روایتی از صاحبان ۱۸ هزار امضا
کماندوها به مدرسه فیضیه حمله کرده و در و دیوار مدرسه را به خون طلاب آغشته کرده بودند. ما اما در مشهد مشغول چاپ اعلامیه بودیم هر چند که مشکلات فراوانی سد راهمان می شد. روایت این ماجرا را از زبان مرحوم آیت الله رحمت می خوانیم.
به گزارش خبرنگار جماران، قرار بود در حمایت از امام طوماری از امضا تهیه شود. ساواک که فکر می کرد همه جا گوش و چشم دارد، زمانی موضوع را متوجه شد که دیگر کار از کار گذشته بود. مرحوم آیت الله رحمت این ماجرا را اینگونه روایت کرده است:
هجده هزار امضاء در حمایت از امام
در جریان حمله کماندوهای شاه به مدرسه فیضیه و بعد سخنرانی عصر عاشورای امام و دستگیری وی در همه مراحل من سعی کردم روزها به کار خود مشغول باشم و در ساعات استراحت کارهای تکثیر اعلامیه ها را انجام دهم. در آن زمان آقای هاشمی نژاد در مشهد رابط امام بود که من مستقیما با وی کار می کردم و روزهای جمعه با او جلسه داشتم و اعلامیه های امام را سعی می کردم تکثیر کنم. برای تکثیر اطلاعیه ها با مشکلات فراوانی مواجه بودم. اکثر اطلاعیه ها را با دست می نوشتم مسلما نمی توانستم تعداد زیادی تکثیر کنم تا این که شنیدم دستگاهی آمده به نام «دستگاه پلی کپی» که آن وقت در سطح ایران خیلی کم بود. خیلی دلم می خواست کار با این دستگاه را یاد بگیرم. لذا در فرصتی مناسب به بم مسافرت کردم و در یک روز تعطیل به اتفاق یکی از برادران و رفقای قدیمی به آموزش و پرورش رفتیم و آنجا من دستگاه پلی کپی را از نزدیک دیدم و با کار آن آشنا شدم، سپس به مشهد برگشتم و تصمیم گرفتم که به هر ترتیبی هست وسیله ای را درست کنم که همان کار را انجام دهد. پس از مدتی آزمایش موفق شدم با یک تکه شیشه ساده و مقداری مرکب چاپ و مقداری هم پودر تالک این کار را انجام دهم. پس از مدتی به اتفاق دو نفر دیگر از دوستان شب ها مشغول تکثیر اعلامیه ها می شدیم و نمونه ی آن اعلامیه ها حتما الان در مرکز اسناد انقلاب اسلامی موجود است که بسیاری از آن اعلامیه ها به خط من است.
سعی داشتیم آنچه را که مربوط به نهضت است در مشهد تکثیر کنیم، چه از امام و چه از سایر آقایان. البته در آن زمان در مشهد محور مبارزه منزل آیت الله قمی بود و معمولا سخنرانان انقلابی آنجا منبر می رفتند و گاهی هم در موارد حساس خود وی سخنرانی می نمود. بعد از مدتی حاج آقای فاکر متوجه شد که ما چگونه اعلامیه را تکثیر می کنیم، وقتی در جریان قرار گرفت، از من سوال کرد. بالاخره جزئیات مطلب را برای او توضیح دادم ولی وی پس از مدتی کار موفق نشد. دوباره به من مراجعه کرد به منزل وی رفتم و سیستم کار را برایش توضیح دادم. یاد گرفت و به قم رفت و با این سیستم نشریه چاپ می کرد، ظاهرا یکی از آن ها به نام «بعثت» از قم صادر می شد. ما بعد از تکثیر اعلامیه استنسیل را از بین می بردیم و مرکب را هم به وسیله نفت می شستیم و تنها شیشه خالی می ماند و دیگر هیچ آثار جرمی باقی نمی ماند. لذا در آن موقعیت ساواک شدیدا نگران این قضیه بود و ما هم سعی می کردیم روزها در ملا عام نباشیم. شب ها در دبستان کاظمیه به کار ادامه