به گزارش خبرنگار ایرنا ، جاجیم یا ' جاجِم ' دست بافته هنرمندانه مردمان ساکن مناطق کوهستانی مازندران بود که حالا دیگر نشانی از آن در بسیاری از مناطق دیده نمی شود و تنها چند ' دار ' در کارگاهی در آلاشت سوادکوه آن هم با فداکاری زنان و دخترانی پا بر جای مانده که اگر با جان و دل مایه نگذارند ، آخرین دمش به بازدم نخواهد رسید.
جاجیم گونه‌ای زیرانداز دستباف و دو رویه است که از نخ های رنگین و ظریف پشمی یا پنبه ای یا آمیزه ای از این دو بافته می شود، دسته بافته هنرمندانه ای که از پارچه کلفت تر و شبیه به پِلاس و نازک ‌تر از آن است.
جاجیم بافی یکی از قدیمی ترین و کهن ترین صنایع دستی مردم مازندران است که در روزگارانی نه چندان دور، در عصری که ماشین بر آفرینش انگشتان دست چیره نشده بود، با تار و پود فرهنگ اصیل و به اصطلاح مدرن نشده این سرزمین گره خورده و با فرهنگ و زندگی تبرستان نشینان تناسبی ناگسستنی داشت.
در این میان اما ' جاجیم آلاشت ' یکی از معروف ترین صنایع دستی البرزنشینان بوده است که نه تنها روزگاری از بلندای البرز به خانه هایی در دورترین نقاط جهان می رفت، بلکه با خود، فرهنگ و آداب و رسومی را زنده نگاه می داشت که امروز تقریبا اثری از آن باقی نمانده است.
در روزگارانی نه چندان قدیم خانه ای در مناطق کوهستانی مازندران یافت نمی شد که در آن زنجیره تلاش هنرمندانه از چیدن و شستن پشم و رنگرزی آن تا تبدیل آن به کلاف و از کلاف به نخ و از نخ به جاجیم جریان نداشته باشد.
جاجیم بافی نیز مانند بسیاری از دست بافته ها و دست ساخته های زنان مازندران بهانه ای برای دور هم نشینی دخترانی بود که آرزوهای زندگیشان را در تار و پود آن می بافتند و با دستان ترک خورده بر پیکره ' کرچال ' نقشی از حیات و بودن می زدند و اثری هنری خلق می کردند که ذره به ذره اش حرف داشت و گرمای محبت، و تن نازواره اش پس از تولد نیز همدم و مونسی برای گذران زندگی مردان و زنان در سینه کش بلندای البرز بود.
جاجیم بافی ، در روزگارانی که هنر را ارج و منزلتی بود ، برای خود قلمرو و خدم و حشمی داشت و بودند دختران و زنانی که این دستبافته رنج و هنر، شناسنامه اشان بود ؛ زنانی که در روستاهای سر به فلک کشیده مازندران، همچون ندیمه های شاهانه گرد آن جمع می شدند و جاجیم با عشق میان قشنگی های کوهستان نقش می گرفت، عشقی که نه به بهای تجارت، بلکه به نوعی برای خودسازی درونی صوفیانه رنگ می گرفت تا نه تنها مردم این منطقه را همانند تار و پود خود محکم و سخت نگاه دارد ، بلکه قصه عشق به کار و هنر آنان را به عنوان سوغات یا پیشکشی به دوردست ها ببرد.
از روزگار شاهانه جاجیم اما سالهاست دیگر خبری نیست. مسیر هنرشناسی که عوض شد، جاجیم هم چون بسیاری از صنایع دستی دیگر به انزوا رفت، گویی با دور شدن انسان از هر آنچه بیشتر بوی طبیعت می داد و جان مایه حیاتش از عناصر طبیعی بود، رنسانسی منفی در برخورد با صنایع دستی نیز شکل گرفت و ساخته هایی با تار و پود مصنوعی و زیبایی لوکس و آدم فریب، جایگزین صنایع طبیعی شد.
امروز جاجیم مازندران به واسطه چنین شرایطی در انزوایی سرد بر بلندای کوهستان آلاشت آخرین نفس و رمق های دردناکش را فرو می برد.
** سفری در مه و تاریکی
برای دیدن آخرین بازمانده جاجیم مازندران به روستای کوهستانی تازه شهر شده آلاشت می رویم ، شهری که بیشتر روزهای سال کالبد زیبایش را در پوششی از مه غلیظ پنهان می کند تا چون گنجی پرارزش از چشم حسود مدرنیته دور بماند. برای پیدا کردن آلاشت بخصوص اگر فصل پاییز یا زمستان باشد باید صبورانه کمرکش کوه البرز را بالا رفت و جست و جو کرد.
