چهارشنبه شب، مدرسه زیبای شاهد رمضانزاده یزد، شاهد دورهمی جمعی از دانشجویان سال های دور بود، آنهایی که پس از حدود 30 سال، دوباره دور هم جمع شدند تا به یاد آن روزها در کنار هم باشند و از روزهای خوش جوانی یاد کنند.
تلفن همراهم به صدا در آمد و وقتی گوشی را برداشتم از آن سوی سیم، صدایی آشنا به من سلام کرد! خیلی آشنا؛ هر چقدر به ذهنم فشار آوردم بجا نیاوردم اما صدای دلنشین او مژده تماس یک عزیز سالهای دور بود.
وقتی خودش را معرفی کرد، لحظاتی منگ و گیج بودم و وقتی گفت چه در سر دارد و چه نقشه هایی برای دوستان 30 سال قبل؛ بیشتر گیج شدم و زبانم بند آمده بود.
احوالش را پرسیدم و او گفت که با همفکری یکی دیگر از همکلاسی ها قرار گذاشته اند تا همکلاسی های سال 68 دانشگاه را به دور هم جمع کنند!.
نمی دانستم باید بخندم یا اشک شوق بریزم؛ دوستانی که 30 سال از آنها بی خبر بودیم حالا قرار بود به کمک فضای مجازی به دور هم جمع شویم!.
قرارها گذاشته شد و همان شب به سوی مدرسه شاهد رمضان زاده حرکت کردم؛ تصمیم گرفتم زودتر از بقیه به آنجا بروم تا غافلگیر نشوم!.
از شوق دیدار دوستان قدیمی، نزدیک بود تصادف کنم! و جالب تر آنکه حتی مسیر مدرسه شاهد رمضانزاده را هم اشتباه رفتم و سر از مدرسه نمونه ملک ثابت که اتفاقا مدیرش از هم دانشگاهی های ما بود سر در آوردم!.
بالاخره وارد مدرسه شدم و خوشبختانه اولین نفر بودم و فقط مدیر مدرسه شاهد رمضانزاده که سه دهه قبل هم در کلاس دانشگاه، مبصر بود! در سالن نشسته و منتظر همکلاسی ها بود.
پسران دیروز و مردان پخته امروز، نخستین کسانی بودند که وارد سالن شدند اما هنوز از دختران دیروز و بانوان جا افتاده امروز خبری نبود!.
آقایان همکلاس، همدیگر را در آغوش گرفتند، با دلی شاد اما ذهنی پر از سوال، به استقبال یکدیگر رفتیم و عطر و بوی سالهای دور دانشگاه در سالن پیچید؛ چه دورانی بود.
یکی لاغرتر شده بود، دیگری چاق؛ چند نفر موهایشان ریخته بود، موهای شقیقه دیگری هم سفید شده بود و خلاصه از آن طراوات دوران جوانی خبری نبود که نبود.
اندک اندک سر و کله بانوان هم پیدا شد، تکی و گروهی، آنها هم آمدند و همهمه ای به پا شد.
پرسش های زیادی در ذهن همکلاسی ها بود که بر زبان جاری شد، الم شنگه ای به پا شد که بیا و ببین، هیچ کس حاضر نبود کوتاه بیاید، همه ما در حالیکه ایستاده بودیم داشتیم با صدای بلند با هم صحبت می کردیم و مهمترین سوال همه هم این بود که شما فلانی نیستی؟!.
جلسه معارفه برگزار شد و حالا اوضاع کمی ارامتر شده بود.
در میان بانوان حاضر در این دورهمی خودمانی، 'بانوی سخن ایران' هم بود، همکلاسی آرام دیروز و بانوی شلوغ امروز!؛ حالا دیگر برخی از این بانوان، نوه داشتند.
آنها که آمده بودند قدم رنجه کردند و آنها که نیامده بودند جایشان خالی بود.
از هر دری سخن گفتیم، از خاطرات آن سالها گفتیم و از اوضاع امروزمان؛ از اساتید بزرگی یاد کردیم که برخی از آنها اکنون در میان ما نیستند و به رحمت حق رفتند.
از نو کلاسی تشکیل دادیم و دانشجویان دیروز هر یک بر روی همان صندلی نشستند که 30 سال قبل می نشستند، عکس یادگاری گرفتیم و از هر دری سخن گفتیم.
قرار مهمی گذاشتیم و آن اینکه مراسم احیای شبهای قدر را به اتفاق هم در همین مدرسه برگزار کنیم.
پس از حدود سه ساعت خوش و بش، حالا وقت جدایی بود، 30 سال قبل از هم جدا شده بودیم و هنوز بغض آن جدایی در گلو داشتیم و حال دوباره!.
آنهایی که دل نازک تری داشتند، دیرتر صحنه را ترک کردند و برخی هم که بلیط سفر داشتند زودتر از ما جدا شدند.
چهارشنبه شبی خاطره انگیز و وصف ناپذیر بود.
