کدخبر: ۱۵۰۸۰۲۰ تاریخ انتشار:

جی پلاس/ به مناسبت سالروز رحلت؛

نجف دریا بندری که بود؟/تاثیر او بر ادبیات داستانی چه بود؟/ آیا او را فقط باید یک مترجم به حساب آورد؟

نجف دریا بندری، مترجم، ویراستار، نویسنده، منتقد ادبی در زمستان ۱۳۰۹ در آبادان به دنیا آمد. او در شش دهه حضور فعال در عرصه فرهنگ و ادب کشور، جریان های مهمی را پایه گذاری کرد. وی در نیمه اردیبهشت سال ۹۹ پس از سال ها بیماری رحلت کرد.

به گزارش خبرنگار جی پلاس، در راستای شناساندن بزرگان اندیشه و ادب این مرز و بوم و کسانی که کارنامه پر افتخار ادبی شان مایه مباهات سرزمین ایران است، در این صفحه بر آنیم که این شخصیت های شاخص عرصه ادبیات را به مخاطبان معرفی کنیم و مطالب منتشرشده قطره ای است از دریای زندگی این بزرگواران که به قدر وسعمان است. باشد که مفید فایده افتد. این قسمت به زندگی نجف دریا بندری، مترجم، ویراستار و نویسنده مطرح کشور اختصاص دارد.

 

زندگینامه نجف دریا بندری

نجف دریابندری مترجم، ویراستار، نویسنده، منتقد و عضو افتخاریِ انجمن صنفی مترجمان ایران بود.

 

نجف دریابندری: من فکر می‌کنم ترجمه به‌محض‌ اینکه از حد کار مکانیکی یا ساخت‌ کاری بالاتر برود نوعی آفرینش ادبی است.

 

در همین رابطه بخوانید:

از زندگی میرزا جمال الدین کلباسی چه می دانید؟

حکیم شمس الدین بهبهانی که بود؟

میرزا محمدتقی مامقانی که بود؟/علت حسادت بدخواهانش چه بود؟/وی در کدام رشته هنری سرآمد بوده است؟

محمد معین که بود؟/چرا دهخدا و نیما یوشیج کارهای خود را به او سپردند؟/علت همکاری او با هانری کربن چه بود؟/کارهای ماندگار او کدامند؟

رهی معیری که بود؟/او تحت تاثیر کدام شاعر نامی بود؟/علت مرگش چه بود؟

جهانگیرخان قشقایی که بود؟/چرا وی راهی حوزه شد؟/علت اینکه او در لباسش تغییری نداد چه بود؟/وی فلسفه را چگونه تدریس می کرد؟/رابطه او با علمای معاصرش چگونه بود؟

 

اطلاعات فردی

زمینهٔ کاری ترجمه، نویسندگی، نقد، نقاشی، عکاسی و معماری

زادروز ۱شهریور ۱۳۰۸(شناسنامه)، زمستان۱۳۰۹(‌گفتهٔ نجف)

آبادان، محله حمام جرمنی

مرگ ۱۵اردیبهشت۱۳۹۹

تهران

محل زندگی آبادان و تهران

علت مرگ کهولت سن و بیماری شدید

جایگاه خاکسپاری بهشت سکینهٔ کرج

لقب ن.بندر

پیشه مترجم، داستان‌نویس، منتقد، نقاش، عکاس و معمار

سال‌های نویسندگی ۱۳۲۰ تا ۱۳۹۹

کتاب‌ها تألیف: «درد بی‌خویشتنی»، کتاب مستطاب آشپزی و...

ترجمه: «وداع بااسلحه» و...

همسر(ها) ژانت د.لازاریان(۱۳۳۱) و فهیمه راستکار (۱۳۵۲تا۱۳۹۱)

فرزندان نوشین، آرش و سهراب

اثرپذیرفته از سیداحمد فردید

جوایز «گنجینهٔ زندهٔ بشری»

«تورنتون وایلدر»

 

نجف دریابندری طی حدود شش دهه حضور فعال در عرصهٔ فرهنگ و ادب ایران، جریان‌های مهمی را در کشور پایه‌گذاری کرد و سهم عمده‌ای در شکل‌گیری آن‌ها داشت. دریابندری از یک سو با برگردان آثار ارزنده‌ٔ ادبیات غرب، دریچه‌ای را گشود که بر تاریخ ادبیات داستانی معاصر تأثیر عمده نهاد و از سوی دیگر به‌واسطهٔ ترجمهٔ آثار مهمی از فلسفهٔ غرب، با روایتی روشن و درخور فهم راسل از فلسفه، به روشنی و رسایی زبان فارسی در بیان مفاهیم فلسفی کمک کرد؛ آن‌هم زمانی که هنوز زبان فارسی اصطلاحات لازم را برای بیان فلسفهٔ جدید نداشت. دریابندری در فلسفه فقط مترجم نبود. «درد بی‌خویشتنی» که شاید اگر به‌انگلیسی نوشته می‌شد می‌توانست شهرت فراوانی در محافل فلسفی کسب کند، تألیف نجف است.