در امتداد ریل راه آهن از قائمشهر به سمت سوادکوه پیش می رویم. پس از طی حدود 40 کیلومتر به سه راهی ' آزادمهر ' می رسیم ، نقطه ای که مسیر آلاشت را از جاده فیروزکوه جدا می کند. در ابتدای ورودی مسیر آلاشت سوت قطار قدمت و تاریخ این مسیر را به به هر رهگذری گوشزد می کند.
در مسیر رسیدن به زیبای خفته بر بلندای البرز باید از سیاهه های قدیمی ترین معدن زغال سنگ کشور و نقاشی زشت آن بر پیکره کوه عبور کنیم تا به جایی برسیم که طبعیت حتی در گذر پاییز به زمستان زیبایی هایش را بی هیچ تکلفی زیر سقفی از ابر و مه پهن می کند.
پس از حدود یک ساعت رانندگی به درون مه غلیظ فرو می رویم و شیطنت دست کشیدن بر سر و گوش چنین مه غلیظی ما را وا می دارد تا شیشه خودرو را پایین کشیده و دستمان را بیرون ببریم و تازه متوجه می شویم که سوز سرمای اینجا ، بر خلاف سرمایی که تاکنون تجربه کرده ایم از جنس دیگری است ؛ آرامش بخش چون سوزن های طب سنتی .
شیطنت که تمام می شود ، خودرو را در محاصره برف و قندیل هایی می بینیم که چون چلچراغ آویخته بر درختان کنار جاده ما را به داخل شهر - روستای آلاشت راهنمایی می کند ، جایی که دیگر از زیبایی های بکر روستای کوهستانی چندان خبری نیست و از زمانی که نام شهر بر آن گذاشته شده، گویی چون مرد پا به سن گذاشته موهایش جو گندمی شده و هر روز بر موهای سفید اضافه می شود و دیگر نه از آن خانه های قدیمی با سقف چوبی یا ' لت ' خبری هست و نه از زندگی روستایی و بکر ییلاقی.
هوای شهر سرد و ساکت است ، گویی هر کسی آن را ساخته از آنجا رفته و سکنه ای ندارد. از خیابان های مارپیچ شهر که می گذریم از مردی که کنار خیابان ایستاده و گویی تنها بازمانده این شهر است آدرس کارگاه جاجیم بافی را می پرسیم که با نگاهی سرد ما را راهنمایی می کند. به انتهای شهر که تا دیوارهای صخره ای کوه امتداد می یابد ، می رسیم و در آنجا ساختمانی را که جاجیم بافی آلاشت آخرین نفس هایش را می کشد ، پیدا می کنیم. کارگاه، هنوز تابلوی رنگ و رو رفته ' سازمان صنایع دستی ' را بر پیشانیش دارد ؛ گویی حکم اخراجی است که بر گردنش آویخته و از شهر بیرونش کرده اند.
** نبض ضعیف یک محتضر
اگر چه از بیرون کارگاه صدای ضربه گوبه ها به گوش می رسد، اما درب ورودی آن قفل است . منتظر می مانیم تا پیرمرد دیگری از خانه ای که به صورت پلکانی بالاتر از کارگاه ساخته بودف بیرون می آید . به ما خوش آمد می گوید و در را برایمان باز می کند.
در روشنایی مه گرفته سرد یگ روز مردد میان پاییز و زمستان ، درون کارگاه تاریک و خاموش است . تنها نوری که وجود دارد از پس پنجره های خاک گرفته به درون می تابد. در دیگری باز می شود تا چشم ما به دستگاههای جاجیم بافی معروف به ' کرچال ' روشن شود . تعجب می کنیم از این که کرچال فعال است و بافندگان در تاریکی و نموری و سرمای کارگاه مشغول کارند.
هوای داخل کارگاه سردتر از بیرون است و تاریکی و نبود روشنایی برق هم سرمای درون کارگاه را دوچندان می کند. اگر جاجیم های رنگارنگ بافته شده و نخ های بافندگی را نمی دیدیم ، به طور قطع به این نتیجه می رسیدیم که از صفحه تلویزیون های سیاه و سفید در حال تماشای بافته شدن جاجیم هستیم.
