در این دلنوشته آمده است: افکارم پراکنده بود نمیتونستم تمرکز داشته باشم و کارهای روزمرهام رو انجام بدم؛ دنبال راهی بودم که بتونم خودم رو به مردم زلزله زده برسونم میگن قانون جذب. بالاخره شرایط طوری پیش رفت که تونستم با گروهی از جوانان دلسوز شهرم با ایده حمایت از کودکان زلزلهزده به سمت سرپل ذهاب حرکت کنیم.
از بدو ورود و در هنگام تهیه و آماده سازی کانکس برای مهد کودک با استقبال عجیب پدران و مادران بچهها روبرو شدیم.
پدران و مادران هراسان و نارحت از زلزله و کودکان معصومی که وحشت از زلزله و ترس و غم رو می شد از چشماشون دید.
حمزه پسر بچه حدود پنج سالهای که با وجود بازی کردن و شعر خوانی با بچهها باز اشک چشماش جاری بود، نگین دختر موبلند که زبونش از وقت زلزله یعنی تقریبا یک هفته قبل بند اومده بود و فقط به اطراف نگاه میکرد و اما کارو دو ساله ناز که امروز تولد دو سالگیش بود و مادرش گفت که تمام وسایل جشن تولدش زیر آوار مونده است.
عمار و دریا خواهر و برادر دوقلو، مونا، یاسین و صدای دلنشین و آواز قشنگش؛ معصومیت و خندههای کودکانه همه اینها چنان ذوقی در گروه ما ایجاد کرد که با تمام توان فقط به فکر شاد کردن و خوشحال کردن بچهها شدیم.
نشاط آنقدر با بچهها شعر خوند که نگین زبونش وا شد، دریا و عُمَر مبهوت شروع به نقاشی کردن کردن و برای کارو با کمک شیوای عزیز سرپرست گروه تولدی به یادماندنی گرفتیم اما حمزه دست میزد، شادی میکرد و همچنان اشکش سرازیر بود؛ گریهها و هق هق مادر بزرگ کارو آنطرفتر و دور از چشمان بچهها.
در میان شادیهای کودکانه و کمکهای بینظیر مردمی، آنچه ناراحت کننده بود حضور خبرنگارانی بود که برای ساختن خبر آمده بودند نه برای تهیه گزارش و خبر! و اندوهگینتر از همه آن خبرنگاری بود که با عکسهای پیاپی از کارو او را عصبی کرد.
اما در نهایت در سفرم به سرپل تنها چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری در آن موقعیت و زمان یافتم عشق بود و انسانیت؛ همدلی و نوع دوستی.
حیف این ملت (کرد، فارس، سنی، شیعه، عرب، ترک و...) نباشد که اختلاف بین شان بیفتد؟ همه ما لیاقت بهترینها رو داریم و لیاقت باهم شاد زندگی کردن رو داریم به قول یکی از دوستان: مرسی که هستی... مرسی که هستید مردم عزیزم ایران...
منبع: هفته نامه روژان
3934
از بدو ورود و در هنگام تهیه و آماده سازی کانکس برای مهد کودک با استقبال عجیب پدران و مادران بچهها روبرو شدیم.
پدران و مادران هراسان و نارحت از زلزله و کودکان معصومی که وحشت از زلزله و ترس و غم رو می شد از چشماشون دید.
حمزه پسر بچه حدود پنج سالهای که با وجود بازی کردن و شعر خوانی با بچهها باز اشک چشماش جاری بود، نگین دختر موبلند که زبونش از وقت زلزله یعنی تقریبا یک هفته قبل بند اومده بود و فقط به اطراف نگاه میکرد و اما کارو دو ساله ناز که امروز تولد دو سالگیش بود و مادرش گفت که تمام وسایل جشن تولدش زیر آوار مونده است.
عمار و دریا خواهر و برادر دوقلو، مونا، یاسین و صدای دلنشین و آواز قشنگش؛ معصومیت و خندههای کودکانه همه اینها چنان ذوقی در گروه ما ایجاد کرد که با تمام توان فقط به فکر شاد کردن و خوشحال کردن بچهها شدیم.
نشاط آنقدر با بچهها شعر خوند که نگین زبونش وا شد، دریا و عُمَر مبهوت شروع به نقاشی کردن کردن و برای کارو با کمک شیوای عزیز سرپرست گروه تولدی به یادماندنی گرفتیم اما حمزه دست میزد، شادی میکرد و همچنان اشکش سرازیر بود؛ گریهها و هق هق مادر بزرگ کارو آنطرفتر و دور از چشمان بچهها.
در میان شادیهای کودکانه و کمکهای بینظیر مردمی، آنچه ناراحت کننده بود حضور خبرنگارانی بود که برای ساختن خبر آمده بودند نه برای تهیه گزارش و خبر! و اندوهگینتر از همه آن خبرنگاری بود که با عکسهای پیاپی از کارو او را عصبی کرد.
اما در نهایت در سفرم به سرپل تنها چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری در آن موقعیت و زمان یافتم عشق بود و انسانیت؛ همدلی و نوع دوستی.
حیف این ملت (کرد، فارس، سنی، شیعه، عرب، ترک و...) نباشد که اختلاف بین شان بیفتد؟ همه ما لیاقت بهترینها رو داریم و لیاقت باهم شاد زندگی کردن رو داریم به قول یکی از دوستان: مرسی که هستی... مرسی که هستید مردم عزیزم ایران...
منبع: هفته نامه روژان
3934
کپی شد