کدخبر: ۱۴۸۹۶۷۲ تاریخ انتشار:

جی پلاس/ به مناسبت سالروز شهادت؛

قصه ای به نام "حاج قاسم"

جنگ تموم شده بود و حاج قاسم مونده بود و حسرت دوری از دوستای شهیدش و بار سنگینی که حالا باید تنهایی به دوش می کشید. خدا حاجی رو ذخیره کرده بود تا جبهه مقاومت یه فرمانده واحد داشته باشه برای روزایی که دیوی به نام داعش قد علم می کرد.

آستین هایش را بالا زده بود و قصد تجدید وضو داشت که من با کتاب و دفتر ریاضی ام رفتم سراغش و گفتم: بابا شما که همین چند دقیقه پیش نماز خوندین. لبخند مهربونی روی لباش نشست و گفت: آره دخترم، ولی میخوام یه متن کوتاه برای یه برنامه تلویزیونی که قراره روز سالگرد حاج قاسم برای نوجوون های هم نسل تو تدارک دیده بشه بنویسم، تا توش بگم حاج قاسم چرا حاج قاسم شد؟! تو هم اگه ممکنه یه ساعتی بهم مهلت بده، بعد بیا تا اشکالاتت  رو با هم رفع کنیم. 

 

یادم رفت بگم که این عادت همیشگی باباست که هروقت میره سراغ کاری برای شهدا حتما باید وضو داشته باشه. بابا رفت توی اتاقش و نیم ساعت بعد با کاغذی به دست اومد سراغم و گفت: زینب جان ببین این متن رو می پسندی و شروع کرد به خوندن: 

 

دوره ابتدایی قاسم که تموم شد باید خودش رو از روستای قنات ملک که دیگه مثل خیلی از روستاها امکان ادامه تحصیل درش نبود، به شهر می رسوند و هر طور بود، دیپلمش رو می گرفت تا بتونه بعدها سری توی سرها در بیاره، غافل از اینکه این نوجوون یازده ساله سال ها بعد قرار بود بشه یه چهره بین المللی که همه زورگوهای عالم برای سرش جایزه گذاشته بودن، خلاصه به هر ترتیب که بود خودش رو به کرمان رسوند و روزها رو کارگری کرد و شبا هم می رفت سراغ کتاب و دفترش تا بتونه درسش رو بخونه و به هر سختی ای که بود دیپلمش رو گرفت و شد یکی از پیمانکارای سازمان آب کرمان.

 

زندگی با همه بالا و پایینش در حال گذر بود و قاسم هم به هر سختی ای بود سعی می کرد مغلوبش نشه و دنبال راه حلی می گشت تا حال دل مردم دیارش رو بهتر کنه که انگار خدا حرف دلش رو شنید و سید رضا رو جلوی پاش گذاشت تا راه رو بهش نشون بده. 

 

آشنایی جوون کرمانی با سید رضا کامیاب همون روحانی جوونی که اون سال ماه مبارکیه برای تبلیغ به کرمان رفته بود، اون رو به سمت نهضت امام خمینی کشوند و قاسم شد یه جوون انقلابی که برای آرمانش حاضر بود حتی از جونش هم بگذره.

 

بهمن ۵۷ و پیروزی انقلاب اسلامی و بعد هم فتنه هایی که از هر طرف به سمت نهال تازه انقلاب نشونه می رفتن، یه روز غرب و کومله، یه روز آذربایجان و حزب خلق مسلمان و بعدها هم منافقایی که توی خیابون زن و بچه مردم رو به رگبار می بستن و بعثی هایی که روی سر مردم بمباشونو خالی می کردن و جوونهای هم سن و سال قاسم که حالا دیگه برادر قاسم شده بود، فرماندهی اون روزای سخت رو به عهده گرفته بودن، از حاج همت بگیر و تا محمود کاوه و عباس کریمی و حسین خرازی و مهدی باکری و مهدی زین الدین و...

 

برادر قاسم که فعالیتش توی جنگ رو با آموزش دادن جوونهای کرمانی شروع کرده بود، اونقدر به سرعت شایستگی های فرماندهی اش رو به اثبات رسوند که مامور تشکیل تیپ ثارالله(س) شد؛ تیپی که توی عملیات های والفجر ۸، کربلای ۱، کربلای ۵ و تک شلمچه خوش درخشید؛ تیپی که بعدها شد لشکر و فرمانده اش شد محبوب دل ها.

 

دیگه بین بچه رزمنده ها مرسوم شده بود که به فرمانده هاشون می گفتن حاجی و برادر قاسم شده بود حاج قاسم.

 

ایام جنگ یا همون دفاع مقدس تموم شد و حاج قاسم موند و تعدادی از دوستای دیگه اش که حسرت شهادت به دلشون مونده بود. یادش به خیر وقتی از بچه ها توی عملیات والفجر ۸ حرف می زد، اشک امونش نمی داد و دستمال پشت دستمال بود که خیس می شد. یا وقتی از محمد حسین یوسف الهی می گفت؛ اصلا نمیشه گفت وقتی از کدوم شهید می گفت، بیشتر اشک می ریخت که حاج قاسم شیفته شهدا بود و حرف زدن از اونها اشک حاجی رو درمیآورد.

 

چند سالی از دفاع مقدس گذشته بود که حاج احمد کاظمی هم رفت و حاج قاسم بیشتر احساس تنهایی کرد، چقدر دلش شهادت می خواست اما هنوز وقت رفتن نبود.

 

او متعلق به خودش نبود حتی متعلق به ایران هم نبود، حاجی متعلق به همه جبهه مقاومت بود، از لبنان گرفته تا سوریه و عراق، و شاهد این مدعا فرماندهی جنگ ۳۳ روزه لبنان و فرماندهی جبهه مقاومت علیه داعش توی سوریه و عراقه، حاجی همه سعی اش رو می کرد تا خواب راحت رو به چشمای بچه های مظلوم عراق و سوریه برگردونه، یه روز لبنان بود و فرداش سر از سوریه در میاورد و همین بود که خواب رو از چشمای دشمناش گرفته بود، اونا که همه حساب و کتابهاشون مادیه، نمی تونستن بفهمن چرا این انسان آروم و قرار نداره و مدام در حال سفره.

 

وقتی هم که به ایران میومد، وضعیت همین بود، از این شهر به اون شهر می رفت تا سری به خانواده شهدا بزنه و پای درد دلشون بشینه و دستی به سر بچه های شهدا بکشه و ازشون بخواد تا برای شهادتش دعا کنن.

 

اونقدر مهرش به دل همه نشسته بود که دیدنش برای خیلی ها شده بود آرزو اما دنیا بی وفاتر از اینا بود که بذاره همه گل رویش رو از نزدیک ببینن تا اینکه سحرگاه جمعه خبر شهادتش مثل توپ همه جا رو منفجر کرد. باورش خیلی سخت بود، خیلی ها برای سلامتیش نذر و نیاز می کردن و خیلی ها هم به گمونشون حاج قاسم ذخیره ظهور آقاست اما انگار دعای حاجی به همه دعاها و نذرها چربیده بود و آرزوش رو تروریست ترین دولت تاریخ برآورده کرده بود.

 

شهادت حاج قاسم غوغایی به پا کرد، محشری درست کرد که فقط می شد توی تشییع پیکر امام روح الله سلام الله علیه دید، ایران برای خودش کربلایی شده بود، همه ماتم زده شده بودند و فاطمیه شون عجب فاطمیه ای شده بود...

 

صورت بابا غرق اشک شده بود، انگار زخم شهادت حاج قاسم دوباره سر باز کرده بود.

 

مشاهده خبر در جماران