در میان سردی هوای داخل ، ضربه های بی امان کوبه بافندگان زن کارگاه ، فضا را گرم می کند؛ ضربه هایی که به مانند ریتم منظم موسیقی فولکلور روح را صیقل می دهد. از میان 13 دار کرچال که چند تا از آنها در اتاق های شبیه اتاق خواب نصب شده، فقط چهار زن مشغول بافتن هستند ، در حالی که به گفته آنها، روزگاری بر هر یک از دستگاههای کرچال 2 جاجیم باف کار می کردند.
زنان و دختران هنرمند و منزوی شده در کارگاهی که حتی به وقت کار نیز از بیرون قفل بر در آن می زنند ، از دیدن ما تعجب نمی کنند ، گویی آنقدر در این سال های احتضار هنر جاجیم بافی ، خبرنگار و گزارشگر دیده اند که دیگر امیدی به گره گشایی از مشکلاتشان ندارند. نگاهشان خسته و در عین حال آرام است . هیجانی در نگاهشان حاکی از امید به بهبود شرایط دیده نمی شود. جواب تمام سئوالاتمان را گویی از قبل حفظ کرده بودند.
صدای کرچال و نگاه خسته زنان بافنده و سئوالات ما و ناامیدی و جاجیم های خاک خورده در گوشه کارگاه دایره مبهمی ساخته بود که فقط این پیام را داشت که باید کاری کرد.
هر طرف را که نگاه کردیم جز کرچال، چرخ چل(چرخ نخ ریسی)، پشم، نخ های رنگارنگ، مَکو، وَرد، ماسره، پلیتی، نوارد، دست کَش چو و دفین که همگی از ابزارهایی بافت جاجیم است و نام محلی دارند و زنهایی با چادرهای بر کمر بسته و روسری هایی که گره اش بر پیشانیشان بسته بود، چیز دیگری دیده نمی شد.
تناقض این کارگاه سرد و نمور که دیوارهایش دیگر تاب ایستادگی را ندارند با آوازه جاجیم آلاشت که هنوز در خانه های اروپایی ها جلوه گری می کند، تمام باورهایمان را به سخره می گیرد و این پرسش را مطرح می کند که آیا اینجا همان جایی است که جاجیم مشهور آلاشت متولد شد و دنیا را گشت؟
** کارگاه تضادها
بر خلاف شهر ، درون کارگاه همچون رنگین کمان رنگارنگ بود ، اما قلب آن سرد و یخ زده و ساکت همانند هوای سنگین بیرون.
بافندگان هم مانند شهر ساکت بودند ، گویی آنها هم مانند دنیا که با جاجیم قهر کرده با یکدیگر قهر بودند و یا شاید هم آنقدر سال ها با هم حرف زده بودند که با دیوارهای کارگاه یکی شده و اکنون ترجیح می دهند دیگر در سکوت فرو روند.
بافنده ها که همگی سن و سالی از آنها می گذرد ، بجز یک نفر بقیه همه مجرد بودند و شاید مجرد بودن هم سرنوشتی است که گمنامی در سیاه چاله ای به نام گارگاه جاجیم بافی نصیبشان کرده است.
این زنان خاموش و هنرمند اما وقتی از جاجیم صحبت می کنند ، گویی خود بخشی از آن هستند.
' جاجیم واقعی آلاشت دیگر وجود ندارد به این خاطر که دیگر از مواد اولیه آن که از طبیعت آلاشت جمع آوری می شد خبری نیست ' ، این اولین جملاتی است که بازماندگان جاجیم بافی آلاشت به ما می گویند و ادامه می دهند : جاجیم آلاشت امروز با تار و پودی از نخ های مصنوعی و با رنگ های مصنوعی بافته می شود و نه پشم خالص گوسفندان آلاشت که در کوچه پس کوچه های این شهر به دست مردم تبدیل به نخ و سپس رنگ آمیزی می شد و بر دار آویخته می شد تا به محبت خورشید آغشته شود.
نامش ' شمسیه ' و فامیلیش ' طیب نژاد ' است ؛ بانویی میانسال که 35 سال سابقه جاجیم بافی دارد. می گوید : در گذشته جاجیم بافی صرفا صنایع دستی نبود، بلکه جزئی از زندگی و هنر مردم این منطقه بود که با اقتصاد، لیاقت، هنرمندی زنان خانه دار آمیخته بود.
او که به گفته خودش جاجیم بافی را از همین کارگاه آموخت نه از درون خانواده ، ادامه می دهد: روزگاری جاجیم بافی و به طور کلی مهارت در استفاده از دستگاه کرچال یا هر هنر و صنعت خانگی یکی از برتری های زنان و مردان این منطقه بود که همچون دیگر مهارت های زندگی نسل به نسل و در درون خانواده آموزش داده شده و منتقل می شد.
