در گفت و گو با جماران؛
خاطرات حجتالاسلام والمسلمین نصرتالله هاتفی از آیتالله صلواتی
در دفاع از این انقلاب و دفاع از رهبریت و نظام، شدیدا در صحنه بودند و این در بین طلاب مشهور بود. بر عکس بعضی از آقایان که جبههگیریهایی داشتند، ایشان قائل بودند که علیرغم تمام ضعفهایی که هست و اگر بیشتر هم باشد، باید این نظام را حفظ کرد و باید این راه تداوم پیدا کند.
پایگاه خبری جماران: آیت الله صلواتی (ره) از اساتید پیشکسوت و اخلاق حوزه علمیه قم حدود 40 روز قبل دار فانی را وداع گفت.
ایشان در کنار یازده تن از اساتید حوزه، پای اعلامیه ای که پس از دستگیری امام و در تأکید بر مرجعیت ایشان صادر شد را امضا کرده بود.
در همین خصوص با حجتالاسلام والمسلمین نصرتالله هاتفی داماد ایشان گفت و گویی را انجام داده ایم که مشروح آن در پی می آید:
مایلیم راجع به تفکرات انقلابی آیتالله صلواتی از آغاز نهضت حضرت امام تا پیروزی انقلاب و پس از آن بشنویم؛ مخصوصا از شرح حال آن نامهای که ایشان یکی از امضاءکنندگانش بود.
همانطور که وقوف دارید، ایشان متولد اراک بودند. مادرشان را در چهار ماهگی و پدرشان را در چهار سالگی از دست میدهند که از آن پس تحت سرپرستی فامیلها و مخصوصا عمهشان قرار میگیرند. بعد هم در سن ده یازده سالگی به حوزه علمیه میروند و حروف الفبا را یاد گرفته و کمکم طلبه میشوند. گویا با مرحوم آیتالله ستوده همدوره بودند و لذا هر دو به قم میآیند و تحصیلاتشان در آنجا را ادامه میدهند.
ایشان یکی از چهرههای برجسته تقوا و زهد بودند؛ آن طوری که نقل کردهاند، به هیچ خانمی حتی نگاه هم نمیکرده است بگونهای که حتی بچهها و فامیلها وقتی در خیابان ایشان را میدیدند و سلام میکردند، ایشان یا آنها را نمیشناختند و یا از صدای آنها تشخیص میدادند که این سلامکننده که است. از این جهت، ایشان یک چهره ویژهای بودند. من خودم برداشتم این بود که در حوزه چند شخصیت محدودی مثل ایشان بودند: یکی خود ایشان؛ یکی مرحوم آیتالله اشتهاردی و یکی هم آیتالله ستوده بودند. این یک تعداد قلیلی بودند که در این جایگاه قرار داشتند و همه بزرگان هم به ایشان عنایت داشتند.
زندگی ایشان چنین میگذرد تا میرسد به مسأله نهضت امام. ایشان در برنامهای مدرسه فیضیه که منجر به ضرب و شتم طلاب و شهادت تعدادی گردیده و موجب بسته شدن در مدرسه فیضیه شد، حضور داشتند. از همان زمان فهماند که ایشان اعتقادی به حرکت امام و تأییدی راه حضرت امام دارند و لذا مدافع نهضت و انقلاب حضرت امام بودند؛ تا اینکه حضرت امام را علنا مورد تأیید قرار دادند و در جلسات سخنرانیهایی ایشان شرکت میکردند. بعد از تبعید امام، بعضی از آقایان در قم مثل آیتالله منتظری و دیگران دنبال این میافتند که نامهای را در تأیید مرجعیت و رهبریت امام به امضای علما برسانند تا رژیم نتواند به ایشان آسیبی برساند؛ چون در قانون اساسی آن زمان ایران آمده بود: کسی که مرجع است، نظام شاهنشاهی نمیتواند با وی برخوردی داشته باشد.
به همین خاطر بود که رژیم شاهنشاهی سعی میکرد تا مرجعیت را از قم به نجف منتقل کند و لذا به مناسبت فوت آیتالله بروجردی، نظام آن روز ایران به آیتالله حکیم که در عراق بود، تسلیت میگوید تا بلکه بتواند مرجعیت را از ایران بیرون کند. بعد که مقامات عدم موفقیتشان را میبینند، سعی میکنند که مرجعیت قم را هم با خود همراه کنند. اما مراجع و علمای قم با سبک خاصی، آنان را تحویل نگرفتند؛ آنطوری که آیت الله صلواتی نقل میکردند، وقتی که شاه در قم آمد و سخنرانی کرد، میبیند که هیچ طلبه و عالمی در بین جمعیت نیست، به مدرسه فیضیه اشاره میکند که من در اینجا را گل میگیرم و فلان.
