پرویز پسر تنهای روستا از بی کسی و تنهایی و نداری می گوید و آرزویی که هر گز به آن دست نیافت، آرزوم دارم روزی به زیارت آقا امام رضا (ع) بروم ، سلام مرا به آقا برسانید ...

به گزارش ایلنا از ساری ،در میان درختان انبوه و بوته های سبز و در هم تندیده ،صدای های های چوپانی پیر سکوت جنگل را می شکست ، صدای ناله های پیر مردی کم بینا که در پی گوسفندان به آرامی حرکت می کرد ، گاهی مسیر جاده را به تنهایی می پیمود و گاهی هم مبادا به دلیل کم بینایش از پرتگاهی پرت شود پی سگ چوپان را می گرفت.

مشهدی مصطفی پیر مرد چوپان خسته ی  روستا که به دلیل  تمکن مالی و فقری که در خانه اش حاکم بود مجبور می شد با کهولت  سن و چشمانی که به سختی می دید گوسفندان اهالی را به صحرا ببرد تا در ازای آن دستمزدی دریافت کرده با آن مایحتاج اولیه خانواده اش را تامین کند...

روز ها گذشت و مشهدی مصطفی این چنین  با چوپانی روزگار گذراند تا اینکه  اجل از راه رسید و این پیرمرد خسته  با دستانی تکیده و سرد چشم از جهان فرو بست.

کلاه نمدی چوپان پیر، اعصای کج و پوسیده اش تها یادگاری است که هنوز در خانه ی مشهدی مصطفی یاد و خاطرش را برای فرزندان زنده می کند.

طیبه، همسر مشهدی مصطفی هم پا به پای مردش در میان کشتزار ها برای امرار معاش خانواده هفت نفره اش تلاش می کرد ، همیشه پشته ای از هیزم یا علوفه  بر پشتش بود که برای گوسفندان به منزلش حمل می کرد.

مادری خسته از روزگار و فقر معیشت ، اما با چهره ای بشاش و خندان ،شالیزارها و مزارع روستا دستهای پینه بسته و مهربان او را به خوبی می شناسند و به یاد می آورند که چگونه این مادر مهربان قامت خمیده ی  مردش را به بلندای دماوند تشبیه می کرد.

اهالی روستا همیشه از مهربانی های این زن می گویند از او به خوبی یاد می کنند ، تمام کوچه و پس کوچه این روستا قدمهای خسته اما استوار این مادر را به خاطر دارد .

چشمان آبی مادر در میان چین و چروک های چهره ی خسته او گم شد

مادری که  چشمان آبی او در میان چین و چروک های صورت خسته ی او گم شده بود ، و دستان به رنگ سفیدش در لابلای گل و لای کشتزارها به سیاهی نشست ، مادری که تمام تلاشش بر آورده کردن نیازهای فرزندانش است و تهیه جهاز برای دختران  دم بختش.

خانه ی کاهگلی با سقفی چوبی که در فصل زمستان باران از آن چکه می کرد وفرزندانی که بدون وجود پدر چشم به راه آذوقه ای بودند که قرار بود مادر پیرشان برای آنها بیاورد، دختران که کمی بزرگتر شدند پا به پای مادرشان در مزارع اهالی روستا برای بدست آوردن امرار معاش کار می کردند.

خانواده ای که به خوبی فقر را می شناختند ، با گرسنگی و نداری آشنا بودند ، زمان سپری شد همین مادر با دستان ترک خورده و جهازی اندک برای دختران خود مهیا کرد و آنها را به زعم خود با خیر و خوشی راهی خانه بخت کرد.

پس از آن تمام امید مادر به پسرانی است که جای پدر را قرار است برای او پر کنند ، پسرانی که چشمانشان چون چشم مادر به رنگ آبی آسمان است ، اما روزگار برای این مادر خسته جوری دیگر رقم زد و در میان بهت و حیرت همه، پسر رشیدش بر اثر سانحه تصادف درگذشت و اینبار قامت مادر نه به دلیل فقر خانواده یا خستگی کار کردن در مزارع دیگران بلکه در غم از دست دادن فرزندش خمید ، دیگر او را یارای کار کردن نبود و پس از آن حادثه تلخ چشمان آبی مادر در انتظار پسرش جوانش خیره به در ماند.

قبرهایی که به پرویز آرامش می دهند

اما دست روزگار نیز به این مادر فرصت نداد تا پرویز پسر کوتاه اندام اما بزرگش را دردامن خود حفظ کند و روزی در میان هیاهوی روزگار و نگاه منتظر پرویز چشم از جهان فرو بست.

پرویز پسرکی کوتاه اندام در خانه ای قدیمی و گلی بدون سرپناه تنها ماند او ماند و خاطراتی تلخ از روزگار ، نگاه ملتمس پرویز گویای حرف های زیادی است ، غم فقدان پدرو برادر و رجعت بی بازگشت مادر...

پرویز در روستای کوچک "رودبارکلا" در خانه ای تنها منتظر دستان گرمی شد تا یادآور گرمای دستان پدر و مادرش باشد و شب هایی که سکوت خانه او را به اضطراب وا می داشت، نگاه خسته و حزن آلود پرویز حرف های زیادی برای گفتن داشت ، حرف هایی که شنیدن و درک کردنش شاید کمی دل نا آرام این پسر تنها را آرام کند.

او به تنهایی و به دور از چشم همه بر بالین خفته ی عزیزانش که در نزدیکی خانه اش در "امام زاده محمد" آرام گرفته بودند می نشست و به آهستگی می گریست، نگاه ملتمس پرویز بیانگر این بود که چگونه از این پس روزگارش را سپری کند.

