اون روزها بزرگترین دغدغه و اندیشه ما این بود که چرا روباهه، کلاغ را فریب داد و پنیرش را خورد و برای کلاغه دلسوزی می کردیم، چرا حسنک دیر رسید و حیوانات گرسنه ماندند یا چرا کبری، کتابش را زیر درخت جا گذاشت؟.
مدام در این اندیشه بودیم که مدادمان را از هر دو سر، تراش ندهیم، همکلاسی ها، ما را ترسانده بودند که اگر این کار را بکنید عواقب شومی دارد!.
وقتی صبح از خواب بیدار می شدیم، به این آسانی شب نمیشد، وقتی از خانه خارج میشدیم هوای پاکیزه در انتظارمان بود و مسیر مدرسه را هم با آرامش خاطر، پیاده طی می کردیم، در شهر ما فقط یک دبستان بود و همه در آنجا ثبت نام می کردند.
اون روزها وقتی برف میبارید بابا و برادر بزرگترمان با پارو به پشت بام می رفتند تا برف ها را بروبند و مادر هم سفارش می کرد که برف ها را روی سر مردم نریزید و پشت در اتاق هم انباشته نکنید.
اون روزها کمتر کسی می دانست سرطان چیه، سونامی کدومه، لایه ازن چیست، آلودگی هوا از کجا آمده، مرغ هورمونی یعنی چه، قالی ابریشم به چه کار می آید، پذیرایی و پاسیون و ماشین ظرفشویی چیست، فست فود و پیتزا و اسنک چیه؟.
اشکنه ای داشتیم و نون کهنه ای که در آن تلیت می کردیم، یک بخاری علاء الدین یا کرسی های خاطره انگیز، یک اتوبوس بود که همه را از یک نقطه به نقطه دیگر و یا از این شهر به آن شهر منتقل می کرد، هر کس ژیان یا پیکان داشت در زمره از ما بهترون بود، کسی پراید و کمری و پرشیا نمی شناخت.
ما هم دوچرخه ای داشتیم که آن را به قسطی به مبلغ یکهزار تومان خریده بودیم و با آن به مدرسه می رفتیم، همکلاسی ها را هم روی میل جلوی دوچرخه یا روی ترک نشین عقب سوار می کردیم و به همه فخر می فروختیم که ما دوچرخه داریم.
بهترین پنیر و ماست و نون خانگی را از روستاها (همون دهات خودمون) تهیه می کردیم، وای که چه مزه خوبی داشت.
وقتی به دنیا می امدیم یه پستونک داشتیم و بعد که کمی بزرگتر می شدیم یه عروسک به ما می دادند و می گفتند این اسباب بازیست و ما با آن عروسک، خاله بازی به راه می انداختیم، دوستان خود را هم صاف و ساده و بدون شیله پیله به بازی دعوت می کردیم.
وقتی خیلی پیشرفت کرده بودیم، ما را به پارک نزدیک خونه می بردند و در آنجا با یک دنیا آرزو و خاطره، سرسره بازی می کردیم، وقتی گوشت می خریدیم، قصاب محله ما چرتکه می انداخت، با نیم کیلو گوشت، همه اعضای خانواده سیر میشدیم.
یه تلفن هندلی در خانه داشتیم با یک تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ که مرتب تصویرش به هم می خورد و برادرم مجبور بود به پشت بام بره و آنتن را به اینطرف و آن طرف بچرخانه و منتظر صدای پدرم باشه که بگوید' خوب شد، دیگه تکونش نده' .
مادر هم با تلفن هندلی با مخابرات که اون روزها بهش می گفتند'مرکز' تماس می گرفت و خواهش می کرد که این شماره چهار رقمی را برایش بگیرند تا با برادرم که در خدمت سربازی بود صحبت کند.
بجز تلفن، تنها وسیله ارتباطی ما با برادرمان، نامه بود که هر وقت پستچی می آورد، اشک در چشمان مادر حلقه میزد و از من یا یک با سواد اهل خانه می خواست که نامه را برایش بخوانیم و او بی صدا اشک می ریخت.
یادش بخیر، یک جمله تکراری و اما دلنشین در نامه های آن روز سربازها این بود که ' ملالی نیست جز دوری شما که آن هم امیدوارم بزودی زود دیدارها تازه گردد'.
