دیگر باورم شده بود لیاقت حضور در خانه شهدا را ندارم هرگاه بچه های کانون خبرنگاران دفاع مقدس کرمان تماس می گرفتند و قرار ملاقات با خانواده یک شهید را اعلام می کردند، کاری پیش می آمد و امکان رفتن به منزل مادران شهدا فراهم نمی شد.
اول صبح بود؛ همکارم که او هم عضو کانون خبرنگاران دفاع مقدس است، از مهمانی دیگری در خانه شهیدی دیگر خبر داد؛ ذهنم درگیر گزارشی بود که باید آن را تمام می کردم، فکرم را جمع کردم و دست از کار کشیدم، به همکارم گفتم چه ساعتی؟ او گفت عصر ساعت چهار بعد از ظهر و نشانی خانه شهید علی ایرانمنش را داد. برای عصر برنامه کاری خاصی نداشتم خوشحال شدم و گفتم من هم می آیم.
آن روز بعد از اتمام ساعت اداری به خانه رفتم اوضاع خانه و فرزندانم را سر و سامان دادم و حدود ساعت سه و نیم به قصد منزل شهید ایرانمنش خانه را ترک کردم.
احساسی وصف ناشدنی سراپای وجودم را گرفته بود خیلی دلم می خواست در این جلسات شرکت کنم و بعد با حسی نزدیک تر به شهدا قلمم را به دست بگیرم.
در راه، فکرهای گوناگون ذهنم را مشغول کرده بود سرانجام به خیابان مقصد رسیدم شماره کوچه ها را یکی یکی با نیم نگاهی می خواندم، با ورود به کوچه زنی چادر به سر توجهم را جلب کرد که از میان در نیمه باز خانه اش چشم انتظار به خیابان می نگریست، حسی غریب دلم را فرا گرفت ناخودآگاه مطمئن شدم او همان مادر شهید ایرانمنش است و این خانه نیز میعادگاه خبرنگاران دفاع مقدس کرمان.
در کوچه به انتظار دیگر خبرنگاران نشستم؛ سرانجام بچه ها آمدند و مادر شهید ایرانمنش در را به رویمان گشود؛ خانه ای با حیاطی بزرگ و یک باغچه در وسط، مادر شهید، ما را به اتاقی که رو به روی در ورودی واقع شده بود تعارف و هدایت کرد، بچه ها به نوبت بعد از تعارف وارد اتاق شدند.
اتاقی کوچک که با چند مبل و یک تخت پوشش داده شده بود، طرف مقابل اتاق، تلویزیون قرار داشت و بالای آن چند قاب عکس که گواهی می دادند ندیم و مونس شب و روز تنهایی پیرزن هستند.
مادر شهید ایرانمنش زنی خوش رو و بذله گو بود، وقتی می خندید باورم نمی شد دردی در دل نهفته داشته باشد اما زمانی که از علی سخن می گفت ناخودآگاه ناراحت می شد و چند بار هم نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد.
وقتی یکی از خبرنگاران از مادر شهید ایرانمنش خواست از فرزندش برایمان بگوید، گفت: از علی چه بگوییم از او خیلی حرف در دل دارم، خیلی! و با گوشه چادر اشک چشمش را پاک کرد.
'عصمت طاهری ایلاقی' مادری که سال ها با قاب عکس فرزند 15 ساله اش گفت و گو و درد دل می کند، امروز از صبوری ها و دلتنگی هایش می گوید.
او که حالا 77 سال از سنش می گذرد، کمی شکسته و ناتوان است و شاید امروز بیشتر از هر زمانی به دستان نیرومند علی نیاز داشته باشد که بر آن تکیه بزند.
قاب عکسی رنگ و رو رفته که حکایت از گذر سال ها دارد، نمی تواند دردی از دل مادری دردمند بردارد و اشک چشمش را پاک کند.
*بوسه علی در چهار سالگی بر دستان مقتدایش
مادر شهید ایرانمنش در حالی که عکس علی را به بچه ها نشان می داد، گفت: علی در چهار سالگی دست امام را بوسید.