خدایا چنان کن سرانجام کار- تو خشنود باشی و ما رستگار
6197 *خبرنگار ایرنا یزد
تلفن همراهم به صدا در آمد و وقتی گوشی را برداشتم از آن سوی سیم، صدایی آشنا به من سلام کرد! خیلی آشنا؛ هر چقدر به ذهنم فشار آوردم بجا نیاوردم اما صدای دلنشین او مژده تماس یک عزیز سالهای دور بود.
وقتی خودش را معرفی کرد، لحظاتی منگ و گیج بودم و وقتی گفت چه در سر دارد و چه نقشه هایی برای دوستان 30 سال قبل؛ بیشتر گیج شدم و زبانم بند آمده بود.
احوالش را پرسیدم و او گفت که با همفکری یکی دیگر از همکلاسی ها قرار گذاشته اند تا همکلاسی های سال 68 دانشگاه را به دور هم جمع کنند!.
نمی دانستم باید بخندم یا اشک شوق بریزم؛ دوستانی که 30 سال از آنها بی خبر بودیم حالا قرار بود به کمک فضای مجازی به دور هم جمع شویم!.
قرارها گذاشته شد و همان شب به سوی مدرسه شاهد رمضان زاده حرکت کردم؛ تصمیم گرفتم زودتر از بقیه به آنجا بروم تا غافلگیر نشوم!.
از شوق دیدار دوستان قدیمی، نزدیک بود تصادف کنم! و جالب تر آنکه حتی مسیر مدرسه شاهد رمضانزاده را هم اشتباه رفتم و سر از مدرسه نمونه ملک ثابت که اتفاقا مدیرش از هم دانشگاهی های ما بود سر در آوردم!.
بالاخره وارد مدرسه شدم و خوشبختانه اولین نفر بودم و فقط مدیر مدرسه شاهد رمضانزاده که سه دهه قبل هم در کلاس دانشگاه، مبصر بود! در سالن نشسته و منتظر همکلاسی ها بود.
پسران دیروز و مردان پخته امروز، نخستین کسانی بودند که وارد سالن شدند اما هنوز از دختران دیروز و بانوان جا افتاده امروز خبری نبود!.
آقایان همکلاس، همدیگر را در آغوش گرفتند، با دلی شاد اما ذهنی پر از سوال، به استقبال یکدیگر رفتیم و عطر و بوی سالهای دور دانشگاه در سالن پیچید؛ چه دورانی بود.
یکی لاغرتر شده بود، دیگری چاق؛ چند نفر موهایشان ریخته بود، موهای شقیقه دیگری هم سفید شده بود و خلاصه از آن طراوات دوران جوانی خبری نبود که نبود.
اندک اندک سر و کله بانوان هم پیدا شد، تکی و گروهی، آنها هم آمدند و همهمه ای به پا شد.
پرسش های زیادی در ذهن همکلاسی ها بود که بر زبان جاری شد، الم شنگه ای به پا شد که بیا و ببین، هیچ کس حاضر نبود کوتاه بیاید، همه ما در حالیکه ایستاده بودیم داشتیم با صدای بلند با هم صحبت می کردیم و مهمترین سوال همه هم این بود که شما فلانی نیستی؟!.
جلسه معارفه برگزار شد و حالا اوضاع کمی ارامتر شده بود.
در میان بانوان حاضر در این دورهمی خودمانی، 'بانوی سخن ایران' هم بود، همکلاسی آرام دیروز و بانوی شلوغ امروز!؛ حالا دیگر برخی از این بانوان، نوه داشتند.
آنها که آمده بودند قدم رنجه کردند و آنها که نیامده بودند جایشان خالی بود.
از هر دری سخن گفتیم، از خاطرات آن سالها گفتیم و از اوضاع امروزمان؛ از اساتید بزرگی یاد کردیم که برخی از آنها اکنون در میان ما نیستند و به رحمت حق رفتند.
از نو کلاسی تشکیل دادیم و دانشجویان دیروز هر یک بر روی همان صندلی نشستند که 30 سال قبل می نشستند، عکس یادگاری گرفتیم و از هر دری سخن گفتیم.
قرار مهمی گذاشتیم و آن اینکه مراسم احیای شبهای قدر را به اتفاق هم در همین مدرسه برگزار کنیم.
پس از حدود سه ساعت خوش و بش، حالا وقت جدایی بود، 30 سال قبل از هم جدا شده بودیم و هنوز بغض آن جدایی در گلو داشتیم و حال دوباره!.
آنهایی که دل نازک تری داشتند، دیرتر صحنه را ترک کردند و برخی هم که بلیط سفر داشتند زودتر از ما جدا شدند.
چهارشنبه شبی خاطره انگیز و وصف ناپذیر بود.
خدایا چنان کن سرانجام کار- تو خشنود باشی و ما رستگار
6197 *خبرنگار ایرنا یزد
کپی شد