در زدیم. چند سیاهپوش آمدند. ما را بردند سر مزار ۸نفر. ۳نفرشان یکجا بود، ۵نفرشان یک جای دیگر. با سهنفر از اهالی رفتیم به محل کشتن آن ۵نفر؛ در شیاری پشت روستا. در شیار ۵نفر را به فاصله دوسه متر روی زمین خوابانده بودند. یک جفت کفش و یک لنگه جوراب روی زمین بود. ۴نفرشان را به سنگ تکیه داده و گلوله را در دهانشان شلیک کرده بودند. نفر پنجم صدمتر آن طرفتر بود. مغزهای پاشیده بر روی سنگها بود هنوز.
به گزارش جماران؛ جواد موگویی نوشت: رفتیم به روستایی در پنجشیر؛ رانندهای گفت در روستای بالایی مردم را تیرباران کردند. رفتیم به آنجا. گفتند روستای پایینی بوده!
روستای بالایی خبر از کشتن در روستای پایینی میدهد و پایینی از بالایی! نشانی هم از کشتهها نمیدهند! حجم شایعات عصبیام کرده.
تا کشاورزی گفت پسرخاله خودم و ۷نفر دیگر را در کشتهاند. آدرس دقیق خانه را داد؛ روستای انابه.
در زدیم. چند سیاهپوش آمدند. ما را بردند سر مزار ۸نفر. ۳نفرشان یکجا بود، ۵نفرشان یک جای دیگر. با سهنفر از اهالی رفتیم به محل کشتن آن ۵نفر؛ در شیاری پشت روستا. در شیار ۵نفر را به فاصله دوسه متر روی زمین خوابانده بودند. یک جفت کفش و یک لنگه جوراب روی زمین بود. ۴نفرشان را به سنگ تکیه داده و گلوله را در دهانشان شلیک کرده بودند. نفر پنجم صدمتر آن طرفتر بود. مغزهای پاشیده بر روی سنگها بود هنوز.
صمصامی دوربین را رها کرده و نشسته زار زار گریه میکند. گفت پاهایم سست شده جواد. سه نفر از اهالی هم گریه میکنند: «سه روز پیش پیداشان کردیم. وقتی جنگ شروع شد، وسایل برداشتیم و رفتیم روی کوههای پشت روستا. دو روز بعد که آرام شد، برگشتیم. فردایش رفتیم که وسایل را بیاوریم. من از دور دیدم که اسیر تالوان شدند. دیگر خبری ازشان نداشتیم تا سه روز پیش ۵نفر را نزدیک روستا داخل این شیار پیدا کردیم. سهنفر دیگر را روی تپه کناری. صورتها قابل شناسایی نبود. دستها بسته بود و سرها پاشیده. گوشیها شارژ نداشت که عکس بگیریم. برقها قطع است. من فقط روی یک تکه کارتن اسمها را نوشتم که به خانوادهها بگوییم:
۱- محمدامینی- معلم
۲-استاد توفیق فرزند محمدغریب- استاد ورزش بوکس
۳-عبدالرقیب- کشاورز
۴-رحیمالله فرزند خواجهبخش-راننده
۵-حجازالله فرزند نورمیرزا -دانشجو
۶-محمدگلاب-دانشجو و کاسب
۷-شمس رحمان- نانوا
۸-احمد زاهر-قصاب
بعد از ۴-۵ ساعت پیادهروی در روستا برگشتیم. زنگ زدم به اسلامزاده. گفت «پرستیوی را هماهنگ میکنم پخش زنده برو. نگذار خبرش دیر شود.»
به صمصامی گفتم فردا بازهم برویم شاید کشتار دیگری پیدا کردیم. جواب نمیدهد. هدفون گذاشته. محسن چاووشی گوش میکند و اشک میریزد...
با عاشقای بیمزارت گریه کردم
با مادرای بیقرارت گریه کردم
داغ برادر دیدم و آتیش گرفتم
با لالههای داغدارت گریه کردم
نفرین به جنگ، نفرین به ظلم
دنیا که دنیا نیست زندونه
سلام به صلح، سلام به عشق
بیعشق از دنیا چی میمونه
نفرین به جنگ، نفرین به ظلم
نفرین ...
نفرین ...