وی گفت: سال 1348 به همراه همه خانواده به کربلا رفتیم در آن زمان علی چهار سال داشت آن زمان حاج آقا دعایی (مدیرمسوول روزنامه اطلاعات) که از دوستان ما بود، ما را همراهی می کرد.
حضرت امام خمینی (ره) آن زمان در نجف تبعید بودند و علی با حضور در محضر امام پشت سر ایشان نماز خواند و دست امام را بوسید.
مادر شهید ایرانمنش گفت: علی کودکی آرامی داشت و مودب بود؛ اگر از مدرسه می آمد و نهار آماده نبود، آرام می نشست و به درس هایش می رسید و وقتی که نهار حاضر می شد برایش می آوردم و او می خورد.
*ندیم 'ماه بی بی'
مادر علی گفت: پسرم به دیگران کمک می کرد و هیچگاه کمک هایش را علنی نمی کرد.
وی افزود: در همسایگی ما پیرزنی زندگی می کرد که اوضاع مالی خوبی نداشت، پیرزن به دلیل سقوط در چاه نمی توانست حرکت کند و علی هر روز بدون آن که ما متوجه شویم برای او غذا می برد و به او کمک می کرد.
وی گفت: یک روز بعد از شهادت علی به خانه ماه بی بی رفتم تا او را حمام کنم که با داد و بیداد و ناسزاگویی پیرزن رو به رو شدم وقتی دلیلش را جویا شدم پیرزن گفت با ندیم من چه کردی؟
خانم ایلاقی ادامه داد: آن روز بود که متوجه شدم علی چگونه به این پیرزن رسیدگی می کرد.
*به جان آقا اجازه می دهم برگردی
آن زمان که علی دم از رفتن زد چند ماهی بیشتر از 14 سال سن داشت.
مادر شهید گفت: علی از ما خواست که با رفتنش موافقت کنیم، من و پدرش نمی دانستیم چه جوابی باید به او بدهیم.
وی ادامه داد: علی دفعه اول برای چند ماهی به اتفاق احمد عبداللهی و صادق مهدوی که آنها نیز شهید شدند، در سال 59 به کردستان رفت.
مادر علی گفت: پسرم رفت و فردای آن روز زنگ زد و گفت مادر نگران نباش من رسیدم.
وی گفت: بعد از چند ماه یک روز با من تماس گرفت به او گفتم مادر بیا ببینمت! علی گفت اگر بیایم نمی گذارید برگردم. گفتم جان امام جلویت را نمی گیرم، گوسفندی برایت خریده ام و می خواهم آن را پیش پایت قربانی کنم چند روزی بیا دوباره برگرد و علی قبول کرد.
وی ادامه داد: علی آمد و پس از چند روزی گفت می خواهم به کردستان بروم، پدرش گفت تا از حاج آقا روحانی نپرسم نمی گذارم برگردی و سرانجام قرار شد حاج آقا روحانی و چند نفر دیگر را به منزلمان دعوت کنیم تا در این مورد با آنها صحبت کنیم.
وی گفت: آن روز حاج آقا روحانی جواز رفتن علی را امضا کرد و گفت علی جان 15 سالت تمام است می توانی با رضایت پدر و مادرت بروی.
مادر شهید ایرانمنش اظهار کرد: من با رفتن علی مخالفت نکردم چون جان امام را قسم خورده بودم.
*بوسه علی بر دستان مادر
وی گفت: آن روز که قرار بود حاج آقا به منزل ما بیاید، برای خرید میوه با علی به مغازه میوه فروشی رفتیم، دستم را به سمت صندوق میوه بردم که ناگهان علی آرام با دستش به پشت دستم زد و گفت مادر کسی دستت را نبیند جوانان ما در جبهه شهید و مجروح می شوند.
وی ادامه داد: جلوی در خانه که رسیدیم علی چند بار دستم را بوسید، به او گفتم مادر من از حرف تو ناراحت نشدم ولی علی باز هم دستم را بوسید.
وی گفت: زمانی که علی می خواست برود با این که بارها گفتم من از تو ناراحت نشده ام باز هم دستم را بوسید.