همچنین ایشان از زبان مرحوم آیتالله اراکی نقل میکردند-ظاهرا در بازار خان همراه آیتالله اراکی بودهاند- که خداوند آقا روحالله قرار داده تا ریشه شما خاندان سلطنتی بکند. اما وقتی که علما و مراجع قم تحویلشان نگرفتند، تلاش کردند که آنها را تحت کنترل خود درآورند.
حضور ایشان(آیتالله صلواتی) در برنامههای انقلابی حضرت امام، حاکی از این است که اعتقاد به یک حرکت طوفنده انقلابی داشتند. لذا حضور زیبایی را در این مراحل داشتند؛ تا اینکه تصمیم میگیرند این نامه را به امضای آقایون علما برسانند که از جمله امضاکنندههای آن، حاج آقای صلواتی بوده است. آنطوری که خود آیتالله صلواتی نقل میکردند، وقتی این نامه را امضا کردند، ایشان را همراه با دو نفر دیگر از علمای قم به زابل تبعید کردند که آن دو نفر دیگر یکی آقای خزعلی بوده و دیگری هم آقای مروارید. این سه نفر را به تبعید هشت ماهه اجباری به زابل میفرستند تا اینکه بعدا دادگاهشان تشکیل میشود و برمیگردند به تهران.
آقای مروارید مشهد یا آقای مروارید تهران که سخنران بوده است؟
ظاهرا آقای مروارید تهران بوده است؛ شیخ علیاصغر مروارید که در میدان توحید، مسجد داشتند و سخنران بودند. مقام معظم رهبری هم در آنجا سخنرانی میکردند که انفجار شده و دستشان هم زخمی شد.
در هر صورت، این سه نفر را به زابل تبعید میکنند و بعد از مدتی که در آنجا بودند، آنها را برای دادگاه شان در تهران فرامیخوانند. تا اینجای خاطرات را چون خود ما زیاد حاضر نبودیم، مطالب آن را از نقل قولهایی دیگران داریم، اما از اینجا به بعد را یک مقداری خود من در جریان بودم. وقتی ایشان از زابل برای دادگاه-که دادگاه نظامی هم تشکیل داده بودند- به تهران فراخوانده شدند، به منزل ما آمدند.
من آن موقع شاید دوازده سیزده ساله بودم یا بیشتر، شاید پانزده شانزده ساله، دقیق یادم نیست. وقتی ایشان به منزل ما آمدند، من یادم است که پدرم به من توصیه کرد که زود به قم بروم و خانواده ایشان را به تهران بیاورم تا اگر بعد از دادگاه، دوباره از اینجا به زندان یا تبعید فرستادند، اقلا خانم و بچههایش را اینجا ببیند. لذا من رفتم خانواده ایشان را از قم به منزل مان در تهران آوردم و آنها تا روز دادگاه اینجا بودند.
وقتی دادگاه برگزار گردید، نتیجهاش تبرئه ایشان بود. خود آیتالله صلواتی این طور نقل کردند که در دادگاه از من پرسیدند که شما چرا ایشان(حضرت امام) را به عنوان مرجع معرفی کردید و آن نامه را امضا کردید؟ من هم پرسیدم که شما که الآن دارید بازجویی میکنید، آیا سربازید؟ گفت نه، من تیمسارم یا سپهبدم. گفتم آیا میشود به شما بگویند سرباز یا مثلا گروهبان یا امثال اینها؟ گفت آقا این توهین است! یعنی چه که به من بگویند سرباز! گفتم خوب، یک کسی که مرجع است و تمام حوزه و بزرگان او را به عنوان مرجع میشناسند، نمیشود او را گفت که یک طلبه است. لذا ایشان(حضرت امام) مرجع بوده و امنیت یک مرجع از نظر قانون اساسی شما در مملکت باید حفظ بشود. بالاخره در این دادگاه ایشان طوری صحبت میکند که آن رئیس دادگاه قضایی میماند که چه بگوید و ایشان را تبرئه میکند. در نتیجه، ایشان را دیگر تبعید یا زندان نکردند و از آنجا به قم برگشتند.
