به گزارش ایرنا، انگار همین دیروز بود که با خبرنگاران دفاع مقدس برای دیدار مادر شهید 'علی ایرانمش' به منزلش رفتیم، خانه ای که بوی فرزند شهیدش را می داد، قاب عکسی را که نوجوانی کم سن و سال را نشان می داد و تختی که گوشه اتاق بود و حکایت از ناتوانی و دردهای دل مادر شهید داشت و کجا بود علی تا دست مادر پیرش را بگیرد.
اینقدر این دیدار را به این روز و آن روز انداختم تا امروز در اوج ناباوری پیامی از طرف یکی از دوستانی که خود نیز برادرش را تقدیم این آب و خاک کرده و برای معرفی اهداف شهدا کارهای زیادی انجام داده به دستم رسید که مرا متعجب، شوکه و ناراحت کرد.
'مادر شهید نوجوان علی ایرانمنش به فرزند شهیدش پیوست'
در این خبر آمده بود بانوی مومنه 'طاهره ایلاقی' مادر دانش آموز شهید 'علی ایرانمنش' صبح جمعه دوم فروردین 98 مصادف با سالروز رحلت بانوی صبر و ایثار حضرت زینب کبری سلام الله علیها در اثر بیماری دار فانی را وداع گفت.
این خبر به شدت مرا تحت تاثیر خود قرار داد و تلنگری به زندگیم زد که ' گاهی خیلی زود دیر می شود'.
انگار همین دیروز بود، او با خنده و خوشرویی با تک تک خبرنگارانی که برای ملاقاتش رفته بودیم صحبت کرد و با دردی که در لابه لای حرف هایی خودنمایی می کرد از خاطرات تلخ و شیرین پسر نوجوانش برایمان گفت و ما را با خود به دنیای زیبای شهدا برد.
تیتر گزارشم را با توجه به صحبت های دلنشین مادر شهید ایرانمنش 'ندیم ماه بی بی' انتخاب کردم، ندیمی که با آن سن و سال اندک پیرزن همسایه را تنها نگذاشت و چه زیبا که بعد از شهادتش مادر متوجه می شود ندیم ماه بی بی کسی نیست جز علی فرزند شهیدش.
** یادی از نخستین دیدار با مادر شهید ایرانمنش در فروردین 94
عصمت طاهری ایلاقی مادر نوجوان ترین شهید استان کرمان
مادری که سالها با قاب عکس فرزند 15 ساله اش گفت و گو و دردل می کند از صبوری ها و دلتنگی هایش می گوید.
او که حالا 77 سال از سنش می گذرد کمی شکسته و ناتوان است شاید امروز بیشتر از هر زمانی به دستان نیرومند علی نیاز داشته باشد که بر آنها تکیه بزند.
قاب عکسی رنگ و رو رفته که حکایت از گذر سالها دارد نمی تواند دردی از دل مادری دردمند بردارد و اشک چشمش را پاک کند.
**بوسه علی در چهار سالگی بر دستان مقتدایش
مادر شهید ایرانمنش در حالی که عکس علی را به بچه ها نشان می داد گفت: علی در چهار سالگی دست امام را بوسید.
وی گفت: سال 1348 به همراه همه خانواده به کربلا رفتیم در آن زمان علی چهار سال داشت آن زمان حاج آقا دعایی (مدیر مسوول روزنامه اطلاعات) که از دوستان ما بود ما را همراهی می کرد.
حضرت امام خمینی (ره) آن زمان در نجف تبعید بودند و علی با حضور در محضر امام پشت سر ایشان نماز خواند و دست امام را بوسید.
**کودکی آرام علی
مادر شهید ایرانمنش گفت: علی کودکی آرام و مودب بود.
وی ادامه داد: اگر از مدرسه می آمد و نهار آماده نبود آرام می نشست و به درس هایش می رسید و وقتی که نهار حاضر می شد برایش می آوردم و او می خورد.
**ندیم ماه بی بی
مادر علی گفت: پسرم به دیگران کمک می کرد و هیچگاه کمک هایش را علنی نمی کرد.
وی افزود: در همسایگی ما پیرزنی زندگی می کرد که اوضاع مالی خوبی نداشت، پیرزن به دلیل سقوط در چاه نمی توانست حرکت کند و علی هر روز بدون آنکه ما متوجه شویم برای او غذا می برد و به او کمک می کرد.
وی گفت: یک روز بعد از شهادت علی به خانه ماه بی بی رفتم تا او را حمام کنم که با داد و بیداد و ناسزاگویی پیرزن روبرو شدم وقتی دلیلش را جویا شدم پیرزن گفت با ندیدم من چه کردی؟!
خانم ایلاقی ادامه داد: آن روز بود که متوجه شدم علی چگونه به این پیرزن سر رسی می کرده.
**به جان آقا اجازه می دهم برگردی
آن زمان که علی دم از رفتن زد چند ماهی بیشتر از 14 سال سن داشت.
مادر شهید گفت: علی از ما خواست که با رفتنش موافقت کنیم، من و پدرش نمی دانستیم چه جوابی باید به او بدهیم.
