می گویند در زمان وقوع زلزله سال 82 بم یک راننده کامیون که در پنج کیلومتری شهر توقف کرده بود، ویران شدن این باغ شهر زیبا را دیده است، او دید که چگونه آسمان پر از خاک شد و ارگ بم بعد از 2 هزار و 500 سال پایداری به زانو درآمد.
ارگ را می شود دوباره ساخت اما انسان های نازنینی که وجودشان باعث دلگرمی ما بود برای همیشه با این دنیای فانی خداحافظی کردند و تنهایمان گذاشتند.
هنوز باورم نمی شود در آن سپیده دم، چه زنان و مردان نجیب و مهربانی را از دست دادیم، زلزله همسرانی را از هم و فرزندانی را از مادران خود جدا کرد و هر آنچه ماند، زانوهای لرزان و کمرهایی که زیر بار سنگینی این غم، خم شده است، چشمانی گریان و بغض هایی که هیچ وقت تمامی ندارد.
چه عشق های پاکی که در زیر آوارها از نفس ایستاد و چه نگاه های قشنگی که اسیر خاک شد.
همیشه با خود می گویم کاش روزی بشر به دانشی دست می یافت که می توانست به گونه ای از وقوع زمین لرزه مطلع شود اما چه کنیم که زلزله خبر نمی دهد.
نامش مهدی بود، یک روز قبل از آن واقعه تلخ به دیدارش رفتم. او به واسطه نوسانات بازار، ورشکستگی بدی را تجربه کرده و مدت کوتاهی از خانه نشین شدنش می گذشت.
40 ساله بود، دو پسر و یک دختر حاصل زندگی 17 ساله مهدی و همسر مهربانش اعظم بود.
هوا سرد بود، مقابل باغ انار و زیر نور گرم خورشید فرشی پهن کرد و بساط چایی را به راه انداخت، نسیمی خنک بعد از برخورد به درختان نارنج و انار نشاط را به بند بند وجودم می رساند.
یک شورلت آبی رنگِ قدیمی گوشه حیاط خانه، تنها خودرویی بود که داشت. آهی کشید و با نگاهی به ماشین فرسوده اش گفت، یعنی میشه آخر عمری ما هم یک ماشین درست حسابی سوار بشیم.
گفت با این شورلت حتی نمی توانم در آژانس کار کنم، باید برای آینده بچه ها آماده شوم اما انگار نفس کشیدن هم برایم سخت شده است.
عاشق دخترش مهسا و با پسرهایش دوست بود و مدام می گفت تمام نگرانی من از آینده مهسا است و دلم می خواهد قد کشیدنش را ببینم، مهسا آن موقع کلاس چهارم دبستان بود.
همسر مهدی هم که چند دقیقه ای بود به ما ملحق شده بود گفت، بله مهدی جان، دخترها زود بزرگ می شوند و تا چشم به هم بزنی باید به فکر خرید جهیزیه و مراسم عروسی باشی.
مهدی همانطور که با پرزهای قالی بازی می کرد به فکر فرو رفت، انگار مدتی روحش در کنار ما نبود، شاید داشت روزهای خوش آینده و عروس شدن دخترش را در خیال خود مجسم می کرد.
اوج علاقه باباها به دخترها رو فقط دختر دارها درک می کنند و تا زمانی که دختر دار نشوید این عشق خدایی را نمی فهمید.
من نیز تا آن موقع درک درستی از عزیزدردانه بودن دخترها برای پدرها نداشتم اما امروز که دختر دار شده ام حاضرم تمام بدنم قطعه قطعه شود و سر بر تنم نباشد اما ناراحتی و رنجش دخترم را نبینم، در یک جمله بگویم که شیشه عُمر بابا، دختر است و دخترها به طرز عجیبی بابایی هستند.
الان می فهمم آن روز برای مهدی چه گذشت.
مهدی را لحظه ای به حال خود می گذاشتی روح از بدنش جدا می شد، او باور نمی کرد دختر کوچکش به این زودی قد کشیده و برای خود خانومی شده است، انگار همین دیروز بود که برای خرید سیسمونی نوزادی اش ذوق کرده بودیم.
حدود یکی دو ساعتی میهمانشان بودم و به خانه برگشتم.
پنجشنبه بود و قرار گذاشتیم فردایش به دیدن مادر بزرگم برویم.
شب شده بود، گرمکن ورزشی را پوشیدم که کمی در کوچه قدم بزنم اما سرمای سوزان هوا از قدم زدن منصرفم کرد و ناچارا به رختخواب رفتم، لحاف را تا روی بینی ام بالا کشیدم، کف پاهایم را که یخ زده بود در نزدیکی بخاری نفتی قرار دادم و تلویزیون را روشن کردم.