*پسرم را شکنجه کرده بودند
مادر شهید ایرانمنش از زمانی می گوید که خبر شهادت فرزندش را به او دادند، یک روز بانوان فامیل و آشنایان به خانه ما آمدند، حس کرده بودم که اتفاقی افتاده، وقتی خانم حاج آقا خوشرو هم آمد بیشتر نگران شدم رو به او گفتم جان جد همسرت بگو چه شده و او گفت چیزی نشده، یعنی نباید به دیدن شما بیاییم؟
مادر شهید ایرانمنش افزود: بعد از صحبت با خانم خوشرو آرام شدم آن روز کسی نتوانست به من بگوید که علی من شهید شده است.
وی گفت: پدر علی قبل از همه ما از شهادتش با خبر شده بود ولی چیزی نمی گفت؛ آن روز همسرم به خانه آمد، حال خوبی نداشت در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را پنهان کند خواست مهتابی داخل اتاق را که سوخته بود عوض کند مهتابی افتاد و شکست، همسرم بسیار ناراحت بود آن روز کم کم خبر شهادت علی را به ما داد.
وی اظهار کرد: پدرش گفت علی به دست گروهک کومله در کردستان به شهادت رسیده است.
*بعد از شهادتش هرگز او را ندیدم/ جنازه فرزندم زیر برف ها
مادر علی گفت: برای این که جنازه علی را دست ما برسانند چند روز آن را زیر برف ها نگه داشته بودند.
وی افزود: وقتی جنازه علی را به کرمان آوردند به من نشان ندادند بعدها گفتند او را شکنجه کرده بودند.
وی گفت: فرزندم را برای رضای خدا دادم و چیزی را که برای خدا داده ام پس نمی گیرم.
مادر شهید ایرانمنش ادامه داد: علی برگ سبزی بود تحفه درویش، انتظار و توقعی هم ندارم و برای کسب شهرت شهید ندادیم.
وی گفت: یک نفر به من گفت سر پسرت را بریده اند گفتم چیزی را که در راه خدا داده ام دیگر سراغش را نمی گیرم.
شهید علی ایرانمنش سال 1344 در کرمان متولد شد، پدرش عباس و مادرش عصمت نام دارند و وقتی 15 سال داشت 17 دی 1359 در منطقه پیرانشهر در استان آذربایجان غربی توسط گروهک ضد انقلاب کومله به شهادت رسید.
خبرنگار: نجمه حسنی ** انتشار: رسول محمدحسنی
3029/3028
اول صبح بود؛ همکارم که او هم عضو کانون خبرنگاران دفاع مقدس است، از مهمانی دیگری در خانه شهیدی دیگر خبر داد؛ ذهنم درگیر گزارشی بود که باید آن را تمام می کردم، فکرم را جمع کردم و دست از کار کشیدم، به همکارم گفتم چه ساعتی؟ او گفت عصر ساعت چهار بعد از ظهر و نشانی خانه شهید علی ایرانمنش را داد. برای عصر برنامه کاری خاصی نداشتم خوشحال شدم و گفتم من هم می آیم.
آن روز بعد از اتمام ساعت اداری به خانه رفتم اوضاع خانه و فرزندانم را سر و سامان دادم و حدود ساعت سه و نیم به قصد منزل شهید ایرانمنش خانه را ترک کردم.
احساسی وصف ناشدنی سراپای وجودم را گرفته بود خیلی دلم می خواست در این جلسات شرکت کنم و بعد با حسی نزدیک تر به شهدا قلمم را به دست بگیرم.
در راه، فکرهای گوناگون ذهنم را مشغول کرده بود سرانجام به خیابان مقصد رسیدم شماره کوچه ها را یکی یکی با نیم نگاهی می خواندم، با ورود به کوچه زنی چادر به سر توجهم را جلب کرد که از میان در نیمه باز خانه اش چشم انتظار به خیابان می نگریست، حسی غریب دلم را فرا گرفت ناخودآگاه مطمئن شدم او همان مادر شهید ایرانمنش است و این خانه نیز میعادگاه خبرنگاران دفاع مقدس کرمان.
در کوچه به انتظار دیگر خبرنگاران نشستم؛ سرانجام بچه ها آمدند و مادر شهید ایرانمنش در را به رویمان گشود؛ خانه ای با حیاطی بزرگ و یک باغچه در وسط، مادر شهید، ما را به اتاقی که رو به روی در ورودی واقع شده بود تعارف و هدایت کرد، بچه ها به نوبت بعد از تعارف وارد اتاق شدند.