اون روزها نه تلفن پیشرفته ای بود، نه تلفن همراهی، نه رایانه ای و نه تلگرامی.
*** اما امروز...
ما بزرگ شدیم و حالا وقتی به فرزندانمان، نگاه می کنیم به یاد اون روز های پر از خاطره خودمان می افتیم، اما بچه های اون روز کجا و بچه های امروزی کجا.
این روزها چقدر من مشکلات دارم! وقتی از خانه بیرون می آیم نفس کشیدن برایم سخت می شود، آخه اون روزها از کارخانه کاشی و فولاد و انواع و اقسام خودروهای رنگین خبری نبود.
این روزها داره بر حجم سرطانی ها افزوده میشه که میگن یکی از دلایلش همین الودگی هوا و تشعشعات آنتن هاست.
همه دارن از هم فاصله می گیرند، محبتها و صمیمیت ها به حداقل رسیده، هر کس سرش در لاک خودش هست و کسی را به کسی کاری نیست، آخه میگن اینترنت و تلگرام و پیامک اومده و همه را به نوعی مشغول کرده!.
این روزها دعوا و چشم و همچشمی بر سر این است که پراید بخرم یا کمری؟ موبایل پنج میلیونی بخرم یا همین دکمه ای ها و فشاری ها؟ پسرم را در فلان مدرسه ثبت نام کنم که از خواهر شوهرم عقب نمانم یا ببرمش همین مدارس دولتی خودمون؟ فرزندم را راهی انواع و اقسام کلاس های پر در آمد و آموزشی کنم یا لازم نیست؟.
وقتی سرمان درد می گرفت یا سرما می خوردیم یه داروخانه داشتیم با یک بهداری کوچک، اما حالا چکنیم؟ کدام داروی خارجی را بخوریم که بهتر شویم، در بیمارستان خصوصی بستری شویم یا دولتی؟ .
این روزها بعضی اصطلاحات به گوش آدم می رسه که اون روزها یا نبود یا خیلی کم بود مثلا سرطان، سکته، دیابت، ام اس، ایدز.
کنار آمدن با دنیای امروز، سخت و جان فرسا شده، حالا من چکنم با این همه مشکلات؟!.
یاد باد آن روزگاران یاد باد.
6197 تهیه و انتشار: محمدحسین فلاح
مدام در این اندیشه بودیم که مدادمان را از هر دو سر، تراش ندهیم، همکلاسی ها، ما را ترسانده بودند که اگر این کار را بکنید عواقب شومی دارد!.
وقتی صبح از خواب بیدار می شدیم، به این آسانی شب نمیشد، وقتی از خانه خارج میشدیم هوای پاکیزه در انتظارمان بود و مسیر مدرسه را هم با آرامش خاطر، پیاده طی می کردیم، در شهر ما فقط یک دبستان بود و همه در آنجا ثبت نام می کردند.
اون روزها وقتی برف میبارید بابا و برادر بزرگترمان با پارو به پشت بام می رفتند تا برف ها را بروبند و مادر هم سفارش می کرد که برف ها را روی سر مردم نریزید و پشت در اتاق هم انباشته نکنید.
اون روزها کمتر کسی می دانست سرطان چیه، سونامی کدومه، لایه ازن چیست، آلودگی هوا از کجا آمده، مرغ هورمونی یعنی چه، قالی ابریشم به چه کار می آید، پذیرایی و پاسیون و ماشین ظرفشویی چیست، فست فود و پیتزا و اسنک چیه؟.
اشکنه ای داشتیم و نون کهنه ای که در آن تلیت می کردیم، یک بخاری علاء الدین یا کرسی های خاطره انگیز، یک اتوبوس بود که همه را از یک نقطه به نقطه دیگر و یا از این شهر به آن شهر منتقل می کرد، هر کس ژیان یا پیکان داشت در زمره از ما بهترون بود، کسی پراید و کمری و پرشیا نمی شناخت.
ما هم دوچرخه ای داشتیم که آن را به قسطی به مبلغ یکهزار تومان خریده بودیم و با آن به مدرسه می رفتیم، همکلاسی ها را هم روی میل جلوی دوچرخه یا روی ترک نشین عقب سوار می کردیم و به همه فخر می فروختیم که ما دوچرخه داریم.