فیلم کُره ای نشان می داد البته از نوع ترسناکش که در آن 2 دوست جوان برای شکار به کوهستان رفته بودند، برف شدیدی می بارید آنها به سختی خود را به داخل کلبه ای کوهستانی رساندند. اینجا بود که به خواب عمیقی فرو رفتم، چه خواب شیرینی بود،
تا لحظاتی دیگر تاریکی جای خود را به روشنایی می دهد، ساعت پنج و 20 دقیقه بامداد روز جمعه، تیک تیک تیک
ناگهان صدای غرش مهیبی تمام وجودم را به لرزه درآورد، زمین 12 ثانیه بدون مکث، نعره کشید.
همین که از خواب پریدم و خواستم از جایم بلند شوم، سقف خانه فرو ریخت و من زیر آوار گرفتار شدم، بعد از گذشت چند ساعت با کمک خانواده از زیر خاک ها بیرون کشیده شدم و به طرز عجیبی زنده ماندم. فکر می کردم که فقط خانه ما ویران شده است اما یک شهر ویران شده بود.
چه صحنه های عجیبی دیدم، پشت همه دیوارها را می توانستم ببینم چون تمام دیوارهای شهر ویران شده و کسانی که زنده مانده بودند هراسان و لرزان، گوشهایشان را روی آوارها می گذاشتند و عزیزانشان را صدا می زدند تا بتوانند آنها را پیدا کرده و نجات دهند.
همینطور داشتم به اطرافم نگاه می کردم و نفس نفس می زدم به یاد مهدی و زن و بچه هایش افتادم و آن خانه کلنگی کنار باغ انار که هیچ مقاومتی هم نداشت. به سرعت از جایم بلند شدم، با پای برهنه از روی آوارهای خانه ها می دویدم تا خود را به خانه آنها برسانم، وقتی به سر کوچه شان رسیدم چند نفر از همسایه هایشان را دیدم که خود را با پتو پیچیده و در کنار آتشی نشسته اند، گفتم مهدی جهانی و بچه هایش را ندیده اید. یکی از آنها با اشاره دست، آخر بن بست را نشان داد. سراسیمه خودم را به آنجا رساندم، زیر سایه درخت انار پتویی آبی رنگ روی زمین پهن شده بود، دنیا داشت دور سرم می چرخید، دستانم قوه نداشتند، از کف پاهای یخ زده ام خون می آمد، همانجا زانو زدم و پتو را برداشتم، مهدی آرام تر از همیشه آرمیده بود، همسرش هم مثل همیشه در کنارش بود، یاد حرف ها و خنده های دیروزشان افتادم، صدایم درنمی آمد، بغض بزرگی گلویم را گرفته بود و نفس هایم سنگین شده بود، اشک هایم را نمی توانستم بند بیارم، دهانم خشک و احساس خفگی داشتم، سوزش شدیدی در سر انگشتانم حس می کردم، کمرم یارای نشستن نبود و درد عجیبی در زانوهایم می پیچید، از شدت درد زانو هایم را در بغل گرفتم و به سمت راست خود افتادم و بیهوش شدم.
اکنون 15 سال از آن روزهای سخت می گذرد، تنها دخترِ مهدی و اعظم هم ازدواج کرده و الان یک دختر دارد، دختری که روزی آرزوی پدربزرگش بود، رویای شیرین پدر و مادری که تا آخرین لحظه زندگی شان در کنار هم بودند، با هم خندیدند، با هم گریه کردند و با هم جان دادند. امیدوارم این، یادگار مهدی بتواند در کنار همسر و فرزندش زندگی خوب و شیرینی داشته باشد، راستی فراموش کردم بگویم او دیگر برادری هم ندارد که نازش را بخرد و جویای احوالش شود و این خود غم بزرگی است که تا پایان عمر بر شانه های عزیزدردانه مهدی سنگینی می کند.
آری احسان و محسن برادرانِ مهسا، جوانانی که از زیر آوارهای زلزله پَر کشیدند و راهی سرای آخرت شدند.
هر آنچه که در این یادداشت خواندید تنها، قسمت کوچکی از اتفاقات پس از آن جمعه نفس گیر پنجم دی ماه سال 1382 است، این خاطرات را یک دوست قدیمی برایم نقل کرد که در این نوشته مجالی برای شرح همه آن وقایع نیست.