اتاقی کوچک که با چند مبل و یک تخت پوشش داده شده بود، طرف مقابل اتاق، تلویزیون قرار داشت و بالای آن چند قاب عکس که گواهی می دادند ندیم و مونس شب و روز تنهایی پیرزن هستند.
مادر شهید ایرانمنش زنی خوش رو و بذله گو بود، وقتی می خندید باورم نمی شد دردی در دل نهفته داشته باشد اما زمانی که از علی سخن می گفت ناخودآگاه ناراحت می شد و چند بار هم نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد.
وقتی یکی از خبرنگاران از مادر شهید ایرانمنش خواست از فرزندش برایمان بگوید، گفت: از علی چه بگوییم از او خیلی حرف در دل دارم، خیلی! و با گوشه چادر اشک چشمش را پاک کرد.
'عصمت طاهری ایلاقی' مادری که سال ها با قاب عکس فرزند 15 ساله اش گفت و گو و درد دل می کند، امروز از صبوری ها و دلتنگی هایش می گوید.
او که حالا 77 سال از سنش می گذرد، کمی شکسته و ناتوان است و شاید امروز بیشتر از هر زمانی به دستان نیرومند علی نیاز داشته باشد که بر آن تکیه بزند.
قاب عکسی رنگ و رو رفته که حکایت از گذر سال ها دارد، نمی تواند دردی از دل مادری دردمند بردارد و اشک چشمش را پاک کند.
*بوسه علی در چهار سالگی بر دستان مقتدایش
مادر شهید ایرانمنش در حالی که عکس علی را به بچه ها نشان می داد، گفت: علی در چهار سالگی دست امام را بوسید.
وی گفت: سال 1348 به همراه همه خانواده به کربلا رفتیم در آن زمان علی چهار سال داشت آن زمان حاج آقا دعایی (مدیرمسوول روزنامه اطلاعات) که از دوستان ما بود، ما را همراهی می کرد.
حضرت امام خمینی (ره) آن زمان در نجف تبعید بودند و علی با حضور در محضر امام پشت سر ایشان نماز خواند و دست امام را بوسید.
مادر شهید ایرانمنش گفت: علی کودکی آرامی داشت و مودب بود؛ اگر از مدرسه می آمد و نهار آماده نبود، آرام می نشست و به درس هایش می رسید و وقتی که نهار حاضر می شد برایش می آوردم و او می خورد.
*ندیم 'ماه بی بی'
مادر علی گفت: پسرم به دیگران کمک می کرد و هیچگاه کمک هایش را علنی نمی کرد.
وی افزود: در همسایگی ما پیرزنی زندگی می کرد که اوضاع مالی خوبی نداشت، پیرزن به دلیل سقوط در چاه نمی توانست حرکت کند و علی هر روز بدون آن که ما متوجه شویم برای او غذا می برد و به او کمک می کرد.
وی گفت: یک روز بعد از شهادت علی به خانه ماه بی بی رفتم تا او را حمام کنم که با داد و بیداد و ناسزاگویی پیرزن رو به رو شدم وقتی دلیلش را جویا شدم پیرزن گفت با ندیم من چه کردی؟
خانم ایلاقی ادامه داد: آن روز بود که متوجه شدم علی چگونه به این پیرزن رسیدگی می کرد.
*به جان آقا اجازه می دهم برگردی
آن زمان که علی دم از رفتن زد چند ماهی بیشتر از 14 سال سن داشت.
مادر شهید گفت: علی از ما خواست که با رفتنش موافقت کنیم، من و پدرش نمی دانستیم چه جوابی باید به او بدهیم.
وی ادامه داد: علی دفعه اول برای چند ماهی به اتفاق احمد عبداللهی و صادق مهدوی که آنها نیز شهید شدند، در سال 59 به کردستان رفت.
مادر علی گفت: پسرم رفت و فردای آن روز زنگ زد و گفت مادر نگران نباش من رسیدم.