طیب نژاد که جاجیم بافی و دیگر تولیداتشان را به جای صنایع دستی ، ' هنر دستی ' می نامد ، می گوید : این موضوع زمانی بود که جاجیم بافی و دیگر هنر دستی یا خانگی رنگ تجارت و سودآوری نداشتند و فقط بخشی از هویت هر زن و مرد آلاشتی بود.
وی اضافه می کند: در گذشته نه چندان دور جاجیم بافی یا هر هنر دستی فقط برای ارتزاق و تامین نیازهای زندگی نبود، بلکه بهانه ای برای دورهمی اعضای خانواده و ارتباط مستقیم و دیداری آنها با یکدیگر و زندگی با هم و در کنار هم بود.
این بانوی جاجیم باف که در حین صحبت کردن با ما در سکوت سرد کارگاه به بافتن جاجیم هم ادامه می دهد ، می گوید : هنرهای دستی و خانگی مادران را به دختران، مادربزرگ ها را با نوه ها، عمه و خاله ها را با خواهر زاده و برادرزاده ها و به طور کلی همه اعضای خانواده را به گرد هم جمع می کرد تا از حال یکدیگر با خبر شوند و مسائل و مشکلاتشان را با هم در میان بگذارند و از مشورت های یکدیگر بهره ببرند.
او ادامه می دهد : علاوه بر این ، جاجیم بافی به جز هنر دستی ، کاری جمعی بود و سلسله ای از مردم محل را با هم ارتباط می داد زیرا در دوران گذشته تر نخها و مواد اولیه از پشم گوسفندان محلی تهیه و رنگ آمیزی می شد و از پشم چینی تا رنگرزی و نخ ریسی و دیگر مراحل نیاز به افراد زیادی داشت که همکاری همه را می طلبید.
شمسیه خانم در حالی که گویی نقبی به گذشته زده و خاطره ای خوشایند برایش تداعی شده ، می خندید و می گوید : در گذشته اخبار محل و چند محل آن طرف تر نیز پشت همین کرچال ها و جاجیم بافی ها دست به دست می شد و جمع غیبت های زنانه هم جور بود ولی امروز نه از آن خانواده ها خبری است و نه از آن دورهمی ها و نه حتی دیگر جاجیم بافی.
به گفته او حالا برخی از مردم آلاشت یا زندگی شهری را انتخاب کردند و جاجیم بافی را ' کار بی کلاس ' می دانند و یا کاسبی مردان از فروش زمین ، ویلا سازی و اجاره ویلا به گردشگران آنقدر سکه شده که زنانشان فرصت خرج کردن این همه درآمد را ندارند ، چه رسد به این که به سمت هنر دستی و خانگی نگاه کنند و به همین خاطر هم آن را ' حمالی ' برای هیچ می دانند.
شمسیه خانم البته دلایل دیگری را هم پشت سرهم در باره از رونق افتادن گلیم بافی ردیف می کند ، گویی که دیگر برای خودش کارشناس جامعه شناسی شده است : ' برخی دیگر نیز یا تک فرزند شدند و یا فرزندانشان به شهر رفته و دیگر کسی نمانده تا جاجیم بافی و یا هر هنر دیگر را بیاموزد و همچون گذشته نسل به نسل ادامه دهد.'
اما آنچه که شمسیه خانم و امثال او را به جاجیم بافی وابسته کرده به گفته خودش این است که ' امروز اگر نامی هم از جاجیم آلاشت یا هر هنر دیگر باقی مانده نه به واسطه عشق به این هنر، بلکه به مدد خرید گردشگران و به نوعی ناشی از تجارت آن است.'
امروز به موازات اثرگذاری و هجوم بافته های ماشین آلات زمخت آفریده عصر تکنولوژی بر چیدمان خانه و زندگی مردم، نه تنها از صنایع دستی همچون جاجیم استقبال نمی شود بلکه آن را چنان خانه نشین کرده که برای یافتن این گنج باید به پستوی کوهستان ها سفر کرد.
جاجیم بافی نیز چون بسیاری از صنایع دستی دیگر قربانی بی مهری ناشی از عصر تکنولوژی است که اگر به دادش نرسیم آخرین نفس هایش نیز در خاموشی به خفقان خواهد گرایید.
گزارش از رضا غلامی
7335/1654
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.