 

دریابندری طی دوران فعالیتش در مؤسسهٔ فرانکلین، در راه‌اندازی جریانی از ترجمه، تألیف و تولید آثار مهم، نقش بزرگی داشت که به فراخور اوضاع اجتماعی، ضرورت می‌یافت. این مهم در عرصهٔ چاپ و نشر حرکتی بی‌سابقه و نوین قلمداد می‌شد و از منظر دستاوردی که داشت، موفقیت چشمگیر همایون صنعتی‌زاده در فرانکلین را میسّر کرد طوری‌که بدون وجود دریابندری و بینش وسیع او نسبت به اوضاع و احوال ایران، ناممکن بود. افزون‌بر این، بسیاری از مبانی و اصول تولید کتاب، مخاطب‌شناسی و نیازسنجی بر مبنای سیاست‌های فرهنگی و مثبت افرادی چون نجف استوار است.

 

پیشگامیِ دریابندری در عرصهٔ ادبیات و کتاب البته که بیش از این‌هاست. هم‌زمان با پختگی و صلابت زبان و بیان نجف در ترجمهٔ آثاری چون «معنی هنر» و «افسانهٔ دولت»، چاشنی طنز در معنای حقیقی نیز به چنین متن‌هایی افزوده شد. نجف در «چنین کنند بزرگان»، الگویی پرمایه از ترجمه و کاربرد زبان طنز ارائه داد. وی در ادامهٔ روند پیشگامانه‌ٔ خود، با تألیف کتاب مستطاب آشپزی بازهم مخاطبانش را شگفت‌زده کرد و نظرشان را به بخش‌های دیگری از فرهنگ و جامعه معطوف ساخت.

 

دریابندری در نقد ادبی هم جایگاه مهمی دارد که گواه آن مجموعه‌ مقالات به‌چاپ‌رسیدهٔ اوست. داستان‌نویسان، نقاشان، شاعران و نمایشنامه‌نویسان زیادی بودند که نقد و معرفی باریک‌بینانهٔ نجف هنرشان را آشکار کرد. علی‌محمد افغانی و رمان خواندنی‌اش شوهرِ آهوخانم نمونه‌‌ای از آن است.

 

دریابندری با عالم نقاشی و هنرهای تجسمی هم عمیقاً آشنا بود و تعداد بسیاری از مقاله‌ها و مقوله‌های ذهنی‌اش درباب نقاشی و نقاشان معاصر ایران و جهان است. او نقاش چیره‌دستی بود؛ اما از سر فروتنی، وقتی در مصاحبه‌هایش دربارهٔ نقاشی، عکاسی و معماری که نسبتاً حرفه‌ای به آن می‌پرداخت می‌پرسیدند، در پاسخ می‌گفت فقط سرگرمی است. این بخش مهم از فعالیت‌های هنری نجف در زیر سایهٔ سنگین ترجمه‌ها و تألیف‌هایش از نظرها پنهان ماند.

 

همینگ‌وی؛ نه همین‌گوی

« بین خودمان بماند؛ من آن موقع اسم همینگ‌وی را «همین‌گوی» تلفظ می‌کردم؛ چون نویسندهٔ مقاله، «همینگوی» نوشته بود. به‌همین‌دلیل خود من، بعد از آنکه تلفظ درست اسم آن بابا را یاد گرفتم این اسم را همیشه به‌صورت «همینگ‌وی» نوشتم که مبادا باز «همین‌گوی» تلفظ کنم. به‌هرحال، من با خواندن مقالۀ گلستان با اسم همینگ‌وی آشنا شدم؛ اولین داستان‌های او را هم مدتی بعد در مجموعه‌ای به اسم «زندگی خوش کوتاه فرانسیس مکومبر» که گلستان ترجمه کرده بود خواندم.»

 

وداع با اسلحه: دو روایت

از روابط نجف با گلستان معمولاً دو روایت خواندنی است: ۱. روایت نجف و ۲. روایت گلستان. دریابندری می‌گوید گلستان باعث شد که نجف به فکر ترجمهٔ همینگ‌وی بیفتد؛ البته بدون آنکه خودش بداند:

در آن موقع، من در جایی به اسم ادارهٔ انتشارات شرکت ملی نفت کار می‌کردم گلستان هم آنجا بود. روزی متن انگلیسی «وداع با اسلحه» را به من داد که بخوانم. من به‌جای اینکه این کتاب را بخوانم ترجمه‌اش کردم؛ یعنی بعد از آنکه کمی از آن را خواندم دیدم که باید ترجمه‌اش کنم و دست‌به‌کار شدم. چند دفتر کاغذ کاهی خریدم و شروع کردم.

 

اما ماجرا از زبان گلستان چیز دیگری است:

نجف دریابندری توی شرکت نفت، ادارهٔ انتشار شرکت نفت در آبادان، زیر دست من، کار می‌کرد. یک روزی من دیدم یک کسی اومد اداره. گفتم این را کی آورده؟ گفتند آقای دریابندری. گفتم بگید بیا. اومد. گفتم این کیه؟ چرا ورداشتیش آوردیش اینجا؟... گفت والله تقصیر من نیست. حزب به من گفته اینو بیارم. گفتم غلط کردین، هم تو و هم حزب. اینجا خونهٔ ننه که نیست... اصلاً تو خودت چرا تو حزبی؟ گفت آقا چیکار کنم؟ برم شبا تو باشگاه ایران تونبولا بازی کنم؟ گفتم بشین ترجمه کن. گفت شما به من کتاب بدین ترجمه کنم. من هم فرداصبح که از خونه می‌اومدم، دست کردم از تو گنجه کتاب‌هام یک کتاب درآوردم. دست بر قضا «وداع با اسلحه» همینگ‌وی بود. آوردم گفتم بشین اینو ترجمه کن. خوب، او هم ترجمه کرد.