آرزو می کنم هیچ پدری از پدران سرزمین مان، ناراحتیِ دخترش را نبیند و هیچ دختری داغِ از دست دادن پدر نبیند.
مسئول ایرنا در جیرفت
7429/ 5054
ارگ را می شود دوباره ساخت اما انسان های نازنینی که وجودشان باعث دلگرمی ما بود برای همیشه با این دنیای فانی خداحافظی کردند و تنهایمان گذاشتند.
هنوز باورم نمی شود در آن سپیده دم، چه زنان و مردان نجیب و مهربانی را از دست دادیم، زلزله همسرانی را از هم و فرزندانی را از مادران خود جدا کرد و هر آنچه ماند، زانوهای لرزان و کمرهایی که زیر بار سنگینی این غم، خم شده است، چشمانی گریان و بغض هایی که هیچ وقت تمامی ندارد.
چه عشق های پاکی که در زیر آوارها از نفس ایستاد و چه نگاه های قشنگی که اسیر خاک شد.
همیشه با خود می گویم کاش روزی بشر به دانشی دست می یافت که می توانست به گونه ای از وقوع زمین لرزه مطلع شود اما چه کنیم که زلزله خبر نمی دهد.
نامش مهدی بود، یک روز قبل از آن واقعه تلخ به دیدارش رفتم. او به واسطه نوسانات بازار، ورشکستگی بدی را تجربه کرده و مدت کوتاهی از خانه نشین شدنش می گذشت.
40 ساله بود، دو پسر و یک دختر حاصل زندگی 17 ساله مهدی و همسر مهربانش اعظم بود.
هوا سرد بود، مقابل باغ انار و زیر نور گرم خورشید فرشی پهن کرد و بساط چایی را به راه انداخت، نسیمی خنک بعد از برخورد به درختان نارنج و انار نشاط را به بند بند وجودم می رساند.
یک شورلت آبی رنگِ قدیمی گوشه حیاط خانه، تنها خودرویی بود که داشت. آهی کشید و با نگاهی به ماشین فرسوده اش گفت، یعنی میشه آخر عمری ما هم یک ماشین درست حسابی سوار بشیم.
گفت با این شورلت حتی نمی توانم در آژانس کار کنم، باید برای آینده بچه ها آماده شوم اما انگار نفس کشیدن هم برایم سخت شده است.
عاشق دخترش مهسا و با پسرهایش دوست بود و مدام می گفت تمام نگرانی من از آینده مهسا است و دلم می خواهد قد کشیدنش را ببینم، مهسا آن موقع کلاس چهارم دبستان بود.
همسر مهدی هم که چند دقیقه ای بود به ما ملحق شده بود گفت، بله مهدی جان، دخترها زود بزرگ می شوند و تا چشم به هم بزنی باید به فکر خرید جهیزیه و مراسم عروسی باشی.
مهدی همانطور که با پرزهای قالی بازی می کرد به فکر فرو رفت، انگار مدتی روحش در کنار ما نبود، شاید داشت روزهای خوش آینده و عروس شدن دخترش را در خیال خود مجسم می کرد.
اوج علاقه باباها به دخترها رو فقط دختر دارها درک می کنند و تا زمانی که دختر دار نشوید این عشق خدایی را نمی فهمید.
من نیز تا آن موقع درک درستی از عزیزدردانه بودن دخترها برای پدرها نداشتم اما امروز که دختر دار شده ام حاضرم تمام بدنم قطعه قطعه شود و سر بر تنم نباشد اما ناراحتی و رنجش دخترم را نبینم، در یک جمله بگویم که شیشه عُمر بابا، دختر است و دخترها به طرز عجیبی بابایی هستند.
الان می فهمم آن روز برای مهدی چه گذشت.
مهدی را لحظه ای به حال خود می گذاشتی روح از بدنش جدا می شد، او باور نمی کرد دختر کوچکش به این زودی قد کشیده و برای خود خانومی شده است، انگار همین دیروز بود که برای خرید سیسمونی نوزادی اش ذوق کرده بودیم.
حدود یکی دو ساعتی میهمانشان بودم و به خانه برگشتم.
پنجشنبه بود و قرار گذاشتیم فردایش به دیدن مادر بزرگم برویم.
شب شده بود، گرمکن ورزشی را پوشیدم که کمی در کوچه قدم بزنم اما سرمای سوزان هوا از قدم زدن منصرفم کرد و ناچارا به رختخواب رفتم، لحاف را تا روی بینی ام بالا کشیدم، کف پاهایم را که یخ زده بود در نزدیکی بخاری نفتی قرار دادم و تلویزیون را روشن کردم.
