کدخبر: ۱۶۰۴۱۷۵ تاریخ انتشار:

به کدامین گناه؟/۵

بمبی که منفجر شد و آرزوهایی که دفن شد/گفت و گوی جماران با زهرا صالحی، جانباز ترور

زهرا صالحی بیست ساله بود. دختری جوان و پر نشاط مانند همه هم سن و سال هایش. تازه مشغول به کار شده بود و خودش را برای کنکور هم آماده می کرد. بیست و هشتم مرداد ماه سال ۶۵ بود. درست همان اول صبحی بمبی در میدان فردوسی منفجر شد و همه آرزوهای او را هم با خودش زیر خاک برد.

جماران - منصوره جاسبی: ساعت هشت و نیم صبح بیست و هشتم مرداد ماه سال 65 بود. تاریخی بسیار آشنا برای مردمی که سال ها طعم استعمار و استبداد را چشیده اند. صدای انفجاری میدان فردوسی و اطراف را فرا می گیرد. سرخی و سیاهی فضا را پر می کند و نفس ها برای خروج از سینه به هر خس و خاشاکی چنگ می اندازند. 

همین سه روز پیش بود که بمبی در قم منفجر شده بود و حالا هم نوبت تهران بود. تهران که بترسد همه شهرها می ترسند، این همه فکری است که سال ها دشمنان در سر پرورانده اند. آمارهای اولیه حکایت از این دارد که ۱۶ نفر شهید شده اند و این یعنی عمق فاجعه. تا شعاع دویست تا سیصد متری هم شیشه مغازه هاست که جرینگ جرینگ فرود می آیند. خانم زهرا صالحی، دختر بیست ساله ای که برای رفتن به محل کارش داشت فاصله میدان فردوسی تا خیابان سمیه را طی می کرد، میان آتش و خون گیر افتاده بود. به هر طرف که سر می چرخاند دود بود و دود و دود و دستی که آویزان شده بود. متن زیر حاصل گفت و گویی با اوست: 

 

خودش می گوید: روزهای اولی بود که کارمند بانک شده بودم، هنوز فامیل خبری نداشتند. داشتم برای رفتن به محل کار از عرض خیابان فردوسی می گذشتم، یکباره به سویی پرت شدم. فکر می کردم دستم تا سر زانو آمده است. بمبی را داخل ماشینی کار گذاشته بودند. انگار مرا از میان خون بیرون کشیده بودند. فکر می کردم گاز مغازه ساندویچی منفجر شده است. صحنه محشر را می شد دید، هر کسی به سمتی می دوید. صداهای مبهمی را بالای سرم می شنیدم. برای کمک آمده بودند. شعله های آتش زبانه می کشید. مرا به زایشگاه حضرت زینب (س) برده بودند اما نتوانستند پذیرش کنند. چشم هایم را که باز کردم روی تخت بیمارستان شهید مصطفی خمینی بودم.

 

دیر کرده بودم. همکاران حدس زده بودند که نکند من هم میان مجروحان بوده باشم. با خانه مان تماس می گیرند. خانواده و همکاران سراسیمه راهی بیمارستان های اطراف محل کارم می شوند. گشتن هایشان به ثمر می نشیند و مرا در بیمارستان پیدا می کنند. دستم سعی داشت خودش را با نخی هم که شده به بدنم متصل نگه دارد. دکترها مانده بودند که راه چاره چیست. هم جوان بودم و هم خانم. رگ های خونی را پیوند زده بودند و منتظر که باید چه کنند. برادرم از مرحوم دکتر نوربخش (رئیس کل اسبق بانک مرکزی) خواهش و تمنا کرد تا مرا به بیمارستانی در آلمان بفرستند. دکترها اما می گفتند دیر است، زمان نداریم. دکتر دوایی دست را پیوند زد. دست سیاه شد. کارم شده بود، گریه کردن و جیغ و فریاد کشیدن. کاخ آرزوها روی سرم خراب شد. می گفتند کلیه و قلب هم آسیب می بیند و چاره تنها در قطع کردن دست است. 