 

پزشک‌نیا، نجف و نقاشی

نقاشی‌های نجف بیانگر نوعی صیرورت (از صورتی به صورت دیگر درآمدن) است. او همواره درحال تجربهٔ بیان‌ها و شیوه‌های گوناگون بود. کسانی که نقاشی‌های نجف را دیده‌اند، عقیده دارند نجف در نقاشی هم مانند ترجمه‌ها و نوشته‌هایش به‌شیوه‌ای شخصی رسیده بود. نجف، به‌گفتهٔ خودش، گوش کم‌شنوا اما حساسی برای ارزش کلمه‌ها و ساختمان جمله‌ها داشت؛ گویا این حساسیت به بینایی‌اش هم سرایت کرده بود.

 

نجف دریابندری با «هوشنگ پزشک‌نیا» و «حسین کاظمی» معاشرت داشت و تعدادی از نقاشی‌های آن‌ها را فهیمه راستکار و «سهراب دریابندری» گردآورده‌اند. نجف در نقاشی از پزشک‌نیا تأثیر گرفته بود. این تأثیر را می‌توان در پاره‌ای از «طبیعت بی‌جان‌»هایی یافت که نجف با آبرنگ و پاستل و مداد کشیده است. سابقهٔ آشنایی پزشک‌نیا و نجف به آبادان و حضور نجف در شرکت نفت بازمی‌گردد. گویا پزشک‌نیا برادری داشت که با نقاشی اروپا آشنا بود و کتاب‌هایی از نقاشان اروپایی به هوشنگ و نجف و دوستانشان می‌داد. این کار در برانگیختن میل نجف و پزشک‌نیا به نقاشی مؤثر بود.

 

درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست

« آخرین خبری که من از کیوان گرفتم دو چیز بود:

 

یکی اسمی که همراه‌با تاریخ با مداد روی دیوار گچی یکی از سلول‌های بازداشتگاه لشکر۲ زرهی نوشته شده بود. در آن ایام زندانی بودم و مرا همراه‌با پنج نفر از رفقایم برای محاکمۀ مجدد از آبادان به آن آورده بودند. ما همه به حبس‌های سنگین محکوم شده بودیم، بااین‌حال هفتۀ اول ما را در سلول‌های انفرادی بازداشتگاه زرهی انداختند. من و یکی از آن جمع شش‌نفری در یک سلول افتادیم و طبعاً با کنجکاوی شروع کردیم به وارسیِ در و دیوار سلول. روی دیوار مقداری خط و اسم بود. من از میان آن‌ها یک خط آشنا را شناختم: «مرتضی کیوان ۲۶مهر۱۳۳۳». اینکه می‌گویم مربوط به پاییز۱۳۳۴ است؛ یعنی حدود یک سال بعد از اعدام کیوان امضای او روی دیوار سلولش باقی مانده بود. تاریخ روزش دقیقاً در خاطرم نمانده، شاید روز دیگری بود؛ ولی می‌دانستم که سحرگاه ۲۷مهر کیوان را در میدان تیر همان لشکر۲ زرهی اعدام کرده‌اند. بنابراین کیوان به‌احتمال قوی تا شب آخر در همان سلول بوده و این آخرین پیام او بود، البته نه به شخص من، به هرکسی که گذارش به آن سلول می‌افتاد و این پیام از قضا به من هم رسید.

پیام دوم یک بیت شعر بود که با همان خط آشنا روی دیوارۀ یک لیوان لعابی دسته‌دار نخودی‌رنگ با مداد کپی نوشته شده بود:

درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست رازدار خلق اگر باشی همیشه زنده‌ای

این لیوان را بعد که از سلول انفرادی به قسمت «عمومی» برده شدیم دیدم. لیوانی بود که توی آن از قسمت عمومی برای کیوان که توی سلول انفرادی بود چای می‌فرستادند و یک بار کیوان آن را با این شعر برگردانده بود. زندانی‌های عمومی که در این مدت چند دور عوض شده بودند، آن لیوان را نگه داشته بودند و به من نشان دادند.»

 

گواهی عدم سوءپیشینه برای ترجمه

دریابندری از اعتراضش به نظارت دولت بر کار آفرینش می‌گوید:

یکی دو جا این پیشنهاد مطرح شده که چون درحال‌حاضر هیچ قرار و قاعده‌ای بر کار ترجمه حاکم نیست و هرکس دلش خواست می‌تواند هر کتابی را ترجمه و اگر توانست چاپ هم بکند، پس بهتر است ترتیبی داده شود که سازمانی بر امر ترجمه نظارت داشته باشد... اصل مطلب این است که اختیار کار را از «افراد متفرقه» سلب کنیم و بدهیم به دست دستگاه اداری که ممکن است گردانندگانش عده‌ای از خود مترجمان باشند یا دولت هم دستی در آن داشته باشد. من با این کار مخالفم... خلاصه‌اش این است که «نظارت» این انجمن یا هرچه هست در عمل به این صورت درخواهد آمد که «صلاحیت» مترجم هر کتابی اول باید به تصویب مقامات آن دستگاه برسد. آن مقامات هم مثل همهٔ اداره‌ها از مترجم یا داوطلب ترجمه مدارک تحصیلی و نمونهٔ کار خواهند خواست و اگر قضیه شکل دولتی پیدا کند لابد عدم سوءپیشینه و صلاحیت اخلاقی و این جور چیزها هم اضافه می‌شود. هیچ‌کدام این‌ها با کار آفرینشی جور درنمی‌آید... .