بهترین پنیر و ماست و نون خانگی را از روستاها (همون دهات خودمون) تهیه می کردیم، وای که چه مزه خوبی داشت.
وقتی به دنیا می امدیم یه پستونک داشتیم و بعد که کمی بزرگتر می شدیم یه عروسک به ما می دادند و می گفتند این اسباب بازیست و ما با آن عروسک، خاله بازی به راه می انداختیم، دوستان خود را هم صاف و ساده و بدون شیله پیله به بازی دعوت می کردیم.
وقتی خیلی پیشرفت کرده بودیم، ما را به پارک نزدیک خونه می بردند و در آنجا با یک دنیا آرزو و خاطره، سرسره بازی می کردیم، وقتی گوشت می خریدیم، قصاب محله ما چرتکه می انداخت، با نیم کیلو گوشت، همه اعضای خانواده سیر میشدیم.
یه تلفن هندلی در خانه داشتیم با یک تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ که مرتب تصویرش به هم می خورد و برادرم مجبور بود به پشت بام بره و آنتن را به اینطرف و آن طرف بچرخانه و منتظر صدای پدرم باشه که بگوید' خوب شد، دیگه تکونش نده' .
مادر هم با تلفن هندلی با مخابرات که اون روزها بهش می گفتند'مرکز' تماس می گرفت و خواهش می کرد که این شماره چهار رقمی را برایش بگیرند تا با برادرم که در خدمت سربازی بود صحبت کند.
بجز تلفن، تنها وسیله ارتباطی ما با برادرمان، نامه بود که هر وقت پستچی می آورد، اشک در چشمان مادر حلقه میزد و از من یا یک با سواد اهل خانه می خواست که نامه را برایش بخوانیم و او بی صدا اشک می ریخت.
یادش بخیر، یک جمله تکراری و اما دلنشین در نامه های آن روز سربازها این بود که ' ملالی نیست جز دوری شما که آن هم امیدوارم بزودی زود دیدارها تازه گردد'.
اون روزها نه تلفن پیشرفته ای بود، نه تلفن همراهی، نه رایانه ای و نه تلگرامی.
*** اما امروز...
ما بزرگ شدیم و حالا وقتی به فرزندانمان، نگاه می کنیم به یاد اون روز های پر از خاطره خودمان می افتیم، اما بچه های اون روز کجا و بچه های امروزی کجا.
این روزها چقدر من مشکلات دارم! وقتی از خانه بیرون می آیم نفس کشیدن برایم سخت می شود، آخه اون روزها از کارخانه کاشی و فولاد و انواع و اقسام خودروهای رنگین خبری نبود.
این روزها داره بر حجم سرطانی ها افزوده میشه که میگن یکی از دلایلش همین الودگی هوا و تشعشعات آنتن هاست.
همه دارن از هم فاصله می گیرند، محبتها و صمیمیت ها به حداقل رسیده، هر کس سرش در لاک خودش هست و کسی را به کسی کاری نیست، آخه میگن اینترنت و تلگرام و پیامک اومده و همه را به نوعی مشغول کرده!.
این روزها دعوا و چشم و همچشمی بر سر این است که پراید بخرم یا کمری؟ موبایل پنج میلیونی بخرم یا همین دکمه ای ها و فشاری ها؟ پسرم را در فلان مدرسه ثبت نام کنم که از خواهر شوهرم عقب نمانم یا ببرمش همین مدارس دولتی خودمون؟ فرزندم را راهی انواع و اقسام کلاس های پر در آمد و آموزشی کنم یا لازم نیست؟.
وقتی سرمان درد می گرفت یا سرما می خوردیم یه داروخانه داشتیم با یک بهداری کوچک، اما حالا چکنیم؟ کدام داروی خارجی را بخوریم که بهتر شویم، در بیمارستان خصوصی بستری شویم یا دولتی؟ .
این روزها بعضی اصطلاحات به گوش آدم می رسه که اون روزها یا نبود یا خیلی کم بود مثلا سرطان، سکته، دیابت، ام اس، ایدز.
کنار آمدن با دنیای امروز، سخت و جان فرسا شده، حالا من چکنم با این همه مشکلات؟!.
یاد باد آن روزگاران یاد باد.
6197 تهیه و انتشار: محمدحسین فلاح
کپی شد