کدخبر: ۱۵۶۶۱۶۹ تاریخ انتشار:

در پستی اینستاگرامی مطرح شد؛

حسین قدیانی: نظام می‌توانست با عباس معروفی مهربان‌تر باشد؛ از مادری کردن برای اصحاب هنر ضرر نمی‌بینید

سخت‌تر از مرگ در غربت، زندگی در غربت است. زندگی در غربت آن‌قدری غم و غصه دارد که حس قصه را از نویسنده می‌گیرد. تو حتی اگر خالق «سمفونی مردگان» هم باشی، باز در غربت، بیش از آن‌که دستت به قصه برود، این دلت است که به غصه می‌رود. سیمین دانشور بی‌خود به عباس معروفی نگفته بود: «این همه غصه نخور. سرطان می‌گیری، می‌میری!»

به گزارش جماران؛ حسین قدیانی، روزنامه نگار نوشت:

ببین چقدر عاشق «سمفونی مردگان» بودم که سال هشتاد و نه وقتی داشتم برای یک رمان طرح می‌زدم، اسمش را گذاشتم «سمفونی مورچگان». یکی در وبلاگم کامنت گذاشت: «عباس معروفی اصلا آدم علیه‌السلامی نیست.» آخ که چقدر از این آدم‌ها متنفرم. حالا من مگر گفته بودم معروفی علیه‌السلام است؟ وانگهی! کی از طرف خدا به این‌ها مأموریت داده که علیه‌السلام را از غیر آن مشخص کنند؟

سخت‌تر از مرگ در غربت، زندگی در غربت است. زندگی در غربت آن‌قدری غم و غصه دارد که حس قصه را از نویسنده می‌گیرد. تو حتی اگر خالق «سمفونی مردگان» هم باشی، باز در غربت، بیش از آن‌که دستت به قصه برود، این دلت است که به غصه می‌رود. سیمین دانشور بی‌خود به عباس معروفی نگفته بود: «این همه غصه نخور. سرطان می‌گیری، می‌میری!»

آخرش هم همین شد. همین که معروفی در غربت، غصه بخورد و سرطان بگیرد و بمیرد. این اواخر، کارش از طعنه به انقلاب و اسلام گذشته بود؛ گاه قلم را به جای آن‌که خرج ادبیات کند، چنان آلوده به سیاست می‌کرد که حتی محمود دولت‌آبادی هم از نیش زبانش امنیت نداشت.

چند وقت یک بار به اینستاگرامش سرمی‌زدم و نمی‌دانم چرا؛ ولی هم‌چنان دوستش داشتم. بعضی پست‌هایش را که می‌خواندم، دلم برای تنهایی‌اش می‌سوخت و بعضی دیگر موجب این می‌شد که از دستش آه بکشم و برایش افسوس بخورم.

در این غربت تلخ، فقط این نبود که نظام در حکمی تند رفته باشد. خود معروفی هم مقصر بود. عجول که بود هیچ، لجوج هم بود و دقیقا دولت‌آبادی همین دو خصلت را ندارد. کاش عباس هم مثل محمود هرگز توهم مبارزه برنمی‌داشت و همان نویسنده باقی می‌ماند. البته نظام هم می‌توانست با معروفی مهربان‌تر باشد و او را به وادی لج نیندازد.

مشکل معروفی نه اسلام بود، نه انقلاب و نه دولت‌آبادی. از من بپرس که مشکل راقم «سمفونی مردگان» بالاتر از تنهایی، جدایی بود و فراتر از بی‌کسی، بی‌اویی. «او»ی معروفی ایران بود و راستش این جدایی از وطن بود که ذله‌اش کرده بود.

آدم خسته مثل نوزاد گرسنه می‌ماند؛ مشت می‌زند به سینه‌ی مادرش. این از سر دشمنی با مادر نیست؛ جز مادر کسی را ندارد.

نظام از مادری کردن برای اصحاب هنر ضرر نمی‌بیند. وقتی اغلب رمان‌های معروفی هنوز هم در این مملکت چاپ و تجدیدچاپ می‌شود، این یعنی می‌شد با مهر- و نه با قهر- مانع مهاجرت این‌ نویسنده‌ی انصافا خوش‌قلم و صاحب‌سبک شد.

نمی‌دانم چه سری است که جلای وطن در اغلب موارد مترادف می‌شود با جلای قلم. انگار بیرون این آبادی که ایران باشد، جوهر قلم نویسنده می‌خشکد. حیف!

مشاهده خبر در جماران