اگر در گذشته برای دیدن معتادان و کارتن خوابها فقط نیاز بود که سری به مناطق کمتربرخوردار شهر بزنی امروزه می توانی در تمامی کوچه پس کوچه های این شهر معتادان را ببینی. اکنون در بیشتر نقاط شهر رنگ آسیبهای اجتماعی غلظت بیشتری میگیرند و اعتیاد تمام زشتیهای خود را تمام و کمال نشان میدهد. در این شهر تمام ترسها و مشکلاتی که شاید برخی از ما حتی فکر به آن هم وجودمان را به لرزه میاندازد، بهراحتی دیده میشود. میتوان گفت اینجا زندگی در حاشیه است.
برای همین به چند منطقه شیراز می رویم. تا بینیم از مناطق برخوردار تا نابرخوردار اعتیاد مثل یک ماری که دور قربانی اش می پیچد چطور همه جای شهر را در برگرفته است.
کارتن خوابی در منطقه ای خوش آب و هوا
در پشت باغ عفیف آباد شیراز مکانی وجود دارد که این روزها به محل امنی برای معتادان تبدیل شده است.
یک پیرمرد در وسط این منطقه با کیسهای بر پشتش، به ما نزدیک میشود. تکهنان خشکی را میخورد و عرق زیادی صورتش را خیس کرده است. کیسهاش را که پایین میگذارد، با او شروع به صحبت میکنم : از کودکی شرایط زندگیام همینطور بوده. الان هم خانواده و سرپناهی ندارم و شبها برای خواب به اینجا می آیم. الان شیشه مصرف میکنم. جمعکردن ضایعات برای هزینههای مصرفم است؛ به طور متوسط، روزانه 10ساعت و از بیشتر نقاط شهر ضایعات جمع میکنم.
کارتن خوابی در جوار شیخ اجل
این روزها اعتیاد در تمامی شهر ریشه دوانده است. چه زمانی شیخ اجل سعدی شیرازی فکرش را می کرد که یک روز معتادان و کارتن خوابها مقبرهاش را محاصره کنند. تا چشم کار می کرد معتادانی بودند که کیسه ای روی کول خود انداخته می رفتند. آدمهایی که کمکم میخواهند بساط کشیدنشان را آماده کنند. مبهوت از محیط، آدمها و چشمان خالی از زندگیشان بودم که یکی یکی می آمدند.
معتادخانه ای در باهویتترین منطقه شهر
هوا گرگ و میش بود. آفتاب هنوز غروب نکرده بود. کم کم سوز سرما استخوانها را به لرزه در می آورد. همه جا سیاه بود. زیر پایم را نمی دیدم. نمی دیدم کجا پا می گذارم.
برای ورود به بافت از گذری باید عبور کرد که به زور دو نفر در کنار هم رد می شدند. به گذر، گذر سید ذوالفقار میگویند، دوده های آتش که بر پیکره بافت خودنمایی می کرد خیلی خوب نشان می داد که سیاهی دیوارها از کدام آتش است. دیوارها سیاه رو، درها خراب. آنقدر بی روح و ساکت که صدای قدم هایت را هم میشنیدی. زمان متوقف شده است. از دور کورسویی از روشنایی می بینی، البته نه کورسوی امید بلکه کورسویی از تباهی.
400 متر شاید اندکی کمتر یا بیشتر با آن کورسوی نفرین شده فاصله داشتم. اما خوب می دانستم آن شعله های آتش از چیست. هرچه نزدیک تر میشدم جزئیات بیشتر آشکار می شد. هفت هشت نفری دور آتش نشسته بودند و چرت میزدند انگار اصلا در این دنیا نبودند.
صورت های سیاه ولباسهای پاره پاره، مشخصه آنهایی بود که مشغول مصرف مواد بودند. نشئه موادی بودند که دور هم کشیده بودند یا شاید هم تزریق کرده بودند. آنقدر در این دنیا نبودند که هر بار که صدای شاتر دوربین عکاسی در فضا پخش می شد بازهم نمیفهمیدند که غریبهای اطرافشان است.آرام آرام تعداد معتادان و کارتن خواب ها زیاد می شد. هر کدام بقچه ،کوله و یا گونی ای در بغل داشتند و در اطراف آتش می نشستند. سرشان را هم بالا نمی کردند نشسته بودند سر در گریبان.