 

حساب خود من که به‌کلی پاک است؛ چون نه مدرک تحصیلی دارم و نه عدم سوءپیشینه. در امتحان صلاحیت اخلاقی هم به‌احتمال قوی مردود می‌شوم. یک وقت من برای گرفتن گواهی‌نامهٔ رانندگی رفتم ورقهٔ عدم سوءپیشینه بگیرم، یک ورقه‌ای به من دادند که تویش نوشته بود شخص نامبرده که بنده باشم به‌جز اقدام علیه سلطنت مشروطه و خیانت به کشور و تحریک اشرار و تسلیح عشایر و تبلیغ مرام اشتراکی، سوءپیشینه‌ای ندارد.

 

داش‌آکَل یا داش‌آکُل

خاطره نجف از فیلم «داش‌آکل»:

داستان از این قرار است که حدود بیست سال پیش یکی از دوستان، من و چند نفر دیگر را برد به جلسۀ احضار ارواح. یادش به‌خیر، غلام‌حسین ساعدی هم بود. شاید هم خود ساعدی بود که ما را برد، درست یادم نیست. درهرحال احضارکنندۀ ارواح سرهنگ بازنشسته‌ای بود. طرف‌های پارک شهر یک مدیوم هم داشت که جوان بیست‌ودوسه‌‌ساله‌ای بود. جناب سرهنگ مدیومش را هیپنوتیزم می‌کرد. بعد از او می‌خواست روحِ اشخاص متفرقه را حاضر کند. روح هم حاضر می‌شد و توسط مدیوم که درحال خواب بود با حضار حرف می‌زد. خلاصه، جناب سرهنگ مدیوم را خواب کرد و از ما پرسید روح چه‌ کسی را مایلید احضار کنیم. من هم گفتم لطفاً روح صادق هدایت را احضار کنید؛ چون کار خیلی واجبی با ایشان دارم. جناب سرهنگ گفت آقای هدایت خودشان تشریف می‌آورند، احتیاجی به احضار نیست. معلوم شد این کار هر شبشان است. گفتم بسیار خب. پس هروقت آقای هدایت تشریف آوردند، مرا خبر کنید. خلاصه بعد از مدتی گفتند آقای هدایت تشریف آوردند، اگر سؤالی دارید بفرمایید. فیلم «داش‌آکَل» مثل‌اینکه تازه درآمده بود، بحث آکُل یا آکَل مطرح شده بود. گفتم از آقای هدایت بپرسید «داش‌آکَل» درست است یا «داش‌آکُل»؛ هدایت به‌زبان فصیح گفت: «داش‌آکَل»

ما بعد از مذاکره با چند روح دیگر بلند شدیم رفتیم هتل مرمر توی خیابان فیشرآباد که پاتوق خیلی از دوستان بود. آنجا دیدم اسماعیل شاهرودی شاعر معروف و مرحوم نشسته دارد با عده‌ای سر همین آکَل یا آکُل جَرومَنجر می‌کند. شاهرودی می‌گفت آکَل، آن‌ها می‌گفتند آکُل. من گفتم حق با شاهرودی است؛ چون من نیم‌ ساعت پیش از خود هدایت پرسیدم، گفت آکَل. شاهرودی گفت بفرمایید، این هم شاهد. ولی هیچ‌کس از من نپرسید تو نیم‌ساعت پیش هدایت را کجا دیده‌ای... .

 

حکایت بوف کور و نجف

مجلهٔ آدینه طی گفت‌وگویی با نجف سؤالی می‌پرسد و جوابی می‌گیرد:

در بین اهل ادبیات این تصور است که بوف کور و ملکوت بهرام صادقی بهترین نمونه‌های داستان‌نویسی در ایران است. شما ظاهراً عقاید دیگری دارید. اگر قرار باشد ادبیات احوال درونی آدمی را تصویر کند، «بوف کور» شاید یکی از زنده‌ترین و بهترین تصویرها باشد. نظرتان چیست؟

 

عرض می‌شود حکایت من و بوف کور حکایت آن آدمی است که به همشهری‌هاش گفت: «اگر یک اسب زین‌کرده و صد تومان خرج سفر به من بدهید یک مطلب خیلی مهمی را به شما می‌گویم.» همشهری‌هایش هم این‌ها را می‌دهند و آن مرد را تا دم دروازه شهر بدرقه می‌کنند و آن مرد می‌گوید: «ای مردم بلبل خیلی بد می‌خواند!» و به تاخت از آن شهر فرار می‌کند. حالا مشکل من این است که تازه از سر آمده‌ام و جایی هم ندارم که بروم یا قایم بشوم؛ ولی مثل این است که چاره نیست، باید بگویم که من از بوف کور هیچ خوشم نمی‌آید.

