازمان
وقتی من این روحیه و این مقاومت آهنین امام را دیدم، بریدم و دو تا سه ماه قهر کردم. حتی آن مرحمتی را که ماهانه می دادند، نگرفتم. البته بعد از سه ماه خدمتشان رفتم و عذرخواهی کردم و امام هم با بزرگواری پذیرفتند. تا این که خودم در درون سازمان به این نتیجه رسیدم که اینها نسبت به مسائل و مبانی مذهبی، آن پایبندی و اعتقاد اولیه را که ابراز می کردند، ندارند. در نتیجه از سازمان بریدم و اعلام کردم و رسما به آنها گفتم که من عضو نیستم. عضویتم را رسما پس گرفتم و دیگر هم عضو سازمان نشدم.
مکتوب نوشتید یا شفاهی بود؟
شفاهی بود، چون یک سازمان زیرزمینی بود و رسمیتی نداشت. منتهی اعضای اصلی و کادر سازمان از عضویت من باخبر بودند.
امام هم از عضویت شما باخبر بودند؟
بله می دانستند. وقتی هم که عضویتم را پس گرفتم گفتم اگر کاری از دستم برآید برای سازمان شما می کنم. چون شما سدی در مقابل امپریالیسم و رژیم شاه هستید من کمک به شما را مانند کمک به سایر مبارزین وظیفه خودم می دانم اما عضویتم در درون شما را صحیح نمی دانم. به این ترتیب از گروه و سازمان آنها فاصله گرفتم.
علّتش این بود که آنها با وجود این که از نظر پایبندی به مبانی آرمانی ایدئولوژیک اسلامی مشکلاتی داشتند اما یک تشکیلات جدی مسلحانه در مقابل رژیم شاه بودند و در مبارزه علیه رژیم شاه با ما اشتراک داشتند. در روند مبارزات مردم ایران با رژیم شاه و استعمار و استبداد داخلی می بایست همه تلاش می کردند تا پیروز شوند و محور و هدف اصلی همه گروه ها از بین بردن رژیم دست نشانده حاکم باشد. اگر در این روند، گروه ها همدیگر را خنثی و تضعیف می کردند بهره اش را رژیم شاه می برد و سودش نصیب آنها می شد.
به همین دلیل رابطه سمپاتیک خودم را با آنها حفظ کردم. البته می بایست خاطرنشان کنم که این گروه به هر حال نوعی پایبندی های مذهبی و اسلامی هم در آن روزگار داشت. به عنوان مثال وقتی آقای تراب حق شناس از ایران به نجف آمده و نامه آقایان طالقانی و زنجانی را برای امام آورده بود، با هم به حرم رفتیم. من صحنه حضور ایشان در حرم را یک صحنه تکان دهنده دیدم. یعنی چنان باشور و هیجان اشک می ریخت و زیارت می خواند که انسان تحت تاثیر قرار می گرفت. یا مثلا وقتی حسین روحانی، کسی که به عنوان نماینده سازمان به نجف آمده بود تا با امام ملاقات کند و مبانی ایدئولوژیک سازمان را برای امام تشریح کند، رفتاری این چنینی داشت و در زیارت حرم وقتی من رفتم زیارتنامه بگیرم، دیدم ایشان زیارت وارث را از حفظ می خواند. یا حنیف نژاد که کتاب «راه انبیا» را نوشته بود. یا احمد رضایی که «سیمای اسلام» یعنی زندگی امام حسین (ع) را نوشته بود و در کنارش برداشت های خودش را از اسلام ارائه داده بود، از توضیحاتش به خوبی مشخص بود که نهج البلاغه را مطالعه کرده و از آن الهام گرفته است. بنابراین در آن زمان با وجود چنین پایبندی ها و اعتقادات عمیق، اینها را منافق تشخیص نمی دادیم. بعدها به دلیل یک سری مطالعات متفرقه مارکسیستی و نفوذ عده ای از عناصر چپی در سازمان، از راه اصلی منحرف شدند. این انحراف در نهایت به جهتی سوق داده شد که به لائیسم ختم شد و با گرایش های سوسیالیستی و مارکسیستی تلفیق شد.
کادرهای اولیه سازمان مانند حنیف نژاد اعتقاد داشتند که بایستی بین مطالعات مارکسیستی و سوسیالیستی و مطالعات عمیق اسلامی و ایدئولوژیک، نوعی توازن وجود داشته باشد و هیچ کدام بر هیچ کدام نچربد. یعنی در عین حال که کسی مسلمان است و اعتقادات عمیق مذهبی دارد، در مسیر مطالعاتش طوری پیش برود که در نهایت از نظر فکری و گرایش عقیدتی تمایل به مارکسیسم پیدا نکند.
برشی از گوشه ای از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی؛ ص 113- 116
مشاهده خبر در جماران