مرور خاطراتی از حمیدرضا صدر به مناسبت درگذشت وی + عکس و فیلم
حمیدرضا صدر، نویسنده، منتقد سینما و مفسر ورزشی پس از یک دوره مبارزه با بیماری سرطان درگذشت. او دانشآموخته رشته برنامهریزی شهری در دانشگاه تهران و لیدز انگلستان بود.
جی پلاس؛ حمیدرضا صدر، نویسنده، منتقد سینما و مفسر ورزشی پس از یک دوره مبارزه با بیماری سرطان درگذشت.
او متولد ۳۰ فروردین ۱۳۳۵ در شهر مشهد بود. صدر دانشآموخته رشته برنامهریزی شهری در دانشگاه تهران و لیدز انگلستان بود و سالها به عنوان نویسنده و منتقد سینما و همچنین مفسر فوتبال فعالیت داشت.
نوشتهای برای مادر با آن قلم جادویی
بهشت ارزانی تو باد آقای صدر عزیز
تن حمیدرضا صدر هم به خاک سپرده خواهد شد.تنی که دیگر تحمل ماندن و درد کشیدن را نداشت ...
آنچه که میخوانید مطلبی است که حمیدرضا صدر در دوره همکاری طولانی با ورزش سه و به بهانه بهار برای مادر نوشته بود.مادری که عشق همیشگی زندگی بود و در نهایت زودتر از او عزم سفر اختیار کرد.
خواندن این مطلب از آنجا اندوهبارتر است که خیلی سریع میرسی به اینجا که چه قلمی را از دست دادیم:
روزهای عید را با جمله های او سپری کرده ام. با طنین صدای مادرم. مادرم که می گفت "... می بینی پسر جان، وصله نو بر خرقه همیشگی دوخته ام. سایه تو روی خرقه من افتاده و آن به خود وصله کرده ام. تو به من دوخته شده ای و چون سایه همیشه در پی من خواهی آمد"... و من به او آمیخته شدم چون سایه در پی اش رفتم. همیشه، همه جا.
مادرم پس از تحویل سال مرا در آغوشش جای می داد و می گفت "... بهشت بر تو ارزانی باد پسرجان، همه روزت بهار باد". آن صدا از جان عزیزتر و از همه وحشت های دنیا نیرومندتر بود. من به او تعلق داشتم و او به من. در بیم و امید شریک بودیم و قلب مان از همه به هم نزدیک تر.
با همان جمله ها طعم شیرین عید را در گرمای تابستان و سرمای زمستان مزه مزه می کردیم و رویاپردازی های مان را ادامه می دادیم"... پشت آن باغ های شکوفان، کشتزارهای زرین، کران تا کران موج می زند. سطح کشتزارهای پر آب از دور بسان آینه برق می زند و بچه های شیطان نیمه برهنه درون آن آب بازی می کنند". می گفت بچه ها با بازیگوشی بزرگ می شوند. با دشواری بالا رفتن از درخت، با هنر شنا در یک حوض کوچک، با دویدن دنبال توپ. بعدها با همان جمله راز و رمز "عقل حیران مانده در بازار عشق" را تبیین کردیم.
آن کشتزارهای زرین در کلام فریبنده و پرکشش مادر نهفته بودند. آن بازیگوشی ها، آن بچه های شیطان خوش خیال. ما در آن حیاط ها دنبال توپی که درون حوض می افتاد و لای گل های باغچه گرفتار می شد می افتادیم. خانه های مان بام های مسطحی به پا ایستاده میان درختان توت و آلبالو داشتند، حوض های کوچکی برای آب تنی های تابستانی. روی دیوار خانه های مان شاخه های اقاقی اطراف پنجره های چوبی بالا می رفتند. در آسمان خانه های مان کبوتران سپیدبالی پیچ و تاب می خوردند که نگاه کردن شان برای خوشبختی مان کافی بود. با آن ها دنبال طالع سعد می گشتیم، دنبال یافتن راز فرار از نحوست.
زبان در کامم می خشکد و نمی توانم جمله های دلکش مادر در روز اول عید را تکرار کنم. او از بازارهای روز های کودکی اش حرف می زد. از ماهی های کوچک قرمز، از ظروف مسی، از تشت ها و تاس ها، از سینی ها و تنگ های صیقل یافته براق با نقش های زیبا، از تلالوی آتشین شان، از شمعدانی های برنجی قلمزده و ظروف سفالین، از چینی های فغفوری سپید و آبی، از جام ها و قدح های آبگینه، از بلورهای پرطنین عراقی، از ریاحه عطر و مرهم های شفابخش داده های نباتی، از بوی کندر و عطر، از ترکیب پسته و فندق، از طعم کشمش و نقل، از از آینه های براق، از شمعدانی های نقره، از سفره های هفت سین، از اسکناس های تانخورده لای صفحات قرآن، از سیبی چرخ خورده درون کاسه آب در لحظه تحویل سال.