چرا؟

اگر در یک کلام بخواهید بگویم برای اینکه زیادی منحط است... منظور من از منحط احتمالاً غیر از آن چیزی است که شما از این کلمه می‌فهمید. منظور من آن چیزی است که به فرانسه هنر یا ادبیات «دکادان» می‌گویند. مثل اشعار سمبولیست‌های آخر قرن گذشته در فرانسه یا از بعضی جهات، ولی البته نه از همهٔ جهات، مثل اشعار سبک هندی خودمان. بنابراین منحط لزوماً به‌معنای بد یا فاسد یا ناشیانه نیست. هنر و ادبیاتِ منحط همیشه طرف‌دارانی داشته است و دارد... منحط به‌معنای «دکادان» یعنی در آستانهٔ فساد و آستانهٔ فساد گاهی عین کمال است. پنیرهای بسیار عالی فرانسه غالباً در حالت «دکادانس» یا در آستانهٔ فساد درجا می‌زنند. من شخصاً از ذوق منحط بی‌بهره نیستم؛ چون غالب پنیرهای فرانسوی را اگر گیرم بیاید دوست می‌دارم. ولی گاهی پنیر واقعاً فاسد می‌شود. یک بار یک تکه پنیر «بری» داشتیم که مدتی مانده بود. دیدم قیافهٔ خوبی ندارد. آن ایام دوسه تا گربه داشتیم. گذاشتم جلوی گربه‌ها. گربه‌ها پنیر را بو کردند، بعد مشورت مختصری باهم کردند و تصمیم گرفتند که از پنیر صرف‌نظر کنند. بااین‌حال من بعداً پنیر را خوردم و طوری هم نشدم.

 

چرا درباره خود بوف کور صحبت نمی‌کنید؟

من درواقع دارم دربارهٔ بوف کور صحبت می‌کنم منتها به زبان منحط. بوف کور به‌نظر من تحت تأثیر جنبش معروف سمبولیست‌های فرانسه نوشته شده و همچنین البته تحت تأثیر سوررئالیست‌ها. حتی تأثیر فیلم‌های سوررئالیستی مثل «مطب دکتر کالیگاری» در این داستان کاملاً پیداست. اولاً سمبولیسم و سوررئالیسم در هنر اروپا دوره‌ها یا سبک‌های زودگذری بودند و حالا فقط جنبهٔ تاریخی دارند. منظور من البته این نیست که دیگر کسی حق ندارد به این سبک‌ها چیزی بنویسد؛ ولی اگر کسی یک چنین چیزی نوشت، دیگر صرف اینکه نوشته‌اش سمبولیستی است یا سوررئالیستی، عمل را توجیه نمی‌کند. زمانی که هدایت، بوف کور را می‌نوشت سمبولیسم فرانسوی دیگر از مد افتاده بود؛ ولی سوررئالیسم هنوز زنده بود. هدایت لابد فکر می‌کرده دارد نوبرش را می‌آورد؛ ولی آنچه آورده اگر هم آن روز نوبر بوده حالا دیگر نوبر نیست. وسواس ذهنی است که حس تناسبش را از دست داده و تماسش با واقعیت و اوضاع زمانه قطع شده است.

 

زندگی و یادگار

بر چرخ روزگار: براساس شمارهٔ۱۱ مجله سیاه‌مشق

۱۳۰۹: تولد در آبادان، ۱شهریور۱۳۰۸ (در شناسنامه)

۱۳۲۸: ترجمهٔ «یک گل سرخ برای امیلی» اثر ویلیام فاکنر

۱۳۳۱: ازدواج با «ژانت لازاریان» ارمنیِ ایرانی‌تبار، گالری‌دار و منتقد هنری

۱۳۳۳: : انتشار ترجمهٔ «وداع با اسلحه» اثر همینگ‌وی؛ زندانی‌شدن و صدور حکم حبس ابد

۱۳۳۷: آزادی از زندان؛ استخدام در «استودیو گلستان»

۱۳۳۸: استخدام در «مؤسسهٔ فرانکلین»

۱۳۳۹: تولد «نوشین»، اولین فرزند

۱۳۴۰: چاپ ترجمهٔ «بیگانه‌ای در دهکده» نوشتهٔ مارک تواین؛ انتشار ترجمهٔ «تاریخ فلسفهٔ غرب» از برتراند راسل

۱۳۴۱: انتشار ترجمهٔ «تاریخ سینما» از آرتور نایت؛ تولد «آرش»، دومین فرزند

۱۳۴۹: انتشار مجموعه‌مقالات «درعین‌حال»؛ چاپ ترجمهٔ «عرفان و منطق» اثر برتراند راسل؛ انتشار ترجمهٔ «قضیهٔ رابرت اوپنهایمر» از هاینار کیپهارت

۱۳۵۱: چاپ ترجمهٔ «معنی هنر» اثر هربرت ری؛ انتشار ترجمهٔ «چنین کنند بزرگان» از ویل کاپی

۱۳۵۲: ازدواج با «فهیمه راستکار»

۱۳۵۳: تولد «سهراب»، تنها فرزند نجف و فهیمه

۱۳۵۴: استخدام در تلویزیون ملی ایران

۱۳۵۵: چاپ ترجمهٔ «آنتیگونه» اثر سوفوکلس

۱۳۵۶: انتشار مجموعهٔ «نمایشنامه‌های بکت» در دو جلد

۱۳۶۱: انتشار ترجمهٔ «متفکران روس» از آیزایا برلین؛ چاپ ترجمهٔ «رگتایم» ادگار لورنس دکتروف؛ انتشار ترجمهٔ «قدرت» برتراند راسل

۱۳۶۲: چاپ ترجمهٔ «افسانهٔ دولت» نوشتهٔ ارنست کاسیرر

۱۳۶۳: انتشار مجموعه‌مقالات «به‌عبارت‌دیگر»؛ چاپ ترجمهٔ «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگ‌وی