در مجموع، ایشان ویژگیهای اخلاقی عجیبی داشتند، به امام هم علاقه شدیدی داشتند و در دفاع از امام و راه امام به شدت پایبند بودند؛ این را در درسهای اخلاق و درسهایی حوزهایشان هم نشان میدادند.
حاج آقای هاتفی! شما آن موقع که رفتید خانواده ایشان را از قم به تهران آوردید، آیا داماد ایشان شده بودید؟
نه، خیر. از علتهای طلبه شدن من سه گزینه بود: یکی برخورد مرحوم آقای سیداحمد خوانساری، دیگری هم ویژگیهای اخلاقی آیتالله صلواتی و آیتالله ستوده که هردویشان هم منزل ما رفت و آمد داشتند. از آنجایی که آیتالله صلواتی یک نسبت فامیلی دوری با پدر ما داشتند، گاهی مواقع تابستانها به روستای ورچَه قم که ما بودیم، میآمدند و در آن سه ماه آنجا میماندند. این آمدنها باعث شد که ما علاقهای به طلبگی پیدا کنیم. با اینکه من دیپلم ریاضی بودم و همه اخویها و اطرافیان اصرار داشتند که با وزیر نفت صحبت کردیم، شما بهتر است به دانشگاه نفت بروید، اما من همه را نادیده گرفتم، رفتم قم و طلبه شدم. بعدا پدرم پیشنهاد داد که با دختر ایشان(آیتالله صلواتی) ازدواج کنم و من هم رفتم خواستگاری.
در هر صورت، همانگونه که آیتالله صلواتی به امام علاقه داشتند، علاقه امام هم به ایشان زیاد بود؛ مثلا ایشان خانهای از خودشان نداشتند، در کوچه والی در یک خانه خیلی کوچکی زندگی میکردند که پلههای خیلی نامناسبی داشت؛ وقتی دکتر حاجیان برای معاینه و آزمایشهایی به دیدن ایشان میآمدند، میگفتند این پلهها ایشان را از بین میبرد و فکری برایشان بکنید؛ برای اینکه کمکی برای ساخت آن بگیریم، من خدمت امام رسیدم؛ ایشان توصیهای کردند که کمکی بشود و شدیدا از ایشان دفاع میکردند و علاقه شدیدی به ایشان داشتند.
در هر صورت، ایشان در مجموع حیاتشان در مسائل زیاد حضور پیدا نمیکردند که بیایند و بگویند انا رجل؛ حتی من یادم میآید که خیلی از فامیلها را ما توصیه میکردیم که بروند خمسشان را پیش ایشان حساب کنند که بلکه آن خانه را ما بتوانیم درست کنیم؛ چون خودشان مجتهد بودند و آقایان هم پیشنهاد رساله به ایشان داده بودند، اما ایشان شدیدا رد کرده و پرهیز میکردند. آن فامیلهایی را هم که ما میفرستادیم، آنجا یک چای به ایشان میداد و بعد میگفت منزل آیتالله گلپایگانی آنجاست یا منزل و دفتر امام آنجاست، بروید آنجا حساب کنید. لذا تحت هیچ شرایطی اینها را نمیپذیرفتند.
ایشان هم از نظر مادی عجیب پرهیز میکردند و هم از نظر اخلاقی که در تمام حوزه زبانزد بود؛ به طوری که خود آقای(آیت الله) خامنهای و آقای هاشمی هم که در قم بودند، از ایشان بیبهره نبودند.
در هر صورت، ایشان شدیدا روحیه دفاع از انقلاب، دفاع از امام و حتی دفاع از مقام معظم رهبری، آقای خامنهای داشتند؛ ایشان میگفتند با تمام ضعفهایی که هست، این انقلاب را باید حفظ کرد و نباید گذاشت که این انقلاب ضربه بخورد.
در دفاع از این انقلاب و دفاع از رهبریت و نظام، شدیدا در صحنه بودند و این در بین طلاب مشهور بود. بر عکس بعضی از آقایان که جبههگیریهایی داشتند، ایشان قائل بودند که علیرغم تمام ضعفهایی که هست و اگر بیشتر هم باشد، باید این نظام را حفظ کرد و باید این راه تداوم پیدا کند.
علاقه متقابل امام و آقای صلواتی نکته و خاطراتی اگر دارید اشاره بفرمایید.