مادرم کتابخانه قدیمی پدر را حفظ کرده. با همان ترکیب همیشگی، با همان حال و هوا. وارد اتاق وارد که می شوم هیجان نهفته در سکوت کتاب ها و شور آمیخته به وقار کاغذها مرا مات می کنند و تماشای جلد کتاب های آشنا خوشبختانه هنوز تکانم می دهد. همان هایی که پدر آنها را ورق زده. می خواهم با رایحه اشتیاقی که از جلو کتاب های و ورق زدن صفحات شان برمی خیزد سینه ام را پرکنم تا سنگینی گذر زمان که در وجودم ریشه دوانده آب کند. می خواهم جمله های آن روزگاران را دوره کنم "... افسوس که بزرگ ترین عیب دنیا همین بس که بیوفاست، ولی شب دراز است و پایان شب سیه، سپید است. شنونده شکیبا دل، فرجام نیک کارش را خواهد دید و جوینده خرد آن را خواهد یافت".
به کتاب های ردیف شده بغل هم نگاه می کنم. ترتیب چیده شان شان را می شناسم. هر چه باشد جان کنده ام ترتیبی که پدر آن را شکل می داد - از بزرگ به کوچک - حفظ کنم. در دل می گویم "... با من حرف بزنید، مرا همین جا نگه دارید. یاد پدرم بیندازید که با عینکش به حروف خیره می شد و با انگشتانش هر برگی را بسان گنج تازه یافته ای لمس می کرد. مرا برگردانید کنار مادرم. کنار آن سایه، آن خرقه".
نوروز را با زمزمه جمله های مادرم از دل قصه هایش آغاز کرده ام "... ای زادبوم زیبا و دلگشای من، تو در جهان یگانه ای و هیچ اسب تکاوری را یارای آن نیست تا گرداگرد دشت هایت را درنوردد و از برابر کوه هایت عبور کند. در سرزمین های زادبوم من برای همه پناهگاهی هست، همه ".
***
حمیدرضا صدر و سوالی که آخر هم پاسخ نداد!
حمیدرضا صدر رفت و به یک سوال مهم آخر هم پاسخ نداد؛ بالاخره فوتبال یا سینما؟
به گزارش "ورزش سه"، این روزها در فضای مجازی یک نوع سوال مد شده است. از شما می پرسند بدون اشاره مستقیم به پاسخ سوال و با گفتن یک کلمه یا بروز یک رفتار، نشان دهید مثلا اهل کدام شهر، طرفدار کدام تیم یا ساکن کدام منطقه هستید. انگار یک نفر در خلوت چنین سوالی را از حمیدرضا صدر پرسیده بود. در یکی دو سال اخیر و با فعالیت بیشتر در فضای مجازی، رنگ رخساره اش خبر از استیصال بعد از یک مبارزه سخت می داد، از مغلوب شدن در یک مبارزه نابرابر، از سرازیر شدن به سمت عدم.
او که بارها گفته بود در بدترین ثانیه های یک ۹۰ دقیقه هم کورسوی امیدی برایش وجود داشته، نمی خواست ادعای همیشگی خود را نقض کند. پس سرافرازانه، نیستی را در آغوش گرفت. حتی یک ثانیه هم به دنبال خریدن ترحم نبود. محکم و ستبر، کامنت به کامنت پاسخ نسلی را می داد که این صمیمیت را متاسفانه گاهی با موارد دیگر هم اشتباه می گرفتند. حتی پاسخ آنهایی که به شوخی بعد از هر پست حمیدرضا صدر می نوشتند این تصویر ما را به دیدار چلسی و ناتینگهام فارست در سال ۱۹۶۶ می برد را هم نجیبانه می داد.
حتی ناکامی و شکست را هم شیرین تعریف می کرد. ما که ۱۵ سال بعدش متولد شده بودیم هم در کنار حمیدرضا صدر غصه نرفتن به جام جهانی ۱۹۷۴ و ناکامی برابر استرالیا را هر بار در کنار او درد می کشیدیم. انگار بعد از چهار دهه هر دفعه این زخم برایش تازه می شد. تعریف می کرد که در استرالیا سه بار دروازه ما باز شد و در امجدیه باید این نتیجه را جبران می کردیم.