۱۳۶۶: چاپ ترجمهٔ «هکلبری‌فین» از مارک تواین

۱۳۶۹: انتشار «درد بی‌خویشتنی»

۱۳۷۱: چاپ ترجمهٔ «گور به گور» اثر ویلیام فاکنر؛ انتشار ترجمهٔ «تاریخ روسیه شوروی، انقلاب بلشویکی» نوشتهٔ ادوارد هلت کار

۱۳۷۲: چاپ ترجمهٔ «فلسفهٔ روشن‌اندیشی» از ارنست کاسیرر

۱۳۷۵: انتشار ترجمهٔ «بازماندهٔ روز» اثر کازوئو ایشی‌گورو

۱۳۷۶: چاپ «یک گفت‌وگو: ناصر حریری با نجف دریابندری»

۱۳۷۷: انتشار ترجمهٔ «بیلی باتگیت» نوشتهٔ ادگار لورنس دکتروف

۱۳۷۸: انتشار ترجمهٔ «پیامبر و دیوانه» اثر جبران خلیل جبران؛ انتشار ترجمهٔ «برف‌های کلیمانجارو» از همینگ‌وی

۱۳۷۹: انتشار «کتاب مستطاب آشپزی؛ از سیر تا پیاز» با فهیمه راستکار

۱۳۸۰: چاپ «افسانهٔ اسطوره»

۱۳۸۱: نخستین سکتهٔ مغزی

۱۳۸۳: انتشار ترجمهٔ «کلی‌ها» اثر هیلاری استنیلند

۱۳۸۹: دومین سکتهٔ مغزی

۱۳۹۱: درگذشت فهیمه راستکار

۱۳۹۳: چهارمین سکتهٔ مغزی

۱۳۹۶: ثبت ملی «نجف دریابندری» با جایگاه گنجینهٔ زندهٔ بشری در میراث خوراک

۱۳۹۹: درگذشت به‌وقت ۱۱و۲۷ دقیقهٔ صبح روز ۱۵اردیبهشت؛ خاک‌سپاری در بهشت سکینه کرج صبح روز ۱۷اردیبهشت

 

کودکی و تحصیلات

در آبادان متولد شد. دی یا بهمن ۱۳۰۹. پدرش عمداً شناسنامه را یک سال جلوتر گرفت که او را زودتر به مدرسه بفرستد. در آن زمان کشتی‌های نفتکش اروپایی بین آبادان و کلکته در رفت‌وآمد بودند. آبادان بندر شده بود و چند نفر پایلوت کشتی‌ها بودند. پدر نجف یکی از آن پایلوت‌ها بود که در اصل از اهالی بوشهر بود و مدتی هم در بصره کار می‌کرد. از رفقا و همکاران پدر نجف در آن روزها می‌توان به عموی ایرج گرگین و پدر ایرج پارسی‌نژاد اشاره کرد. پدر پارسی‌نژاد بود که باعث شد خانوادهٔ دریابندری در آبادان خانه‌ای بسازد و ماندگار شود.

 

نجف دریابندری در شش‌سالگی به مدرسه می‌رود. در همان سال پدرش را از دست می‌دهد. بعد از اتمام کلاس چهارم در این مدرسه، به «مدرسهٔ رازی» می‌رود:

«در آن مدرسه من شاگرد خوبی بودم. زرنگ بودم، دست‌وپا داشتم و... ولی بعد که آمدم به مدرسهٔ رازی، آن مدرسهٔ قبلی مختلط تا کلاس چهارم داشت، بعد که آمدم به مدرسهٔ پسرها،... دیگر شاگرد زرنگی نبودم. محیط عوض شده بود، بساط دیگری بود... در همین موقع‌ها جنگ شروع شد. نیروهای متفقین آمدند به آبادان و اصلاً شهر به‌کلی دگرگون شد، اصلاً فضا عوض شد، درست مثل اینکه دری باز شده باشد.»

 

نجف در مدرسهٔ رازی تا سال سوم دبیرستان درس خواند و بعد از دنیای تحصیلات رسمی خداحافظی کرد. البته دورهٔ سه‌سالهٔ بعدی را در کلاس‌های شبانه گذراند؛ ولی در امتحان دیپلم تجدید شد و بعد از آن دیگر امتحان نداد. در همان مدرسهٔ رازی مطالبی از او در مجلهٔ دبیرستان چاپ شد که نشان از ذوق او دارد. به‌جز آن، طرح‌هایی نیز به‌قلم او در همان مجله چاپ شد که استعداد او در طراحی و نقاشی را نشان می‌داد.

«شرکت نفت کار می‌کردم و دیگر احتیاجی نداشتم که امتحان بدهم. این، سال۱۳۳۰ بود. من هم برای خودم یک پا آدم سیاسی شده بودم. حزب توده هم در این زمان مخفی بود؛ ولی همه چیزش آشکار بود.»

 

شرکت نفت و آغاز کار ترجمه

در آبادان، در خانهٔ روبه‌روی خانهٔ پدری نجف، دوسه جوان زندگی می‌کردند، به اسم «شیرازی». این جوان‌ها بعداً در شرکت نفت آدم‌های مهمی شدند. برادر یکی از این آنان که رئیس چاپخانهٔ آبادان بود نجف را به شرکت نفت برد و به «آقای جاوید»، رئیس ادارهٔ کارمندان شرکت نفت، معرفی کرد و نجف کارمند شرکت نفت شد. یک سالی در این شغل مشغول بود و همزمان خودش شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد:

«سینمای شرکت نفت آن موقع فیلم‌های زبان اصلی می‌گذاشت. ما هم شب‌ها می‌رفتیم سینما. هر فیلمی را دوسه بار می‌دیدیم و مقداری ازبَرمی‌کردیم... توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود، تجدید شدم. شاید هم برای تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دیگر دنبالش را گرفتم.»