پرویز، پسری با آرزوهای بر باد رفته

پرویز متولد سال 56 است ، با قدی کوتاه و چهره ای پر چین، حاصل ازدواج پدر و مادری که بسیار تلخی روزگار چشیده اند و پرویز نیز از نزدیک همه ی آنها را لمس کرد .

سالها از فوت پدر و مادر پرویز می گذرد و او تنها در خانه ای کوچک به دور از همه ی زرق و برق روزگار زندگیش را سپری می کند، گاهی به دنبال لقمه ای نان مسیر خانه تا نانوایی را که در روستای اطراف وجود دارد پیاده می رود شاید آنجا کسی لقمه ای نان برای ارتزاقش به او هدیه کند.

نگاه همیشه ملتمس پرویز در چهره ی شکسته و پیر او پیداست  و تنهایی که او با آن سر می کند، به گفته اهالی روستا ، دو خواهر پرویز به دلیل دور بودن از روستا و مشکلات زندگی کمتر فرصت می کنند تا به او رسیدگی کنند و از طرفی هم به دلیل وابستگی او به روستا و محل زندگیش تمایل رفتن به خانه های آنان را ندارد.

تنها دلخوشی پرویز خاله پیر و تنهای اوست که او در زادگاهش "رودبارکلا" زندگی می کند و هرزگاهی تنهایش را با پرویز یادگار خواهر مرحومش تقسیم می کند، گرچه خاله او نیز همچون خواهرش از فقر معیشت رنج می برد و تمام امیدش به دستان یاری گر آنهایی است که به تکه ای نان و یا سبدی آذوقه او را خشنود می کنند.

خواهر پرویز می گوید:«برادرم به جزء کم خونی بیماری خاصی ندارد تنها فقر و تنهایی است که او را رنج می دهد ، پرویز قادر به شستن لباس ، پخت غذا وحمام کردن نیست به همین دلیل با مشکلات زیادی مواجه است ، ما هم به دلیل مسافت محل زندگیمان با خانه پدری و همچنین مشکلات و گرفتاریهای زندگی قادر نیستیم در فواصل نزدیک به دیدنش آمده و از او پرستاری کنیم».

به گفته وی ، بهزیستی بخشی کمی از نیازهای پرویز را بر آورده می کند اما تندگدستی و بی پولی سبب می شود آنطور که شاید نتوانیم  برادرمان را حمایت کنیم ، همسران ما هم کارگرند، گاهی تا مدتها به دلیل نبودن کار در خانه می مانند ، بنابراین به لحاظ تمکن در شرایطی نیستیم که بتوانیم نیازهای پرویز را بر آورده کنیم.

میر حبیب سیدی ، "دهیار روستای رودبار کلا درباره زندگی پرویز می گوید:« پرویز بازمانده خانواده ای بی بضاعت است که به تنهایی در خانه ای کوچک گلی با سقف های چوبی زندگی می کند، گاهی خاله ی او که در نزدیکی خانه شان ساکن است لباسهایش راشسته و او را حمام می کند، اهالی روستا نیز به دلیل شغل کشاورزی  و دغدغه هایی که دارند خیلی نمی توانند از او حمایت کنند، دهیاری و شورای اسلامی رودبارکلا به اتفاق هم سالی دو یا سه بار با تهیه سبد کالا از او حمایت می کنند ، اما آنچه که بیشتر از فقر معیشت پرویز را رنج می دهد" تنهایی اوست.»

آرزوی زیارت  امام رضا (ع) را دارم ؛ سلام مرا به آقا برسانید

در یک روز گرم و آفتابی خودم را به خانه محقرانه پرویز رساندم تا از نزدیک با او صحبت کنم، پرویز از دیدنم بسیار خوشحال شد و لب به خنده گشود و از اینکه با دوربینم برای او عکس انداختم او را بیشتر خشنود کرد.

پرویز از مادرش به نیکی یاد می کند و از اینکه جایش در خانه خالی است احساس ناراحتی کرده و اشک از چشمانش جاری می شود،از تنهایی خود می گوید که چگونه روزها رو پس از دیگری درحسرت دیدار پدر و مادرش سپری میکند.

می گوید تنها دلخوشی من خاله ی پیر وتنهایم است و تنهای هایم را با او سر میکنم ، گاهی هم به روستای همجوار رفته و با اهالی آنجا به گفت و گو می نشینم ، آنجا مردمانش با مهربان هستند به خوبی با من رفتار می کنند ، اما هیچ یک از آنان نمی توانند مانند مادرم باشند.

از بی کسی و تنهایی و نداری می گوید  و آرزویی که هر گز به آن دست نیافت، آرزوم دارم روزی به زیارت آقا امام رضا (ع) بروم ، سلام مرا به آقا برسانید ... به افق ها خیره شد و دیگر هیچ نگفت.

امیدوارم در همان افقی که چشمان پرویز خیره شد دستان مهربانی نگاه نیازمند پرویز را به گنبد طلایی امام رضا(ع) گره بزند و آرزوی دست نیافتنی پرویز سوار بر بال ملائک تحقق پیدا کند.

پیامبر صلی الله علیه و آله : «کسی که گرسنه ای را در روزگار قحطی سیر کند، خدا او را در قیامت از دری از درها به بهشت وارد می کند که هیچ شخص دیگری از آن وارد نمی شود، جز کسی که عملی همانند عمل او انجام داده باشد».

روستای رودبارکلا در 19 کیلومتری شهرستان ساری در بخش کلیجانرستاق واقع شده است که بالغ بر 49 خانوار با جمعیتی بیش از 120 نفر در منظقه جنگلی در کنار رودخانه زارم رود و مزارع سر سبز قرار دارد و چشمه آب معدنی سامان دره از جاذبه های دیدنی این روستا تلقی می شود.

گزارش از :زهرا شریفی

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.