در 30 دقیقه ابتدایی دو بار به گل رسیدیم و 60 دقیقه فرصت داشتیم فقط برای زدن یک گل دیگر .... بعد هم به یکباره ساکت می شد و یک بار دیگر عزای نرفتن به جام جهانی با آن نسل فوق العاده را می گرفت.
در تصویر سازی بی رقیب یود. اینکه روایت کنیم 30 سال پیش در فلان مسابقه گل اول را ایکس زد و گل تساوی را ایگرگ که این روزها با جست و جو در فضای مجازی کار چندان دشواری نیست. حمیدرضا صدر جوری روایت آن مسابقه را تعریف می کرد که 90 دقیقه با او همسفر می شدیم. انگار در استادیوم بوده و بعد از زدن گل تیم مورد علاقه مان با هم فریاد کشیده و دست آخر هم سرود پیروزی یا شکست سر می دادیم. یک بار در جریان یک مصاحبه گفت شما می توانید محل زندگی، شغل و حتی همسر خود را تغییر دهید، اما نمی توانید تیم مورد علاقه خود را عوض کنید، لحنی که هوادار را در مقابل صحنه میخکوب می کرد.
اما حمیدرضا صدر فقط این نبود. این روزها بسیاری خیلی رقت انگیز فقط سعی در "متفاوت" نوشتن داشته و فراموش می کنند که باید "درست" و متفاوت نوشت. از ضعف آرشیو در تاریخ مطبوعات ایران است که فراموش کرده ایم 20 و خورده ای سال پیش، آن موقعی که حتی آوردن اسم برخی اسامی هم ترسناک بود، چنان در نشریه تماشاگران به مرد بی رقیب آن روزهای فوتبال ایران تاخت که مسئله دیگر فراتر از یک نوشته ورزشی رفته بود. روزهای که آش آنقدر شور بود که یک هفته بعد سردبیر همان نشریه مطلبی منتشر کرده و به نوعی از هواداران آن سرمربی محبوب عذرخواهی کرد.
سینما را هم همبنقدر دل انگیز روایت می کرد. خودش پنج سال پیش در ستایش از عباس کیارستمی نوشت: "وداع ناگهانی عباس کیارستمی همه ما را میخکوب کرد. جایگاه او در سینمای ایران ورای جوایزش در خارج از مرزهای کشورش میرود. قرار نبود او این قدر زود ما را ترک کند. قرار نبود این چنین شتابان دست تکان داده و از میان ما برود... جای او خالی است. جای او خالی خواهد بود." همین ها را با کمی ادیت بدرقه راه خودش می کنیم.
دوست نداشت وسط یک تورنمنت با زندگی وداع کند و همیشه دم از این نگرانی می زد. جایی گفته بود بعد از اتمام یک تورنمنت حتی می تواند مرگ را هم در آغوش بگیرد. پس چه خوب که دست آخر یورو 2020 را هم حتما تماشا کرده و بعید است علیرغم مبارزه با این بیماری سخت حتی یک لحظه این تورنمنت جذاب را از دست داده باشد؛ وداعی در حد نام حمیدرضا صدر.
65 سالگی حتما زمان خوبی برای رفتن نبود، اما طعم تلخ این جدایی را به حساب زمان بندی مورد علاقه اش می گذاریم؛ هر کسی فوتبالی باشد بدش نمی آید فردای یک دربی به یادماندنی با زندگی وداع کند.
این جمله شما را هم فراموش نمی کنیم؛ فوتبال مثل زندگی است، اما غم هایش خیلی بیشتر از لحظات شیرین است. برای ما که ناصر حجازی، فاجعه هیسل، عباس کیارستمی و صعود به جام جهانی 98 را در کنار او متفاوت از همیشه نگاه کردیم.
این یک ناکامی دسته جمعی برای ماست؛ مثل از دست دادن فرصت صعود به یک جام جهانی، مثل از دست دادن یک موقعیت طلایی در دقیقه 90 یک مسابقه سرنوشت ساز؛ وگرنه حمیدرضا صدر که آنگونه که لایقش بود زندگی کرد.
بدرود جناب صدر؛ تلاش می کنیم این باقی مانده عمر را مثل شما بگردیم تا پاسخ به این سوال مهم و جذاب را پیدا کنیم؛ آخر فوتبال یا سینما؟
آریا فاطمی مقدم
مشاهده خبر در جماران