در فراق روح الله-۱۵
قسمت چهارم خاطرات همسر امام خمینی از بیماری ایشان
همسر امام خمینی از روزهای بیماری امام خمینی اینگونه نقل خاطره کرده اند: روزی به آقای دکتر عارفی اعتراض کردم و گفتم، شما همیشه مواظب قلب امام بودید. به معده و کلیه و دیگر اعضا هیچ توجهی نداشتید.
جی پلاس: مرحوم بانو خدیجه ثفقی، همسر محترم امام خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده بودند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود اما به دلیل طولانی بودن این خاطرات قسمت بندی شده اند. آنچه در ادامه می خوانید قسمت چهارم این خاطرات است:
بر من این ده روزه خیلی سخت گذشت. می دانستم که آقا در چه رنجی هستند. کم کم یقین پیدا کردم که آقا می روند و رفتنی هستند. چون خودم هم مریض بودم، کم تحمّل شده بودم. با اینکه در طول زندگی آدمی قوی بودم ولی با ضعف پیری، فشار مصیبت برای من خیلی سنگین بود. خلاصه این ده روزه خیلی سخت گذشت. آن روز هم غم انگیزتر از تمام لحظات عمرم بود، تلخترین روز.
در این مدت احمد هیچ وقت به من خبری نمی داد. فقط دخترها می رفتند و می آمدند و خبر می آوردند. زهرا، نعیمه و فهیمه می رفتند و خبر می آوردند. من مدام می پرسیدم آقا حالش چطور است؟ چه می گفتند؟ همه به اتفاق می گفتند: «آقا احوال شما را می پرسیدند، می خواستند که شما باید دائما آنجا باشید. می گویند: خانم چطورند؟ بهتر شده اند؟ دو بار آنچنان جدی پرسیده بودند که زهرا پیغام داد که به خانم بگویید، آقا می گویند بیایید. من با اینکه دو ـ سه ساعت بود که از آنجا آمده بودم. یعنی برنامه صبح را رفته بودم و حالا پیش از ظهر بود. متحیر ماندم که آقا با من چکار دارند؟ رفتم و گفتم آقا با من کاری داشتید؟ گفتند نه. به زهرا گفتم آقا که با من کاری نداشت. زهرا گفت: آقا خیلی سراغ شما را می گرفت فکر کردم دلش می خواهد شما را ببیند، به این خاطر گفتم به شما اطلاع بدهند.
در همین زمینه بخوانید:
قسمت اول خاطرات همسر امام خمینی از بیماری ایشان
قسمت دوم خاطرات همسر امام خمینی از بیماری ایشان
قسمت سوم خاطرات همسر امام خمینی از بیماری ایشان
در حیاط بیمارستان یک تخته قالی انداخته بودند و مدام آقایان آنجا بودند. مثل آقای خامنه ای، آقای رفسنجانی، آقای کروبی و... که اینها را من می شناختم. آقایان هاشمیان و توسّلی هم بودند. مثل آدمهای بغض کرده همیشه در آنجا جمع بودند.
روزی به آقای دکتر عارفی اعتراض کردم و گفتم، شما همیشه مواظب قلب امام بودید. به معده و کلیه و دیگر اعضا هیچ توجهی نداشتید. ایشان گفتند به خدا قسم سه روز قبل از خون ریزی، من خون ایشان را تجزیه کردم. نتیجه منفی بود. این مرض خودش را نشان نمی دهد تا وقتی که کار به پایان می رسد. خوب، من هم که دکتر نبودم اطلاعات پزشکی داشته باشم، حرفی نزدم.
دو روز بود که شنیدم می خواهند مثانه را عمل کنند، روز اول به روی خودم نیاوردم و حرفی نزدم. روز دوّم که دیدم آقا اصلاً به حال نیست و احتمال عمل جدی شده، دیگر اوقاتم تلخ شد. بی اختیار اعتراض شدیدی به آقای دکتر فاضل کردم. گفتم که آقا را عمل نکنید؛ می بینید که دیگر نفس نداره که بخواهد طاقت عمل داشته باشد. اگر می توانید با دارو معالجه کنید وگرنه او را ول کنید چرا اینقدر اذیت می کنید او را؟ دیگر چه وقت عمل است؟ آقای دکتر فاضل گفت: «نه خیر خانم، اصلاً قصد عمل نداریم. اشتباه به عرض شما رسانده اند، نه دیگر ایشان طاقت عمل نداره و اصلاً عملی هم در کار نیست.» گفتم: خوب، الحمدلله. از آقا پرسیدم: آقا حالتان چطور است؟ فرمودند: «همه جای بدنم درد می کند، حالم بد است، از خدا بخواه که راحتم کند.»
ما از جوانی با هم بودیم و مدت شصت سال زندگی مشترک داشتیم ممکن بود که کدورتهای بزرگ یا کوچک از هم دیگر پیدا می کردیم، ولی به من می گفتند: «از من راضی باش.» این اواخر شاید یک هفته قبل از رحلت مجددا فرمودند: «خانم از من راضی باش.» من هم در جواب گفتم: «خوب، معلومه که بعد از چندین سال زندگی مشترک، من و شما از هم راضی هستیم». من هم قبلاً از ایشان حلالیت خواسته بودم. مثلاً هر گاه کسالت قلبی ایشان شدت می گرفت، طلب حلالیت می کردیم. بالاخره او چون مرد بود، بیشتر از من حلالیت می خواست. می گفت: «از من راضی باش، مرا حلال کن.» خوب مردهای قدیم با مردهای امروز خیلی فرق داشتند. اما من به ایشان می گفتم: «این حرف ها چیه؟ شما مرا حلال کنید، شما باید حلال کنید.
برشی از کتاب فصل صبر؛ ناشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی چاپ چهارم(1388)؛ ص 29-30
مشاهده خبر در جماران