در فراق روح الله-۹
قسمت چهارم خاطرات «سید حسن خمینی» از بیماری امام
حجت الاسلام والمسلمین سید حسن خمینی به آخرین ناهاری که با امام خوردند اشاره کرده و اینگونه خاطره اش را نقل می کند: گفته بودند بیایید آخرین ناهار را با هم بخوریم یا مثلاً علی را دیده بودند، در حال دویدن است. گفته بودند: علی بیا با هم آخرین قدممان را هم بزنیم. این کلماتی که ایشان به کار برده بودند، نشان می داد که مساله برای خودشان واضح است. ما نمی خواستیم باور کنیم.
جی پلاس: حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده اند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود اما به دلیل طولانی بودن این خاطرات قسمت بندی شده اند. آنچه در ادامه می خوانید قسمت چهارم این خاطرات است:
ما آن روز به خانه رفتیم. آخر شب بود، مثلاً یازده شب بود که خوابیدم. فردایش روز اول خرداد بود که من رفتم مدرسه امتحان داشتم. وقتی برگشتم آقا را برده بودند بیمارستان. در همان روز از ایشان عکس گرفته بودند و مقدمات عمل فراهم شده بود.
آن روز پدر و مادر و علی رفته بودند نزد امام. امام گفته بودند: بیایید آخرین ناهار را با هم بخوریم. برای ایشان مساله واضح بود، البته ما نمی خواستیم قبول کنیم. می گفتیم: نه. امام این حرف را می زنند؛ ولی یقینی نیست؛ ولو اینکه خانواده ما هم اعتقاد سنگینی به ایشان داشتند. اینطور نبود که بگوییم ایشان فقط به عنوان پدر بزرگ باشد. پدر بزرگ بودند اما واقعا خانواده آقا، هم به عنوان مقلد بودند، هم به عنوان مرید بودند. به هر حال گفته بودند بیایید آخرین ناهار را با هم بخوریم یا مثلاً علی را دیده بودند، در حال دویدن است. گفته بودند: علی بیا با هم آخرین قدممان را هم بزنیم. این کلماتی که ایشان به کار برده بودند، نشان می داد که مساله برای خودشان واضح است. ما نمی خواستیم باور کنیم.
قبل از رفتن آقا به بیمارستان، برای سرکشی به وضع بیمارستان به آنجا سرزدم و سپس به اتفاق دکتر طباطبایی تا پشت درِ اتاق آقا رفتم. در را باز کردم و رفتم تو. گفتم: آقا دکترها می گویند که بیایید برویم بیمارستان. ایشان بلند شدند و شروع کردند به نصیحت. انگار به شخص مادرم قبلاً نصیحت کرده بودند.
در همین زمینه بخوانید:
قسمت اول خاطرات حجت الاسلام سید حسن خمینی از بیماری امام
قسمت دوم خاطرات حجت الاسلام سید حسن خمینی از بیماری امام
قسمت سوم خاطرات حجت الاسلام سید حسن خمینی از بیماری امام
اینجا من باید یک مطلبی را که شایع شده، تکذیب کنم و آن اینکه نقل کرده اند که امام در لحظات آخر یعنی همان لحظات قبل از عمل همه را جمع کردند و نصیحت کردند. اینطور نبود من گفتم که: آقا بلند شوید که دکترها می گویند، بیایید برویم بیمارستان. ایشان هم بلند شدند و در همان حالی که جلیقه می پوشیدند، یک هفت، هشت تا نصیحت به ما کردند. نصیحتهای همیشگی که حالا بعدا نقل می کنم. اینها را دوباره تکرار کردند؛ ولی معمولاً آقا نصیحت که می کردند آن حالت تربیتی را هم در نظر داشتند. با روی باز بودند و می خندیدند. از راهی می گفتند که حسابی هم اثر می کرد. اما این دفعه برخلاف دفعات گذشته اصلاً در چهره شان خنده نبود. در این جریان مادرم چیزی را از آقا نقل می کنند که: من گفتم: آقا شما دیگر چرا ناراحتید و مساله چیست؟ آقا گفتند که شما نمی دانید تمام نفسهای ما سیئات بود. گفتم: آقا شما که دیگر نباید اینطور باشید. شما یک انقلابی کردید که انقلاب خدایی بود. گفتند: شما نمی دانید وقتی که حضرت سجاد می گوید: تمام حسنات من سیئه است، آن وقت تکلیف من روشن است.