می دادیم. پس از آن که امام در سال 1342 از حبس به حصر منتقل شد و آقایان مراجع و علمای بزرگ از قم، مشهد و شهرستان های مختلف به تهران آمدند، بنا شد اوراقی تکثیر و به عنوان تایید از مردم امضا گرفته شود و به تهران ارسال گردد. متن بسیار مختصری را تهیه کردیم که فقط مشخصات شخص نوشته می شد، مثلا از امام حمایت می کنیم و او مورد تایید ماست، این ها را تکثیر کردیم. صبح بعد از اذان یکی از برادران با دوچرخه و لباس کارگری به در منزل می آمد و ما خیلی سریع اوراق را داخل خورجین روی دوچرخه می گذاشتیم وی نیز می رفت و بلافاصله تحویل حجت الاسلام والمسلمین آقای محامی می داد (این را هم بگویم که وی تا آخر عمر نفهمید که آن اطلاعیه ها خط حقیر بوده و ما آن ها را تکثیر می نمودیم، البته او نیز برای انقلاب خیلی تلاش کرد و جزو کسانی است که واقعا قدرش ادا نشده است). بعد آن ها هم توسط عواملی اوراق را پخش می کردند و از مردم امضا می گرفتند با ذکر اسم و مشخصات بدین ترتیب حدود 18 هزار امضا جمع آوری و به تهران فرستاده شد.
پس از ارسال اوراق، فرمانده لشکر مشهد، افسران و ساواکی ها را جمع کرده بود و با عصبانیت زیاد شروع به فحاشی نموده و گفته بود: «شما از اعلیحضرت پول و حقوق می گیرید و از اموال دولتی استفاده می کنید، اما هیچ عرضه ندارید و کار نمی کنید، این آخوندها بدون داشتن هیچ امکاناتی 18 هزار امضا از مردم جمع آوری و به تهران فرستاده اند در حالی که شما اصلا نفهمیده اید که چه کسی این کار را کرده است؟!» وقتی این خبرها را ما می شنیدیم متوجه می شدیم که دستگاه اطلاعاتی شدیدا در تعقیب این است که عاملین این قضیه را کشف کند، حواسمان را بیش تر جمع می کردیم و مطمئن بودیم که اگر ساواک متوجه شود، دیگر خبری هم از ما باقی نخواهد ماند، ما با این برنامه ها در آن روزها حضور خود را در صحنه حفظ می کردیم.
برشی از کتاب خاطرات سال های نجف؛ ج 2، ص 26-28
1. مرحوم آیت الله محمدرضا رحمت که روز شنبه یازدهم آذرماه 1402 دعوت حق را لبیک گفت، خودش را اینگونه معرفی کرده که مختصری از آن در ادامه مطلب آمده است: بنده حقیر محمدرضا رحمت فرزند احمد، در سال 1319 ﻫ.ش در شهر بم به دنیا آمدم و تقریبا تا سن چهارده سالگی در بم رشد کردم؛ البته مدتی را نیز در کرمان و مشهد بودم. دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان فردوسی بم تمام کردم و از آنجا که جزو شاگردان ممتاز بودم در ایام امتحانات مدیر دبستان حاج آقای نقیب زاده (که معلم ریاضیات ما هم بود) عصرها بعد از کلاس از من می خواست بمانم و در تصحیح اوراق امتحانی به وی کمک کنم.
کلاس اول و دوم متوسطه در دبیرستان فردوسی درس می خواندم؛ حاج آقای نقیب زاده معلم درس هندسه و جبر ما بود؛ وی وقتی برای تدریس وارد کلاس می شد، می گفت: رحمت برو پای تخته و قضایای هندسه را توضیح بده. در حالی که هنوز درس را نداده بود؛ لذا من مجبور بودم از قبل آماده باشم. کلاس سوم دبیرستان را در دبیرستان عاملی که در خیابان دریا دل مشهد قرار داشت گذراندم. آنجا نیز دبیران نسبت به من لطف داشتند....
مشاهده خبر در جماران