 

بعد از حدود یک سال، نجف به «سی‌منز کلاب» یا «باشگاه ملوانان» منتقل شد و پست مدیر امور داخلی باشگاه را گرفت. در این دوره، ارتباط او بیشتر با ملوانان بود که اکثراً انگلیسی‌زبان بودند و در تسلطش بر زبان انگلیسی مؤثر. نجف در این مدت به‌عضویت حزب توده درآمده بود و البته کار شرکت نفت را جدی نمی‌گرفت. همین امر باعث شد که در شرکت نفت چند بار شغل عوض کند؛ از باشگاه ملوانان به ادارهٔ حسابداری رفت و از آنجا به درخواست خودش به «ادارهٔ انتشارات شرکت نفت»:

 

«من رفتم ادارهٔ انتشارات شرکت نفت. آنجا دکتر نطقی بود که رئیس اداره بود، ابراهیم گلستان بود، دکتر محمدعلی موحد بود، من از همه‌شان جوان‌تر بودم. باز می‌خواستم همان بازی را دربیاورم که جاهای دیگر درآورده بودم. یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد. گفت من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستاده‌ام به کارگزینی. درصورتی‌که من هرجا رفته بودم گزارش داده بودند که این کارمند خوبی نیست... این بود که من هم خودم را جمع‌وجور کردم... به‌این‌ترتیب من در روزنامهٔ آبادان اخبارش را ترجمه می‌کردم و بقیه اوقات هم به مسخره‌بازی ادامه می‌دادم تا اینکه مرا گرفتند.»

 

در همان دورهٔ فعالیت در ادارهٔ انتشارات، داستان «یک گل سرخ برای امیلی» را ترجمه کرد که ابراهیم گلستان آن را در روزنامهٔ «خبرهای روز» منتشر کرد. کتاب «وداع با اسلحه» را هم گلستان به او داد که نجف آن را ترجمه کرد.

 

حزب توده، کودتا و زندان

دریابندری قبل از کودتای ۲۸مرداد۱۳۳۲ یک بار به‌دلیل ارتباطش با حزب توده به زندان افتاد؛ اما بعد از ده روز با ضمانت آزاد شد و دوباره به شرکت نفت برگشت. بعد از کودتا در اواخر همان سال برای نجف احضاریه‌ای آمد. نجف خود را معرفی کرد و گرفتار شد:

«تا رفتم مرا گرفتند و گفتند حالا باید باشی تا تکلیفت روشن شود. هیچی دیگر. به زندان افتادیم و از شرکت نفت هم اخراج شدیم. دیگر داشت قضایا جدی می‌شد. آمدند و گروهی درست کردند که محاکمه و اعدام کنند.»

«جریان از این قرار بود که «عباس گرمان» از اعضای حزب، به آبادان آمده بود و به فکر افتاده بود که به‌کلی خارج از دستورات حزب، شخصاً اسلحه تهیه کند و آمادهٔ نبرد شود. اسلحه‌ها را در خانهٔ سرایدار «مهندس آگه» انبار کرده بودند. در این فاصله شبکهٔ افسری حزب توده در تهران لو رفته بود و افسری به نام «قراگوزلو» که رئیس ادارهٔ امنیت آبادان بود و توده‌ای، گرفتار شده بود. این آقای قراگوزلو رنگ عوض کرده بود و مسئول تشکیل پرونده علیه دریابندری و ده نفر دیگر (مهندس بهشتی، مددی، آگه و...) بود.»

 

دریابندری در آخرین ایام آزادی رابط بین کمیتهٔ محلی آبادان و جبههٔ ملی بود. این یازده نفر به اعدام محکوم شدند؛ اما به این دلیل که سرهنگ «جلیل بزرگمهر» که بعدها عضو جبهٔ ملی شد، سِمت فرمانداری نظامی آبادان را داشت و نیز قولی که سرهنگ به مادر نجف داده بود، اعدام‌ها به حبس ابد تخفیف یافت. بعد از یک سال، آن‌ها را به تهران منتقل کردند. در روزهایی که اولین دستهٔ افسران حزب توده همچون مرتضی کیوان اعدام شدند، نجف برای تشکیل پرونده در تهران بود و زمانی که به زندان آبادان برگشت، خبر مرگ دوستش را از زبان محمدعلی صفریان شنید. بعد از آن دوباره دادگاه‌هایی تشکیل شد و حکم نجف به ۱۵ سال حبس تخفیف یافت. نجف سه‌چهار ماه در لشکر۲ زرهی بود و بعد از دادگاه به زندان قصر منتقل شد.

 

با پیگیری‌های خانوادهٔ نجف به‌ویژه همسر اولش، ژانت د.لازاریان، پروندهٔ نجف در سال۱۳۳۶ به دادگستری رفت و حکمش به چهار سال حبس تقلیل یافت. حاصل کار نجف در ایام زندان، ترجمهٔ «تاریخ فلسفهٔ غرب» راسل بود و نیز ترجمه‌ها و نوشته‌هایی دیگر.