وی ادامه داد: علی دفعه اول برای چند ماهی به اتفاق احمد عبداللهی و صادق مهدوی که آنها نیز شهید شدند سال 59 به کردستان رفت.
مادر علی گفت: پسرم رفت و فردای آن روز زنگ زد و گفت مادر نگران نباش من رسیدم.
وی گفت: بعد از چند ماه یک روز با من تماس گرفت به او گفتم مادر بیا ببینمت! علی گفت اگر بیایم نمی گذارید برگردم. گفتم جان امام جلویت را نمی گیرم، گوسفندی برایت خریده ام و می خواهم آن را پیش پایت قربانی کنم چند روزی بیا دوباره برگرد و علی قبول کرد.
وی ادامه داد: علی آمد و پس از چند روزی گفت می خواهم به کردستان بروم، پدرش گفت تا از حاج آقا روحانی نپرسم نمی گذارم برگردی و سرانجام قرار شد حاج آقا روحانی و چند نفر دیگر را به منزلمان دعوت کنیم تا در این مورد با آنها صحبت کنیم.
وی گفت: آن روز حاج آقا روحانی جواز رفتن علی را امضا کرد و گفت علی جان 15 سالت تمام است می توانی با رضایت پدر و مادرت بروی.
مادر شهید ایرانمنش اظهار کرد: من با رفتن علی مخالفت نکردم چون جان امام را قسم خورده بودم.
**بوسه علی بر دستان مادر
وی گفت: آن روز که قرار بود حاج آقا روحانی به منزل ما بیاید برای خرید میوه با علی به مغازه میوه فروشی رفتیم، دستم را به سمت صندوق میوه بردم که ناگهان علی آرام با دستش به پشت دستم زد و گفت مادر کسی دستت را نبیند جوانان ما در جبهه شهید و مجروح می شوند.
وی ادامه داد: جلوی در خانه که رسیدیم علی چند بار دستم را بوسید به او گفتم مادر من از حرف تو ناراحت نشدم ولی علی باز هم دستم را بوسید.
وی گفت: زمانی که علی می خواست برود علیرغم اینکه بارها گفتم من از تو نارحت نشده ام باز هم دستم را بوسید.
**پسرم را شکنجه کرده بودند
مادر شهید ایرانمنش از زمانی می گوید که خبر شهادت فرزندش را به او دادند، یک روز خانم های فامیل و آشنایانمان به خانه ما آمدند حس کرده بودم که اتفاقی افتاده وقتی خانم حاج آقا خوشرو هم آمد بیشتر نگران شدم رو به او گفتم جان جد همسرت بگو چه شده؟ و او گفت چیزی نشده، یعنی نباید به دیدن شما بیاییم؟
مادر شهید ایرانمنش افزود: بعد از صحبت با خانم خوشرو آرام شدم آن روز کسی نتوانست به من بگوید که علی من شهید شده است.
**پدری که در خبر شهادت فرزندش می سوخت و دم نمی زد
وی گفت: پدر علی قبل از همه ما از شهادتش با خبر شده بود ولی چیزی نمی گفت.
وی ادامه داد: آن روز همسرم به خانه آمد حال خوبی نداشت در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را پنهان کند خواست مهتابی داخل اتاق را که سوخته بود عوض کند مهتابی افتاد و شکست، همسرم بسیار ناراحت بود آن روز کم کم خبر شهادت علی را به ما داد.
وی اظهار کرد: پدرش گفت علی به دست گروهک کومله در کردستان به شهادت رسیده است.
**بعد از شهادتش هرگز او را ندیدم/ جنازه فرزندم زیر برف ها
مادر علی گفت: برای اینکه جنازه علی را دست ما برسانند چند روز آن را زیر برف ها نگه داشته بودند.
وی افزود: وقتی جنازه علی را به کرمان آوردند به من نشان ندادند بعدها گفتند او را شکنجه کرده بودند.
**علی برگ سبزی بود تحفه درویش
وی گفت: فرزندم را برای رضای خدا دادم و چیزی را که برای خدا داده ام پس نمی گیرم.
مادر شهید ایرانمنش ادامه داد: علی برگ سبزی بود تحفه درویش، انتظار و توقعی هم ندارم و برای کسب شهرت شهید ندادیم.
وی گفت: یک نفر به من گفت سر پسرت را بریده اند گفتم چیزی را که در راه خدا داده ام دیگر سراغش را نمی گیرم.
شهید علی ایرانمنش سال 1344 در کرمان متولد شد پدرش عباس و مادرش عصمت نام دارند.
وی وقتی 15 سال داشت 26 دی 1359 در منطقه پیرانشهر در استان آذربایجان غربی توسط گروهک ضد انقلاب کومله به شهادت رسید.
پیکر مطهرش در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شده است.
کتاب 'بگو به جان امام' روایتگر خاطرات این نوجوان شهید است که با حمایت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان و به قلم آذر همتی به چاپ رسیده است.
پیکر مادر بزرگوار شهید ایرانمنش فردا سوم فروردین در کرمان تشییع و در قطعه پدران و مادران شهدا در جوار گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده می ‌شود.
گزارش: نجمه حسنی
3029
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.