من یادم میآید که ایشان گروه فرقان مسجد ما که سید سجاد است
من با اینکه سن زیادی نداشتم، ولی به خاطر علاقهام به دین و دفاع از آن، در مسجد سید سجاد فعالیت میکردم. در این مسجد که مرکز کارهای فرهنگی قبل از انقلاب بود، افراد و گروههای مختلف میآمدند؛ آقای دینپرور که الان هم زندهاند و سنشان هم خیلی بالاست، آنجا میآمدند و درس نهج البلاغه میگفتند، آقای مرحوم شهید مفتح در آنجا درس توحید میگفتند، آقارضا اصفهانی نیز درس فلسفه و اقتصاد مقایسهای میگفتند، من خودم هم کلاس قرآن داشتم، مروت نیز درس قرآن و صوت و لحن میداد.
همچنین ما میرفتیم منبریهای انقلابی مثل آقای دری نجفآبادی که الان هم زنده هستند، آقای مروی که قاضی القضات بودند و الان فوت شدهاند، آقای حاج شیخ عباس شیرازی و سید محسن موسوی تبریزی را از قم میآوردیم و لذا مسجد ما از دانشجوها و گروههای مختلف موج میزد. گروههایی چون ابیذر دماوند، منافقین خلق، مجاهدین انقلاب و ... همه در این مسجد میآمدند.
من حتی سید مهدی هاشمی را هم یکی دو سه بار اینجا دیدم و گودرزی را نیز من اینجا در مسجدمان دیده بودم. بعد از انقلاب وقتی اینها تصمیم به ترور گرفتند، یکی از بچهها به ما اطلاع داد و من صبح آن روز با پدرم رفتیم قم به محضر امام. ایشان آن زمان در قم بودند. آنجا من یک ساعت در رابطه با این مسائل صحبت کردم و ایشان(حضرت امام) دستهایشان را روی زانو گذاشته و فقط گوش میدادند. بعد گفتند: شما؟ گفتم من داماد آیتالله صلواتی هستم. ایشان شدیدا اظهار محبت و علاقه به آقای صلواتی داشتند. پدرم گفت شما الحمد لله مقضی المرام شدید. فرمودند که نه خیر آقای هاتفی! پدر ما چون در مدرسه فیضیه با حجره امام همسایه بودند، خاطرات زیبایی از امام داشت. در این دیدار، آن مسألهای را هم که من عنوان کردم، ایشان سریع دستور دادند که اقدامی بکنند.
در مورد دیگری، من یادم میآید که حضرت امام از من پرسید که شما مال کدام منطقهاید؟ گفتم من مال ورچِه خمین هستم، فرمودند نگویید ورچِه، بگویید ورچَه. بعد سوال کردند که میدانید چرا؟ گفتم نه. فرمودند آنجا ورچمن بوده است. همچنین ایشان فرمودند که من آنجا آمدهام-چون بین آن روستا تا خمین هجده کیلومتر بیشتر نیست- و لذا اظهار علاقه عجیبی نسبت به پدر من و آقای صلواتی داشتند.
آن نامه دوازده نفره خیلی جالب است. همه اینها جوان بودند و آقای صلواتی سنشان از همه بیشتر بوده است؛ ظاهرا ایشان سی و پنج بوده و بقیه نیز سنهایشان پایینتر بوده است. اگر آقای صلواتی صحبتهایی در این زمینه داشتهاند، یک مقداری در مورد آن نامه بفرمایید.
ایشان متولد سال 1307 بودند و این نامه هم در سال 48-49 نوشته و امضا شده است؛ یعنی اگر 7 را از 49 کم کنیم، حدود 40-41 سال میشود و آقای صلواتی در زمان نوشتن آن نامه این سن را داشتهاند و همه اینها اکثرا جوان بودند. متن آن نامه همراه با امضاهای آن، در خاطرات حضرت امام که آقای زیارتی آن را در سه جلد چاپ کرده، آمده است. آیتالله صلواتی در نوشتن و امضاء کردن این نامه خیلی پایبند بوده و مشوق دیگران نیز بودند؛ ایشان تلاش میکردند که علما این نامه را امضا بکنند. بعضی از آقایان هم وقتی که امضای ایشان را در آن میدیدند، تشویق شده آن را امضا میکردند. بعدا هم تمام کسانی که آن نامه را امضا کرده بودند، همهشان تبعید گردیده و مشکلاتی برای شان پیش میآمد.
