سوم بهمن ماه 97 آخرین روز فعالیتم در آستارا به عنوان فرماندار این شهرستان مرزی رقم خورد و طی مراسمی رسمی پس از 23 ماه و به قول مجری برنامه 699 روز مسئولیت آن را به عنوان پانزدهمین فرماندار پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همکار دیگری سپرده و با خداحافظی از جمع دوستان و همکاران و شهروندان نجیب و صمیمی این شهرستان میروم تا زندگی دیگری را تجربه کنم!
آستارا همواره برایم شهر ویژه ای بود که آن را مینیاتوری از ظرفیتها میشناختم و با توجه به ارتباطی که با آن از بیش دو دهه پیش به واسطه فعالیت فرهنگی و رسانه ای پیدا کرده بودم به نوعی خودم را شهروندی از آن می دانستم و به همین جهت بخشی از فعالیتهای رسانهایم با انتشار ویژه نامه های روزنامه معین و پس از آن نشریه خط آخر که پیش از آن پیک آستارا میشناختندش ادامه یافت تا پس از تجربه مدیرکلی اجتماعی و فرهنگی استانداری گیلان دست تقدیر مرا به حوزه مدیریت اجرایی این شهرستان نشاند و شدیم فرماندار!
هرگز روزهای ورودم در هفته اول اسفند 95 را از یاد نخواهم برد، ابراز محبتی که از سمت دوستان و اهالی فرهنگ و ادب ابراز میشد زیرا احساس و فهم مشترک از دغدغه ها به ویژه حوزه مغفول مانده فرهنگ و هنر و ادب دل های ما را نزدیک تر کرده بود هرچند که در سایر بخشها هم عقبماندگیهای این شهرستان دوست داشتنی که نگین اقتصاد و توسعه کشور و گیلان از مسیر آن میگذرد، چندان خوشایند نبود و به واسطه کم تحرکی در توجه به زیرساخت ها که از دیرباز بار آن بر دوش مردمانش سنگینی می کرد و کمکم با همه ارادتی که به پیوستگی جغرافیایی و فرهنگی خود با سرزمین مادری داشتهاند با برخی بازی ها و تحریک ها احساس واگرایانهای در آن زمزمه و بویش به مشام می رسید هرچند که در چند سال اخیر به واسطه تدبیر برآمده از دولت امید مسیر توسعه آستارا طور دیگری رقم خورد و تکمیل نگاه بهرهورانه از فرصتهای استراتژیک این منطقه مرزی فردای دیگری را رقم زد اما هنوز برخی باورها تغییر نکرده و اقتصاد و رونق بازار و کسب و کار و توسعه را در همان تخته بازار می بینند که برایم سخت ترین کار تغییر این نگاه و توجه به فراگیر شدن فرصتهای جدید بود تا از پس آن زایش های دیگری رقم بخورد که بیدرنگ رمز کار را در برندسازی فرصتهای آستارا دیدم و همانگونه که در روز معارفهام وعده این برنامه را داده بودم به سمت آنچه که باید انجام میشد، رفتم.
از هر فرصتی برای معرفی فرصتهای جذاب منطقه بهره برده و با راهاندازی جشنواره ها و همایش های علمی و بزرگداشت ها، دورههای آموزشی گرفته تا بازدیدها از مراکز علمی، فرهنگی ، اقتصادی و گردشگری و تمرکز بر راهکارهای توسعه و ثبات پایدار با توجه به جاذبههای کوه و دریا و ساحل ، جنگل و گمرک و بازار و حیرانی های حیران و سرمایه های فرهنگی و اجتماعی آن فضایی تبدیل شد که تو گویی منطقه کانونی جدیدی شکل گرفته است و از این منظر در کنار فعالیت های روزمره که شرح وظایف سازمانی بود و به قولی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به آن ربط پیدا میکند این روزگار سپری شد که حاصل آن اجرای طرحهای مختلف عمرانی، پیگیری پروژه های ملی و هدایت و برنامه ریزیهای توسعه شهرستان بود که اگر هم توفیقی یار شد همه با همراهی ها و همکاریهای مردم و سایر مدیران بود که از همین فرصت نیز باید از کوتاهیها نیز پوزش طلبید!
اینک درحالی آستارای زیبا با مردمان فرهنگیاش را ترک میکنم که خاطرات بسیاری از جمع همکاران گرفته تا شهروندان خونگرمش به همراه دارم و از محبت این جمع همان بس که بغضهایم را نمی توانم نادیده بگیرم و یا صحنه ورود آن دختر بچه روستایی که با دستان مهربانی گل هایی که از گلدان منزلشان چیده بود را به من هدیه داد تا سپاسگزار پیگیریام برای اتصال برق خانهشان باشد که از یاد نخواهم برد و صدها صحنه زیبای دیگر که ملاقاتهای عمومی و یا در کوچه و خیابان در ذهنم رژه میروند هرچند که تلخی های این روزگاران هم خود زیبایی هایی دارد!