وی گفت: بعد از چند ماه یک روز با من تماس گرفت به او گفتم مادر بیا ببینمت! علی گفت اگر بیایم نمی گذارید برگردم. گفتم جان امام جلویت را نمی گیرم، گوسفندی برایت خریده ام و می خواهم آن را پیش پایت قربانی کنم چند روزی بیا دوباره برگرد و علی قبول کرد.
وی ادامه داد: علی آمد و پس از چند روزی گفت می خواهم به کردستان بروم، پدرش گفت تا از حاج آقا روحانی نپرسم نمی گذارم برگردی و سرانجام قرار شد حاج آقا روحانی و چند نفر دیگر را به منزلمان دعوت کنیم تا در این مورد با آنها صحبت کنیم.
وی گفت: آن روز حاج آقا روحانی جواز رفتن علی را امضا کرد و گفت علی جان 15 سالت تمام است می توانی با رضایت پدر و مادرت بروی.
مادر شهید ایرانمنش اظهار کرد: من با رفتن علی مخالفت نکردم چون جان امام را قسم خورده بودم.
*بوسه علی بر دستان مادر
وی گفت: آن روز که قرار بود حاج آقا به منزل ما بیاید، برای خرید میوه با علی به مغازه میوه فروشی رفتیم، دستم را به سمت صندوق میوه بردم که ناگهان علی آرام با دستش به پشت دستم زد و گفت مادر کسی دستت را نبیند جوانان ما در جبهه شهید و مجروح می شوند.
وی ادامه داد: جلوی در خانه که رسیدیم علی چند بار دستم را بوسید، به او گفتم مادر من از حرف تو ناراحت نشدم ولی علی باز هم دستم را بوسید.
وی گفت: زمانی که علی می خواست برود با این که بارها گفتم من از تو ناراحت نشده ام باز هم دستم را بوسید.
*پسرم را شکنجه کرده بودند
مادر شهید ایرانمنش از زمانی می گوید که خبر شهادت فرزندش را به او دادند، یک روز بانوان فامیل و آشنایان به خانه ما آمدند، حس کرده بودم که اتفاقی افتاده، وقتی خانم حاج آقا خوشرو هم آمد بیشتر نگران شدم رو به او گفتم جان جد همسرت بگو چه شده و او گفت چیزی نشده، یعنی نباید به دیدن شما بیاییم؟
مادر شهید ایرانمنش افزود: بعد از صحبت با خانم خوشرو آرام شدم آن روز کسی نتوانست به من بگوید که علی من شهید شده است.
وی گفت: پدر علی قبل از همه ما از شهادتش با خبر شده بود ولی چیزی نمی گفت؛ آن روز همسرم به خانه آمد، حال خوبی نداشت در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را پنهان کند خواست مهتابی داخل اتاق را که سوخته بود عوض کند مهتابی افتاد و شکست، همسرم بسیار ناراحت بود آن روز کم کم خبر شهادت علی را به ما داد.
وی اظهار کرد: پدرش گفت علی به دست گروهک کومله در کردستان به شهادت رسیده است.
*بعد از شهادتش هرگز او را ندیدم/ جنازه فرزندم زیر برف ها
مادر علی گفت: برای این که جنازه علی را دست ما برسانند چند روز آن را زیر برف ها نگه داشته بودند.
وی افزود: وقتی جنازه علی را به کرمان آوردند به من نشان ندادند بعدها گفتند او را شکنجه کرده بودند.
وی گفت: فرزندم را برای رضای خدا دادم و چیزی را که برای خدا داده ام پس نمی گیرم.
مادر شهید ایرانمنش ادامه داد: علی برگ سبزی بود تحفه درویش، انتظار و توقعی هم ندارم و برای کسب شهرت شهید ندادیم.
وی گفت: یک نفر به من گفت سر پسرت را بریده اند گفتم چیزی را که در راه خدا داده ام دیگر سراغش را نمی گیرم.
شهید علی ایرانمنش سال 1344 در کرمان متولد شد، پدرش عباس و مادرش عصمت نام دارند و وقتی 15 سال داشت 17 دی 1359 در منطقه پیرانشهر در استان آذربایجان غربی توسط گروهک ضد انقلاب کومله به شهادت رسید.
خبرنگار: نجمه حسنی ** انتشار: رسول محمدحسنی
3029/3028
کپی شد