یادداشت/
با شما هستم فرزندان ۴۲ ای حضرت روح الله
سی و چهار سال برای خودش یک عمری تلقی می شود، فرزندان بسیاری در این سال ها چشم به هستی گشوده اند. بسیاری بار سفر بسته اند و خاطراتشان در ذهن ها در حال محو شدن است و بسیاری دیگر هنوز فرصت حیات دارند، بیایید از خود بپرسیم دراین سال های بدون امام چه کرده ایم؟
جماران-منصوره جاسبی: بذر نهضتی را که خمینی روح الله در فروردین و خرداد ۴۲ کاشته بود، با همان سربازانی که در قنداقه ها بودند، در بهمن ۵۷ به ثمر نشست. تُرک و کُرد و فارس و بلوچ نداشت. پیر و جوان و نوجوان هم نمی شناخت. پنج انگشتی بودند که زیر سایه حضرت روح الله سربازی می کردند. جشن غلبه نور بر ظلمت هنوز برپا بود و ذائقه مردمان شیرین که جمعی به نام خلق کومله از کردستان، گروهی با اسم حزب خلق مسلمان از آذربایجان، آن دیگری ها از خوزستان و... قصد تکه تکه کردن ایران یکپارچه را داشتند. حالا اما سربازان روح الله یک پا در غرب و یک پا در جنوب داشتند. یک سر اژدها را می زدند، سری دیگر رخ نمایی می کرد. هنوز مدعیان داخل را سر جای خود ننشانده بودند که یک کشور نه، جهانی به وسعت ۸۵ کشور با ساز و برگ هایی مدرن، دیوانه ای را که چندین سال بود از قفس پریده بود، پیشتاز جنگی کردند که یک ماه و دو ماه و یک سال و دو سال نشد، هشت سال مقاومت و ایستادن را رقم زد و دست آخر با رویی به رنگ شب، بار و بُنه شان را جمع کردند و در سوراخ هایشان خزیدند تا نقشه ای دیگر تدارک ببینند.
نوزادان ۴۲ ای شده بودند فرماندهان ارشد و نوجوانانی که هنوز هیچ نشانی از خط تیره ای پشت لبشان یافت نمی شد، پیاده نظام لشکر را تشکیل داده بودند. کافی بود خمینی روح الله پیامی دهد و حکمی کُند که حصر آبادان باید شکسته شود یا جبهه ها باید پُر شود که در شهر غلغله ای بر پا می شد و همه برای رفتن سر و دست می شکستند. حالا می خواهد دانشجوی نخبه شریف و تهران و شهید بهشتی باشد یا کارمند اداره آب یا کارگری روزمزد یا حتی دانش آموز کلاس دوم راهنمایی.
مِهر حضرت روح الله مانند خون در رگ هایشان جاری بود و نامش وِرد زبانشان. وصیتنامه که می نوشتند مدام توصیه می کردند: مبادا امام را تنها بگذارید و امام پاسخشان می داد: "من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه می خورم و از خدا می خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ام." (صحیفه امام؛ ج ۲۱، ص ۱۹۴)
روزها گذشت، جنگ مختومه شد. حضرت روح الله جام زهر را سر کشید. فرزندانش بند بند پیامش را با اشک هایی که شوری اش گونه هایشان را می سوزاند تا نمکی باشد بر زخم دلشان خواندند و سوختند. آنها در خلوتشان آب می شدند و امامشان نیز. انگار مُهر سکوتی بر لبانش زده بودند. جز به نوشتن چند پیام و حکم و جز خانواده همان شهدایی که هستی شان را در راه نهضت و پاسداری از آن داده بودند، هیچکس را به حضور نطلبید. نگرانی ها از سلامتش تنها به ضربان های قلبش منتهی می شد، غافل از آن که جام زهر کار خودش را کرده بود. آذوقه بسیار برای سلول های سرطانی گرد آورده شده بود. پدر، این چون دماوند استوار، درد امانش را بریده بود اما مانند همیشه تسلیم بود و تسلیم. دکترها بیماری به متانتش سراغ نداشتند، هر چه نسخه می کردند، اجرا می شد، بی کم وکاست، بی چون و چرا. تشخیص اما سرطان بود و جراحی هم تهدید بود، هم شفا. حضرت روح الله اما خود را سپرده بود به دست قضای الهی و هیچ کس جز خدا و ملکوتیان نمی دانستند که در آخرین شب قدرش چه گفته بود و چه درخواست کرده بود. اما هرچه که بود دعایش بر دعای میلیون ها سراپا عاشق و دلداده چربید. چند روزی بستر بیماری از او مراقبت کرد و چون لحظه های ناب ملاقات در می زد، چشمانش را باز می کرد، سید احمد را به کمک می طلبید و اقامه می کرد همه دلدادگی اش را.
خرداد، همان خردادی که سال ها انتظار فرج را از نیمه اش می کشید، هنوز به نیمه نرسیده بود که فرج روح الله را رقم زد. بالانشینان بزمی عظیم تدارک دیده بودند تا نفس مطمئنه را میزبان باشند، همان نفسی که با دلی آرام و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از جایگاه خواهران و برادران مرخص می شد.
حضرت روح الله خودش می دانست چه آتشی بر خرمن فرزندانش خواهد زد اما او دیدار با ملکوتیان را بیشتر طالب بود.
حالا اما در آستانه نیمه خرداد ۱۴۰۲ یعنی زمانی که سی و چهار سال از آن روزهای ماتم می گذرد، فرصتی است تا از خود بپرسیم ما و من با امانت حضرت روح الله چه کرده و می کنیم؟
مشاهده خبر در جماران