اینجا بم است شهر نخل های سر به فلک کشیده، دیار بالندگی و سازندگی و سرزمین صبر و توکل، خاک این دیار در روزگاری نچندان دور همآغوش عزیزانی شد که هرگز نمی دانستند روزگار، مرگ در زیر خروارها آوار را برایشان رقم زده است.
اینجا بم سرزنده و پاینده است که بوی خوش زندگی را می توان از کوچه پس کوچه هایش استشمام کرد، اینجا دیار مردان و زنان بزرگی است که زندگی را در اوج تنهایی و با امید به خدا ساخته اند.
محبوبه دهقان نیز یکی از هزاران دختر بمی است که در پنجم دی ماه ۱۳۸۲ هفت نفر از اعضای خانواده ۱۱ نفریش را از دست داده اما اکنون با همه دردها زندگیش را از نو ساخته است.
وی که اکنون دانشجوی مدیریت دولتی و کارمند فرمانداری بم است می گوید: پدرم کارمند فرمانداری بود و بعد از فوت او مرا به جای ایشان به کار گرفتند.
وی که ۳۴ سال سن و یک دختر دارد از زندگی متاهلیش بسیار راضی و خرسند است و می گوید دردهای پنجم دی ماه هیچگاه از قلبم بیرون نمی روند.
محبوبه می گوید: یادم است پنجشنبه شب حدود ساعت ۱۲ و نیم زلزله شد ما تازه از مهمانی آمده بودیم از ترس زلزله تا ساعت یک و نیم بیدار ماندیم و در این فاصله پدرم برای آوردن خواهر و خواهرزاده ام از خانه بیرون رفت و بعد از مدتی به همراه آنها بازگشت.
قیافه مادرم را آن شب هنگام شستن ظرف ها فراموش نمی کنم، بسیار گرفته و ناراحت بود کنارش رفتم و از او دلیل ناراحتیش را جویا شدم و مادرم جواب داد دلم گرفته. شاید آن شب مادرم می دانست از فردا دیگر نیست و ما باید تنهای تنها روزگار بگذارنیم.
محبوبه گفت: حدود ساعت چهار و نیم صبح زلزله شدیدی زمین را تکان داد، یادم است تقریبا همه بیدار شدیم اما به خیال اینکه دیگر صبح است و اتفاقی نمی افتد دوباره خوابیدیم.
حدود ساعت پنج و نیم صبح بود که زلزله اصلی آمد و من این را فقط از دیگران شنیده ام، چون اصلا چنین صحنه ای را به یاد ندارم. حدود ساعت ۹ صبح متوجه شدم زیر آور هستم آنجا در آن تاریکی صدای پدرم، مادرم و خواهر و برادرهایم را می شنیدم، صدای خواهر کوچکم که آن سال کلاس اول بود، پدرم فریاد می زد یا اباالفضل (ع) و مادرم و سایر اعضای خانواده ام کمک می خواستند، شوکه شده بودم آنجا متوجه شدم نمی توانم دستهایم را تکان بدهم تا اینکه حدود ساعت ۱۲ ظهر صدای داییم را از بالا شنیدم، آن زمان فکر نمی کردم کسی بتواند به ما کمک کند.
صدای مادرم همان اوایل صبح قطع شد و صدای پدرم هم کمی بعد از آن، من منتظر مرگ خودم بودم که صدای داییم بلندتر و نزدیک تر شد، جواب بدین هر کی صدامو می شنوه جواب بده، من با زحمت صدایم را بالا آوردم و گفتم من اینجام و این جمله را بارها تکرار کردم تا دایی و دیگران جای مرا پیدا کردند.
حدود دوازده نیم ظهر که از زیر آوار بیرون آمدم، صحنه بسیار درناک و باورنکردنی دیدم، خانواده ام که شب قبل در کنارم خوابیده بودند امروز روی خروارها خاک در کنار هم آرمیده بودند من حالا هفت نفر از خانواده ام را از دست داده بودم.
کمی بعد من و دو خواهر و برادرم را به کرمان انتقال دادند، توی راه دائم به خواهرها و برادرم می گفتم نگران نباشید ما همدیگر را داریم با اینکه صحنه های دردناک آزارم می داد اما سعی می کردم خودم را محکم نشان بدهم.
به کرمان که رسیدم خواهرها و برادرم را ندیدم، همان شب مرا به بیمارستان تهران منتقل کردند، یکی از پاهایم شکستگی شدیدی داشت کلیه هایم نیز به دلیل برخورد آهن از کار افتاده بودند.
زمانی که می خواستند مرا به تهران منتقل کنند، حواسم را از دست داده بودم و می گفتم من تنها به تهران نمی روم و باید مادرم کنارم باشد.
آن روزها فقط ۱۸ سال داشتم و شوک دیدن اجساد خانواده ام برایم آنقدر دردناک بود که تا مدتی حافظه ام را از دست دادم.
من ۶ ماه در بیمارستان حضرت رسول تهران بستری بودم، یادم است همه برای دیدن من به اتاقم می آمدند، شب ها دست های مرا به تخت می بستند تا بخوابم تا اینکه برادرم بعد از دو ماه به تاکید دکتر پیش من آمد و دوباره اتفاقات گذشته را برایم بازگو کرد برادرم به من گفت یادته توی ماشین به من چی می گفتی، گفتی تمام اعضای خانواده مان مرده اند و الان فقط ما چهار نفر هستیم.
من کم کم صحنه های تلخ پنجم دی ماه را در ذهنم مرور کردم و به یاد خانواده عزیزم اشک ریختم.
از بیمارستان که مرخص شدم چند نفر از کارمندان استانداری کرمان آمدند به استقبالمان و ما را پیش اقواممان رساندند.
پایم هنوز مشکل داشت و مجبور بودم با ویلچر حرکت کنم بعدها از عصا برای راه رفتن استفاده می کردم و حدود یک سال بعد توانستم خودم راه بروم.
یک سال بعد از زلزله ازدواج کردم و بعدها مرا به عنوان کارمند فرمانداری استخدام کردند حالا زندگی خوبی دارم و خدا را به خاطر همه نعماتش شاکرم اما دردهای پنجم دی ماه را نمی توانم فراموش کنم.
دردهایی که همیشه با من و همه بمی هایی که در آن زلزله ویرانگر خانواده و عزیزانشان را از دست داده اند بسیار سنگین و کمرشکن است اما با وجود همه این دردها ما به خدا امیدواریم و زندگی در بم همچون خون در رگ های انسان جریان دارد.