 

آزادی و استخدام در فرانکلین

نجف بعد از آزادی نمی‌توانست به شرکت نفت برگردد. ابتدا به ادارهٔ حقوقی نزد محمدعلی موحد رفت و بعد از آن آقای «پیرنظر» در سازمان برنامه او را به «استودیو گلستان» در تهران فرستاد. هشت یا نه ماه نزد گلستان مشغول‌به‌کار شد اما با او اختلاف پیدا کرد. پیرنظر این بار نجف را نزد همایون صنعتی‌زاده در مؤسسهٔ فرانکلین فرستاد. همایون صنعتی‌زاده که ترجمهٔ نجف از «وداع با اسلحه» را دیده بود، چند ماهی غیرحضوری با او همکاری کرد تااینکه از سازمان امنیت، کسب تکلیف کند. با موافقت سازمان امنیت، نجف در فرانکلین همکار فتح‌الله مجتبایی، منوچهر انور و علی‌اصغر مهاجر شد. بعد از رفتن انور و مجتبایی، نجف به سِمت دبیر انتشارات فرانکلین منصوب شد و ده‌پانزده سال در این سمت باقی ماند. مهاجر، صنعتی‌زاده و دریابندری به‌نوبت برای دوره‌ّهای آموزش مدیریت به سوئیس سفر کردند. بعد از بازگشت نجف از سوئیس، بر اثر اختلاف‌هایی، صنعتی‌زاده از فرانکلین رفته بود و مهاجر، کریم امامی را در سمت قبلی نجف گذاشته و نجف را به سمت معاونت مؤسسهٔ ارتقا داده بود. هرچند پست بهتری نصیب نجف شده بود؛ اما در نبود همایون صنعتی‌زاده آنجا را مناسب خود ندید و در سال۱۳۵۴ از فرانکلین بیرون آمد و به تلویزیون ملی ایران رفت. در آنجا سرپرست ترجمه و دوبلهٔ فیلم‌هایی شد که در آن زمان از شبکهٔ دو پخش می‌شد. این کار را تا زمان انقلاب ادامه داد و پس از آن دیگر کار رسمی نکرد.

 

بعد از انقلاب اسلامی

نجف دریابندری پس از انقلاب، سی سال از عمرش را در کار ترجمه و نوشتن گذاشت؛ یعنی یک عمر کامل کاری. کتاب مستطاب آشپزی هم محصول همین دوران است که با همکاری همسرش فهیمه راستکار منتشر کرد. اهمیت نجف دریابندری صرفاً در این نیست که وقتی «تاریخ فلسفهٔ غرب» را ترجمه می‌کند بر غنای فلسفه در ایران می‌افزاید؛ زیرا کتاب آشپزی هم که می‌نویسد فرهنگ آشپزی را در ایران پی‌ می‌نهد.

 

از ابتدای دههٔ هشتاد فعالیت‌های ادبی نجف کمی کمتر شد و دلیل آن سکته‌های پیاپی و دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با بیماری بود. مرگ فهیمه هم بعد از جراحی‌های متعدد، توش و توانش را گرفت؛ اما در این سال‌ها پسرش سهراب، بااینکه گاهی آماج تیر ملامت و شماتت بعضی از دوستان نجف بوده، بار سنگین مواظبت از او و مادرش را برعهده گرفت. محمد زهرایی، مدیر نشر کارنامه، نیز در سال‌هایی که نجف به‌لحاظ جسمی و روحی دچار بحران شدید بود درنهایت رفاقت و مهربانی از وی مواظبت می‌کرد.

 

درگذشت نجف

اگر حدود صد سال پیش که نجف دریابندری هنوز به‌دنیا نیامده بود، پدر بوشهری‌اش در بصره پیشنهاد انگلیسی‌ها برای گرفتن تابعیت عراق را می‌پذیرفت و همان‌جا می‌ماند و به کار راهنمایی کشتی‌هایی خارجی و به آبادان نمی‌رفت، شاید هرگز خبر درگذشت پسرِ آن پدر که بعدها در آبادان به‌دنیا آمد، هیچ اهمیتی نمی‌داشت.

اما ناخدا خلف بوشهری پس از چندین سال کار در بصره به آبادان می‌رود و پسرش چشم می‌گشاید و سی‌چهل سال بعد می‌شود نجف دریابندریِ مترجم که ‌هنگام مرگ در ۹۰سالگی آوازه‌ٔ ادبی و فراملی داشت.

نجف دریابندری ساعت ۱۰صبح روز دوشنبه، ۱۵اردیبهشت۱۳۹۹، پس از یک دوره بیهوشی چشم باز کرد و به‌گفته سهراب، پسرش، «نگاهی پرسش‌گرانه» به دنیا انداخت و در ساعت ۱۱و۲۷دقیقه چشمانش را برای همیشه بست.

تشییع پیکر دریابندری، ظهر چهارشنبه، ۱۷اردیبهشت۱۳۹۹، بدون حضور علاقه‌مندان و فقط با حضور جمعی محدود به‌دلیل وضعیت پیش‌آمده ناشی از شیوع ویروس کرونا انجام شد. نجف را پس از انتقال از بهشت زهرای تهران، در قطعه نام‌آوران بهشت سکینه کرج، در کنار مزار همسرش، فهیمه، زیر باران به خاک سپردند.

 

مشاهده خبر در جماران