به مناسبت سالروز شهادت؛
چشمانی که باز مانده بود به آسمان!
جمعه بود. بیستم آذر ماه سال ۶۰. پیرمرد امام جمعه شهر بود و مشهور به نیکی های بسیار. منافقان اما این چیزها حالی شان نبود. خوبی و بدی نمی شناختند. پیرمرد وکودک و جوان هم نداشت. ضربه اما به آنهایی که پستی داشتند را عمیق تر وارد می کردند. سید عبدالحسین دستغیب هم یکی از آنانی بود که منافقان نقشه شهادتش را کشیدند.
به گزارش خبرنگار جماران، سال ۱۲۹۲ شمسی بود. آن روز مصادف شده بود با عاشورای حسینی. پسرشان که به دنیا آمد اسمش را گذاشتند عبدالحسین. شد سید عبدالحسین دستغیب متولد عاشورای سال ۱۳۳۲ هجری قمری. هفت ساله که شد رفت مدرسه مثل دیگر هم سن و سال هایش و با اینکه درآمد کافی ای نداشتند اما او به مدرسه علمیه خان رفت و درس خواند و بعدها شد سرآمدی برای شهرش. هنوز سی ساله نشده بود که مراجع درجه اجتهادش را امضا کردند. او سال ها بعد یعنی در بیستم آذرماه سال ۶۰ وقتی برای اقامه نماز جمعه می رفت به وسیله منافقان به شهادت رسید. (برای مطالعه بیشتر درباره زندگی شهید دستغیب به لینک چند سطری از زندگی سومین شهید محراب انقلاب اسلامی؛ آیت الله دستغیب) مراجعه کنید. ۴۲ سال از آن روز تلخ می گذرد. اکنون در پاسداشت این بزرگوار گوشه ای از رذیلت منافقان را با هم مرور می کنیم، منافقانی که از هر فرصتی برای ضربه زدن به نظام جمهوری اسلامی کوتاه نمی آمدند. به فجیع ترین شکل هم جنایت می کردند. هنوز هم ضربه زدن هایشان ادامه دارد. متن زیر تنها گوشه کوچکی از سنگدلی آنهاست:
همراه صدای مهیب انفجار، به در و دیوار تنگ و باریک پیچ کوچه خوردی. نشستی. وقتی لرزش زیر پایت فروکش کرد، نگاهت قفل شد به محل انفجار! دود و خاک از پیچ کوچه بیرون زد . بلند شدی و دویدی . نفهمیدی چگونه کوچه را رد کردی . اول چیزی غیر از لایه لایه های دود، باروت و خاک ندیدی! خرد خرد که دود و خاک نشست، جنبنده ای سرپا ندیدی! کوچه ی باریک را شبیه میدان جنگ دیدی که اجساد روی زمین پراکنده اند! تازه دانستی! گوشت کیپ تا کیپ هوا گرفته. نفس را صدادار کشیدی توی ریه. باورت نبود میان انفجار ایستاده باشی. تنهای تنها!
اولین چیزی که دیدی، سر قطع شده زن بود که غلتیده بود دورتر! وسط کوچه گاه زل می زدی به جنازه های قطعه قطعه شده ی محافظ ها و گاه به جنازه ی نوه ی جوان دستغیب، محمد تقی. چند قدمی دورتر تن پاره پاره ی حبیب زاده معروف به سرباز امام را دیدی و خاطره ی جمعه پیش او آمد پیش چشمت...
جمعه ی پیش وقتی آیت الله از نماز جمعه بر می گشت، حبیب زاده شوخ و شنگول، از بقیه جلو زد و گفت:
«آقا خبر خوش!»
- چیه خیلی خوشحالی؟
- - آمریکای جنایتکار دوباره مفتضح شد!
- - حرف بزن ببینم چی شده !
- - خواسته واسه ی آزادی گروگاناش با هواپیما و هلی کوپتر سربازاش رو پیاده کنه تو طبس، اما! اما! شن و طوفان نگذاشته. هلی کوپتر و هواپیماهاش خوردن به هم و سربازاش به درک واصل شدن! شدن جزغاله!
- دستغیب گفت:
- «سبحان الله!»
- سرباز امام گفت:
- با اجازه ی شما آقا!
- سرنیزه اش را از غلاف فانوسقه بیرون آورد. محکم پاکوبید زمین و خبردار گفت:
- اگر آمریکا قمر مصنوعی داره، ما قمر بنی هاشم داریم!
دستغیب خندید و ریسه رفت و به او گفت: «بیا جلو سرباز امام خمینی» بعد دست توی جیب عبا کرد و تکه نباتی زرد بیرون آورد و داخل دهان حبیب زاده گذاشت...
نگاهت را از جنازه ی حبیب زاده گرفتی. کف کوچه خونابه راه افتاده بود. همه جا بر در و دیوار، شتک شتک های خون و تکه های ریز ریز گوشت چسبیده بود. کف کوچه، تکه های لباس نظامی سبز یشمی، کارت های شناسایی نیم سوخته ی پاسدارها، حکم ماموریت، کوپن اجناس، کیف پول، عکس امام خمینی، سرنیزه رجب علی حبیب زاده به چشمت خورد.
انفجار از هیچ چیز نگذشته بود. بوی گوشت چرزیده با باروت قاطی شده، تا ته بینی ات نفوذ کرد. گیج و مبهوت بودی: «کاش خواب بودم! درست مثل وقتایی که از دیدن کابوس و خوابای وحشتناک، نرگس تکان تکانم می داد. بیدار می شدم ، تو صورت گل گندمی قشنگش نگاه می کردم. وقتی می فهمیدم همه ی اون اتفاقات بد رو تو خواب دیدم، نفس راحتی می کشیدم و خوشحال می شدم. خدایا می شه الان هم خواب باشم و نرگس صدام کنه؟»
به خود که آمدی، به ذهنت آمد باید دنبال جنازه ی پدرت بگردی. اما زود تغییر عقیده دادی و گشتی دنبال جنازه ی آیت الله دستغیب . به سختی صورت اکبر منشی، سید مرتضی جعفری و جعفر رفیعی را شناختی . یک لحظه وقتی صورت عبدالرسول سعادت را دیدی، انگار زنده بود! خم که شدی روی صورتش، آخرین بازدم نفسش را هم حس کردی.
شال سبز و عمامه ی سیاه و عبایی قهوه ای نظرت را جلب کرد. سست و بی رمق قدم برداشتی و خودت را رساندی به شال سبز. شال، عمامه و عبای سوخته با گوشت آغشته شده بود. کنار عمامه، سر جدا شده ی دستغیب را دیدی! سر را با احتیاط برداشتی. صورت سالم مانده بود و چشمان دستغیب باز بود به آسمان.
محاسن سفید و بلندش به خون آغشته بود . پلک های آیت الله را روی هم گذاشتی.
سر را روی عبایی گذاشتی و تا جایی که می شد، قطعات بزرگ تر گوشت تنش را جمع کردی و گذاشتی کنار سر. دورتر دست قطع شده ی جباری را دیدی! چشمت رفت به انگشتر عقیق آیت الله که توی انگشت دستش بود. نگین آن پریده بود! آن را برداشتی و هاج و واج بین جنازه های قطعه قطعه شده پهن شدی روی زمین!
برشی از کتاب سرشته با بهشت، نویسنده اکبر صحرایی
مشاهده خبر در جماران