ظاهرا ایشان مرحوم آیتالله العظمی بروجردی را هم درک کرده بودند.
بله، ایشان آیتالله بروجردی را درک کرده بودند و یک مقداری نیز در درسهای ایشان شرکت داشتهاند، ولی نه آنچنان زیاد.
حضرتعالی چه سالی و چگونه داماد ایشان شدید؟
بعد از اینکه به قم رفتم و طلبه شدم، به خاطر نسبت فامیلی که با هم داشتیم، یکی دو مرحله من را به منزلشان دعوت کردند و من هم رفتم. یک مرحله هم من در مدرسه علوی که در خیابان امام بود-روبروی مکانی که آن موقع سینما بود و بعد آیتالله مرعشی آن را کتابخانه درست کردند- ایشان را دعوت کردم و در حجره با چند تا از طلبهها شام درست کردیم که ایشان آمدند و خیلی هم تشویقم کردند.
به هر صورت، با توجه به شناختی که در این رفت و آمدها از هم پیدا کردیم، بعد از مدتها پدرم هم پیشنهاد دادند که پسرم! دختر آقای صلواتی؟ گفتم هر جور نظر شما است. من در تهران هم که بودم خیلی از افرادی بودند که علاقه داشتند تا ما دامادشان بشویم، ولی وقتی ایشان پیشنهاد دادند، رفتم به قم و بعد هم زمینه را چیدند و ما داماد ایشان شدیم. ایشان علاقه عجیبی هم به من داشتند.
من نکتهای را در مورد ایشان دارم که آن را هم به آقای اکرمی گفتم و هم اینجا مطرح میکنم. این اواخر گاهی اوقات که من خدمت ایشان میرسیدم، میدیدم که یک مرتبه مثل اینکه گویا پرده کنار میرود یا روحش در عالم برزخ میرود، میگوید عجب بهشتی است! چقدر زیباست! بعضی از مواقع هم میگفت چرا زودتر نمیآیید تا من را قبض روح بکنید! یک عالم خاصی داشتند و گویا یک چیزهایی را میدیدند. این برای من نکتهای زیبایی بود. در هر صورت، ما یک چنین چیزهایی را نیز از ایشان دیدیم.
پس از انقلاب آیا مسئولیتی در نظام قبول کردند؟ آیا به ایشان پیشنهادی شد؟
پیشنهاد به ایشان خیلی دادند، ولی ایشان یک آدم خیلی پرهیزکاری بودند و حاضر نمیشدند که مسئولیتی قبول کنند. هرچه هم پیشنهاد دادند حاضر نشد و قبول نکرد.
به سمت مرجعیت هم نرفت؟
هرچه دوستان و بزرگان حتی از قم بعضی از بزرگان و فامیلها گفتند که مرجعیت را بپذیرند، فرمودند نه خیر، من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم.
اگر خاطره خاصی یا مطلبی از ایشان دارید که برای خوانندگان ما مفید است، به عنوان حسن ختام میشنویم.
در این اواخر که ما خدمتشان میرفتیم، ایشان یک حالت خاصی داشتند؛ میگفت خدایا توفیقی بده که هرگز دور گناه نگردم، مرا حفظ کن که دور گناه هم نگردم.
در مسائل زندگی و مادیشان هم عجیب بود؛ یعنی ما هرچه سعی میکردیم که مثلا یک کاری برایشان انجام بدهیم، ایشان ممانعت میکردند و حاضر نبودند که یک زندگی رفاهی داشته باشند. میدانید که معمولا علما و بزرگان تابستانها اکثرا از قم به بعضی مناطق دیگر میروند، اما ایشان برای این کار حاضر نمیشدند. فقط گاهگاهی مسافرت به مشهد را پذیرا بودند و میرفتند.
در مجموع، میتوان گفت که ایشان واقعا اسوهای از اخلاق و فقاهت و پرهیز از مسائل و مقام و منال دنیایی بودند. میشود گفت از جمیع جهات زاهدانه زندگی میکردند و آدم خاصی بودند. وقتی که راجع به ایشان صحبت میشد، من میگفتم که خداوند انشاء الله به مقام ایشان از گناهان ما بگذرد و ما را نجات بدهد. بعضی میگفتند که خداوند ایشان را بیامرزد، من میگفتم ایشان که آمرزیده شده است، خدا ما را مورد عنایت قرار دهد.
مشاهده خبر در جماران