خداحافظی با رنگ و لعابی دیگر
برای اشغال شهر با تانک هایشان آمده بودند. پیر و جوان و خرد و کلان هم نمی شناختند. حسین نه جوان بود و نه پیر. در آستانه نوجوانی بود که دلش می خواست از سرزمینش دفاع کند و چندی بعد...
به گزارش خبرنگار جی پلاس، هشتم آبان ماه که محمدحسین فهمیده به شهادت رسید. همان نوجوانی که امام خمینی (س) وی را رهبر انقلاب نامید. علی طحال در خاطره ای از او نقل کرده است:
پدر شهید فهمیده یک ماشین پیکان داشتند. قبل از آن هم پدرشان راننده اتوبوس بودند و به شهرهای مختلفی مسافرت می کردند، شهید فهمیده نیز به رانندگی علاقه عجیبی داشتند. یک روز ساعت 12 ظهر آمد منزل ما زنگ زد و گفت که می خواهم ماشین پدرم را بشورم، می آیی کمک کنی؟
با هم رفتیم جلوی درب خانه مان یک جوی آب بود. آب کمی در آن جریان داشت. شهید فهمیده گفت این آب کم است برویم کنار جوی پشت محله که آب صاف و زلالی دارد. به اتفاق رفتیم در حین رفتن من گفتم بابات اطلاع دارد که ما می خواهیم ماشین را ببریم؟
گفت: بله، اگر اطلاع نداشت که من سوئیچ ماشین را نداشتم. من هم خیالم راحت شد که او اجازه دارد شروع به حرکت کرد ، آنقدر قدش کوچک بود که به خوبی نمی توانست جلوی ماشین را ببیند. به همین خاطر نیم خیز روی صندلی نشسته بود و فرمان را گرفته بود. کنار خیابانی که ما در آن می رفتیم درخت های بزرگ و کهنسالی بود. نمی دانم چطور شد که سرعت ماشین زیاد شد و کنترل آن از دست حسین خارج شد. ماشین با یک درخت برخورد کرد و پای من خورد به داشبورد و شکست و سرم هم به شیشه خورد و بیهوش شدم.
بعد از مدتی که به هوش آمدم دیدم حسین کنارم نشسته و بلافاصله دارد از من معذرتخواهی می کند. پرسیدم: حسین کجا هستیم؟ گفت: چیزی نیست خوب می شوی، من حدود یک ماه در بیمارستان بودم. این یک ماه همزمان بود با هجوم هواپیماهای عراقی به فرودگاهها. یک روز در ساعت غیر ملاقات دیدم حسین وارد اتاق من شد. با توجه به اینکه شدیداً جلوگیری می کردند، نمی دانم چطوری وارد بیمارستان شده بود. من مشغول کتاب خواندن بودم. ازش پرسیدم: چطور وارد بیمارستان شدی؟
گفت: آمدم از تو خداحافظی کنم. گفتم: کجا؟ گفت می خواهم بروم جبهه!!
حسین حدود یک ربع پیش من بود صحبت می کردیم. مکرر عذرخواهی می کرد و میگفت: من مقصرم. به من میگفت مرا حلال کن و بعد هم...
برگرفته از سایت نوید شاهد
مشاهده خبر در جماران