نمی دانم در کجای این جاده خواهم ایستاد اما تمام مسیر های خوشبختی به خانه دل مردم ختم میشود و لبخند رضایتی که بر لبانشان مینشیند و فرقی ندارد با فرمان باشی و یا …….!
7296/2007/
آستارا همواره برایم شهر ویژه ای بود که آن را مینیاتوری از ظرفیتها میشناختم و با توجه به ارتباطی که با آن از بیش دو دهه پیش به واسطه فعالیت فرهنگی و رسانه ای پیدا کرده بودم به نوعی خودم را شهروندی از آن می دانستم و به همین جهت بخشی از فعالیتهای رسانهایم با انتشار ویژه نامه های روزنامه معین و پس از آن نشریه خط آخر که پیش از آن پیک آستارا میشناختندش ادامه یافت تا پس از تجربه مدیرکلی اجتماعی و فرهنگی استانداری گیلان دست تقدیر مرا به حوزه مدیریت اجرایی این شهرستان نشاند و شدیم فرماندار!
هرگز روزهای ورودم در هفته اول اسفند 95 را از یاد نخواهم برد، ابراز محبتی که از سمت دوستان و اهالی فرهنگ و ادب ابراز میشد زیرا احساس و فهم مشترک از دغدغه ها به ویژه حوزه مغفول مانده فرهنگ و هنر و ادب دل های ما را نزدیک تر کرده بود هرچند که در سایر بخشها هم عقبماندگیهای این شهرستان دوست داشتنی که نگین اقتصاد و توسعه کشور و گیلان از مسیر آن میگذرد، چندان خوشایند نبود و به واسطه کم تحرکی در توجه به زیرساخت ها که از دیرباز بار آن بر دوش مردمانش سنگینی می کرد و کمکم با همه ارادتی که به پیوستگی جغرافیایی و فرهنگی خود با سرزمین مادری داشتهاند با برخی بازی ها و تحریک ها احساس واگرایانهای در آن زمزمه و بویش به مشام می رسید هرچند که در چند سال اخیر به واسطه تدبیر برآمده از دولت امید مسیر توسعه آستارا طور دیگری رقم خورد و تکمیل نگاه بهرهورانه از فرصتهای استراتژیک این منطقه مرزی فردای دیگری را رقم زد اما هنوز برخی باورها تغییر نکرده و اقتصاد و رونق بازار و کسب و کار و توسعه را در همان تخته بازار می بینند که برایم سخت ترین کار تغییر این نگاه و توجه به فراگیر شدن فرصتهای جدید بود تا از پس آن زایش های دیگری رقم بخورد که بیدرنگ رمز کار را در برندسازی فرصتهای آستارا دیدم و همانگونه که در روز معارفهام وعده این برنامه را داده بودم به سمت آنچه که باید انجام میشد، رفتم.
از هر فرصتی برای معرفی فرصتهای جذاب منطقه بهره برده و با راهاندازی جشنواره ها و همایش های علمی و بزرگداشت ها، دورههای آموزشی گرفته تا بازدیدها از مراکز علمی، فرهنگی ، اقتصادی و گردشگری و تمرکز بر راهکارهای توسعه و ثبات پایدار با توجه به جاذبههای کوه و دریا و ساحل ، جنگل و گمرک و بازار و حیرانی های حیران و سرمایه های فرهنگی و اجتماعی آن فضایی تبدیل شد که تو گویی منطقه کانونی جدیدی شکل گرفته است و از این منظر در کنار فعالیت های روزمره که شرح وظایف سازمانی بود و به قولی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به آن ربط پیدا میکند این روزگار سپری شد که حاصل آن اجرای طرحهای مختلف عمرانی، پیگیری پروژه های ملی و هدایت و برنامه ریزیهای توسعه شهرستان بود که اگر هم توفیقی یار شد همه با همراهی ها و همکاریهای مردم و سایر مدیران بود که از همین فرصت نیز باید از کوتاهیها نیز پوزش طلبید!
اینک درحالی آستارای زیبا با مردمان فرهنگیاش را ترک میکنم که خاطرات بسیاری از جمع همکاران گرفته تا شهروندان خونگرمش به همراه دارم و از محبت این جمع همان بس که بغضهایم را نمی توانم نادیده بگیرم و یا صحنه ورود آن دختر بچه روستایی که با دستان مهربانی گل هایی که از گلدان منزلشان چیده بود را به من هدیه داد تا سپاسگزار پیگیریام برای اتصال برق خانهشان باشد که از یاد نخواهم برد و صدها صحنه زیبای دیگر که ملاقاتهای عمومی و یا در کوچه و خیابان در ذهنم رژه میروند هرچند که تلخی های این روزگاران هم خود زیبایی هایی دارد!
نمی دانم در کجای این جاده خواهم ایستاد اما تمام مسیر های خوشبختی به خانه دل مردم ختم میشود و لبخند رضایتی که بر لبانشان مینشیند و فرقی ندارد با فرمان باشی و یا …….!
7296/2007/
کپی شد