 

بالاخره مجبور شدم بپذیرند دستم را قطع کنند وگرنه کلیه ها هم آسیب می دیدند. کل خانواده بویژه مادر بسیار در این ماجرا اذیت شد و من دختر کوچک خانواده بودم که برادری هم بعد از خودم دارم. ناامیدی و افسردگی به سراغم آمده بود و چون تازه کارمند شده بودم و فامیل از این موضوع اطلاع نداشتند، خانواده چاره را در این می دیدند که مرا از رفتن به محل کار منصرف کنند اما خودم مصر بودم تا ادامه دهم. با خودم می گفتم کار نکنم چه کنم؟! 

 

دستم قطع شد. آن روزها نه کمیسیون پزشکی برایم مطرح بود و نه درصد جانبازی. درصد جانبازی ام را ۵۵ درصد زدند. در صورتی که باید هفتاد درصد باشم. پروتزی که استفاده می کردم خیلی سنگین بود. ۳۶ سال پروتز سه کیلویی را تحمل کردم. امسال که تقاضا دادم تا کمیسیون دوباره تشکیل شود و ببینند که سنگینی پروتز چه بلایی سر گردن و ستون مهره هایم آورده است و چه فشاری به دست چپم آمده است با این حال کمیسیون پزشکی نظرش این بود که این موضوع برای افراد سالم هم پیش می آید و بسیار پشیمان شدم از اینکه به کمیسیون مراجعه کردم.

 

از خانم صالحی می خواهم از آسیب ها بیشتر برایمان بگویند. بغضی که راه گلو را سد کرده است، فرو می دهد و می گوید: در جامعه اینطور جا افتاده است که چقدر به جانبازان رسیدگی می شود و چقدر همه چیز خوب است اما شنیدن کی بود مانند دیدن. آسیبی هم که به لحاظ روحی و روانی بر من وارد شد، دلجویی هیچ کس را به دنبال نداشت به جز خانواده.

 

سال ۶۵ او فقط بیست سال داشت، بیست سالگی یعنی اوج نشاط، سرزندگی، امید و آرزوهایی دور و دراز، آرزوهایی که در پستو ماندند و تروریست ها فرصت شکوفا شدن را به آنها ندادند. او یک دست نداشت و باید برای همیشه قید زندگی مشترک، مادر شدن و همسر شدن را می زد و اینها همه ثمره تلاش منافقان برای ارائه جامعه ای بهتر برای مردم ایران بود، جامعه ای که آن را ناامن می کردند تا ضربه بزنند. مردم کوچه و بازار را هدف گرفته بودند و کوتاه بیا هم نبودند. و زهرا صالحی نمونه ای از قربانی های عملیات تروریستی است.

 

صالحی عزمش را جزم کرد که خود را از ورطه ناامیدی بیرون بکشد، درسش را خواند. نوشتن با دست چپ را تمرین کرد. کارش را ادامه داد و سال ۸۰ وارد باشگاه تیراندازی شد. مقام سوم کشوری را کسب کرد. دو سالی هم می شود که دارت کار می کند اما او باز هم گاهی کم می آورد. هر چند که دلش به لطف خدا گره خورده است اما می گوید گاهی سختی ها ایمانم را متزلزل می کند. آدمیزاد است دیگر.

 

با اینکه خانم صالحی هیچ خرجی روی دست بنیاد نگذاشته و نمی گذارد، اما هر بار که برای کاری مجبور می شود سری به بنیاد بزند او را به رسمیت نمی شناسند و می پرسند شما همسر جانبازید؟ حق ایثارگری اش نه در بانک به رسمیت شناخته شد و نه در بنیاد اثربخش بود. به قول مثل قدیمی داخلمان خودمان را می سوزاند و بیرونمان مردم را حالا حکایت او و بسیاری دیگر از جانبازهاست. مردم گمان می کنند که بنیاد شرایط خوبی برایشان فراهم می آورد اما دریغ که قصه پرغصه ای دارند جانبازان.

مشاهده خبر در جماران