در هر صورت، من آمدم خدمتشان و ایشان راه افتادند، آمدند دمِ در. گفتند: جلیقه ام را نپوشیدم یا قبایم را نپوشیدم. دم در که ایستاده بودند، آمدند برگردند داخل، من احساس کردم نگاه آقا به خانه، نگاه خداحافظی است. یا مثلاً معمولاً کلید اتاقشان دست خودشان بود، آن روز کلید را دادند دست خانم. گفتند: کلید دست شما باشد. خانم گفتند: نه، پیش خودتان باشد. گفتند: نه، یک چیزی را می دانم که شما نمی دانید پیش شما باشد.
خانم امام رو کردند به آقا و گفتند که: ما که دعا بلد نیستیم، شما هر چه می دانید، خودتان بخوانید و به خودتان بدمید. یعنی همان اعتقاد قدیمی که داشتند. آقا دوباره گفتند: نخیر، من چیزی می دانم که شما نمی دانید. از در اتاق آمدند بیرون. من بودم و آقای دکتر طباطبایی که بعدا حاج عیسی هم رسید. آقا متوالیا برمی گشتند، دو سه بار گفتند: خانم شما نیایید، خانم شما نیایید، تا دمِ پله. ولی خانم آمدند.
آقا دوباره سرپله برگشتند به خانم گفتند: «خانم شما برگردید، خانم خداحافظ». دائم برمی گشتند می گفتند: «خانم خداحافظ، شما بروید.» دوباره خانم هم ایستاده بودند، باز می گفتند: «خانم شما بروید.» شاید سه چهار بار گفتند: خانم شما بروید. بعد از پله ها آمدند پایین. علی دوید، جلو آقا. آقا انگار به علی گفتند که علی شما دکتر شدی و چطوری؟ و ... . دایی (دکتر طباطبایی) گفتند که: علی خیلی قدر خودت را بدان. آقا به کسی بگویند دکتر، دیگر دکتریش حتمی است. یعنی دیگر درس هم لازم نیست بخواند! بعد آقا گفتند: «نخیر، ایشان نمی خواهد دکتر بشود، می رود که ملا شود.» ایشان دوباره رو کرد به امام و گفت: پس آقا علم الادیان و علم الابدان چیست؟ آقا گفتند: «ایشان می رود دنبال علم الادیان.» خلاصه از راه پله آمدند پایین. ما هم پشت سرشان بودیم. پدرم مقابل در بیمارستان ایستاده بود، دکترها، آقای دکتر عارفی و ... آمدند جلو، من کنار کشیدم. از پشت سر می آمدم و فقط نگاه می کردم. یعنی حدود سه چهار پله عقب بودم. این صحنه 30 ثانیه قبل از فیلمی است که در تلویزیون آقا را از پشت سر نشان می دهد که دارند می روند داخل بیمارستان.
وقتی که اینها جلوی در بیمارستان رسیدند و پدرم ایستاده بود، یک صحنه بسیار عاطفی بود. همان موقع که امام داشتند، می رفتند، ناگهان دست انداختند به گردن بابا و او را بوسیدند. بعد سر را انداختند پایین و رفتند داخل بیمارستان. آن لحظه واقعا یک لحظه خاصی بود. یعنی همه ناگهان بهتشان زد. چون شنیدیم که می گویند هر چه سن پسر بالاتر می رود، پدر به گونه دیگری به او می نگرد. در ماجرای حضرت علی اکبر هم حالات امام حسین(ع) را ذکر می کنند. آنجا من احساس کردم که آقا دیگر می دانسته اند که کار تمام است و ایشان رفتنی است. آن لحظه عطوفت پدری بر سایر مسائل و حجبی که از دکترها داشتند غلبه کرد.
بعد ایشان رفتند داخل و بستری شدند. حدود 10 ـ 5 / 10 شب بود که من آمدم منزل. فردایش قرار بود آقا عمل شوند. نماز شب آقا هم همان شب بود که ما از دستمان رفت و بعدا فیلمش را دیدیم. واقعا هم حیف بود چون می خواستیم نماز شب آخر آقا را ببینیم و این نماز یکی از آخرین نماز شبهای آقا بود.
برشی از کتاب فصل صبر؛ ناشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی چاپ چهارم(1388)؛ ص 38 -40
مشاهده خبر در جماران