فیلم کُره ای نشان می داد البته از نوع ترسناکش که در آن 2 دوست جوان برای شکار به کوهستان رفته بودند، برف شدیدی می بارید آنها به سختی خود را به داخل کلبه ای کوهستانی رساندند. اینجا بود که به خواب عمیقی فرو رفتم، چه خواب شیرینی بود،
تا لحظاتی دیگر تاریکی جای خود را به روشنایی می دهد، ساعت پنج و 20 دقیقه بامداد روز جمعه، تیک تیک تیک
ناگهان صدای غرش مهیبی تمام وجودم را به لرزه درآورد، زمین 12 ثانیه بدون مکث، نعره کشید.
همین که از خواب پریدم و خواستم از جایم بلند شوم، سقف خانه فرو ریخت و من زیر آوار گرفتار شدم، بعد از گذشت چند ساعت با کمک خانواده از زیر خاک ها بیرون کشیده شدم و به طرز عجیبی زنده ماندم. فکر می کردم که فقط خانه ما ویران شده است اما یک شهر ویران شده بود.
چه صحنه های عجیبی دیدم، پشت همه دیوارها را می توانستم ببینم چون تمام دیوارهای شهر ویران شده و کسانی که زنده مانده بودند هراسان و لرزان، گوشهایشان را روی آوارها می گذاشتند و عزیزانشان را صدا می زدند تا بتوانند آنها را پیدا کرده و نجات دهند.
همینطور داشتم به اطرافم نگاه می کردم و نفس نفس می زدم به یاد مهدی و زن و بچه هایش افتادم و آن خانه کلنگی کنار باغ انار که هیچ مقاومتی هم نداشت. به سرعت از جایم بلند شدم، با پای برهنه از روی آوارهای خانه ها می دویدم تا خود را به خانه آنها برسانم، وقتی به سر کوچه شان رسیدم چند نفر از همسایه هایشان را دیدم که خود را با پتو پیچیده و در کنار آتشی نشسته اند، گفتم مهدی جهانی و بچه هایش را ندیده اید. یکی از آنها با اشاره دست، آخر بن بست را نشان داد. سراسیمه خودم را به آنجا رساندم، زیر سایه درخت انار پتویی آبی رنگ روی زمین پهن شده بود، دنیا داشت دور سرم می چرخید، دستانم قوه نداشتند، از کف پاهای یخ زده ام خون می آمد، همانجا زانو زدم و پتو را برداشتم، مهدی آرام تر از همیشه آرمیده بود، همسرش هم مثل همیشه در کنارش بود، یاد حرف ها و خنده های دیروزشان افتادم، صدایم درنمی آمد، بغض بزرگی گلویم را گرفته بود و نفس هایم سنگین شده بود، اشک هایم را نمی توانستم بند بیارم، دهانم خشک و احساس خفگی داشتم، سوزش شدیدی در سر انگشتانم حس می کردم، کمرم یارای نشستن نبود و درد عجیبی در زانوهایم می پیچید، از شدت درد زانو هایم را در بغل گرفتم و به سمت راست خود افتادم و بیهوش شدم.
اکنون 15 سال از آن روزهای سخت می گذرد، تنها دخترِ مهدی و اعظم هم ازدواج کرده و الان یک دختر دارد، دختری که روزی آرزوی پدربزرگش بود، رویای شیرین پدر و مادری که تا آخرین لحظه زندگی شان در کنار هم بودند، با هم خندیدند، با هم گریه کردند و با هم جان دادند. امیدوارم این، یادگار مهدی بتواند در کنار همسر و فرزندش زندگی خوب و شیرینی داشته باشد، راستی فراموش کردم بگویم او دیگر برادری هم ندارد که نازش را بخرد و جویای احوالش شود و این خود غم بزرگی است که تا پایان عمر بر شانه های عزیزدردانه مهدی سنگینی می کند.
آری احسان و محسن برادرانِ مهسا، جوانانی که از زیر آوارهای زلزله پَر کشیدند و راهی سرای آخرت شدند.
هر آنچه که در این یادداشت خواندید تنها، قسمت کوچکی از اتفاقات پس از آن جمعه نفس گیر پنجم دی ماه سال 1382 است، این خاطرات را یک دوست قدیمی برایم نقل کرد که در این نوشته مجالی برای شرح همه آن وقایع نیست.
آرزو می کنم هیچ پدری از پدران سرزمین مان، ناراحتیِ دخترش را نبیند و هیچ دختری داغِ از دست دادن پدر نبیند.
مسئول ایرنا در جیرفت
7429/ 5054
کپی شد