هم چهره شان سیاه بود و هم روزگار بافت تاریخی شیراز. دورتا دور را نگاه میکردی همین بساط بود جمعهای چندنفره از همه سنین. خودشان آلوده به مواد و بافت را هم آلوده به خودشان کرده بودند. هربار که جمع می شوند زندگی هم از بافت دورتر میشود. برای آنها نه دیگر فرهنگ فرق
می کند نه میراث فرهنگی. آنها کنار درهای تاریخی آتش روشن کرده و آنجا را سوزانده بودند تا در این سوز و سرما زنده بمانند. انگار رابطه معکوسی بین حیات آنها و حیات بافت برقرار است. هر روز که می گذرد از عمر بافت کمتر می شود. اینجا خیلی سردتر از جاهای دیگر شهر است البته نه هوایش بلکه روح زندگی.
خیلی از مفاخر شهر روزی در این جابه دنیا آمدند، بالیدند و از دنیا رفتند. چند قدمی بیشتر تا خانه چهره نگار اولین عکاس شهر شیراز فاصله ای ندارند خوب شد چهره نگار این روزها را ندید وگرنه چه تصویری از وضعیت شهر شیراز در دوربینش نقش می بست.
شهرداری در نهایت برای اینکه معتادان را از اینجا متفرق کند مسیر بساط کردنشان را با سنگ های ناهموار که رفت و آمد و استراحت کردن را برای آنها دشوارکند،سد می کند.
کارتن خواب ها برگشتهاند. هر کدام در گوشهای کز میکنند. در تاریکی یا مشغول کشیدن مواد میشوند یا به چه فکر میکنند، نمیدانیم. سکوت سنگین و هوا سرد است. یکییکی تکه پتوهای مندرس را روی خود می کشند. آنها مرگ را زندگی میکنند. هوا سرد میشود، دنبال چوب میگردند برای درستکردن آتش و گرمشدن.کارتنخوابهای شهرمان، در میان سیل تعبیرها، گم شده اند. گم شده اند و فراموش شده اند.
کارتن خواب ها خوابیدهاند. خواب هم می بیند؟ خواب هایشان چه رنگی است؟ کسی به یادشان هست؟ اوقات بیداری، یاد گذشته هم میافتند؟ یاد کودکیشان و جوانیشان که عزیز بودند؟ حتی برای یک نفر؟
یک کاپشن نازک به تن دارد. پارگی پوزه کفشهایش نشان می دهد که مدت هاست پولی در کار نبوده است. صورتش فرتوت است و نگاهش فرسوده. جای خالی دندان ها حاصل سالها زندگی با هرویین- صورتش را لاغرتر از آنچه هست نشان می دهد. پوست پشت دست هایش صفحهای است از ترکهای به هم پیوسته که چرک، در شیار ترک ها رسوب کرده است. روزگار از این بازی ها بسیار دارد.مردها سردشان است. لباسهای نازکی به تن دارند که جانی برای رویارویی با سرما ندارد. سرد نیست شاید آنقدر. اما وقتی قرار شد تمام روز، ٢٤ ساعت شبانه روز، هر روز و ماه ها و سال ها، خانهات خیابانی باشد با تمام زشتی ها و درندگی هایش، وقتی خیلی روزها و شب ها، تکه نانی هم برای خوردن نداری چون هر چه داشتی برای نشئگی دادی، آن وقت با یک تا و دو تا پیراهن پشمی هم در مقابل سرما کم میآوری. و این مردها کم آورده اند.زن ها و مردها در هم می لولند یکی خمار است و دیگری نشئه. سردشان است کارتن ها را جمع کرده و آتش زده اند. برای بعضی درد ها نه می توان گریه کرد نه می توان فریاد زد برای بعضی دردها فقط می توان نگاه کرد و بی صدا شکست.یکی از معتادان که گویا متوجه حضورمان شده بود از ما خواست که نزدیکش نشویم و از او عکس نگیریم. دیگری داد می زد و می گفت از ما عکس بگیرید و صفحه اول تلویزیون نشان دهید این روزگار ماست. معتادان دیگری هم بدون اینکه متوجه شوند در خواب عمیقی فرو رفته بودند. آن قدر عمیق که صدای دوستانشان هم نتوانست آنها را از خواب بیدار کند.اما چقدر تکان دهنده بود حرف های معتادی که به سختی روی پایش ایستاده بود و میگفت شما الان مرا قضاوت نکنید. برگردید به 40 سال قبل یا بگذارید ترک کنم و آن موقع قضاوتم کنید او نمی دانست که در افکار ما چه می گذرد ما قصد قضاوتش را نداشتیم، فقط غبطه می خوردیم از اینکه چرا کسی به فکر معتادان شهرمان نیست همان ها که یک روز قرار بود عصای دست پدر و مادرشان شوند اما حالا در خیابان های شهرمان آواره اند.
درد چیست؟ درد دیدن مرد معتادی بود که به سختی راه میرفت و برای خودش آلونکی از سیمان در گوشه ای از بافت ساخته بود. عروسک خرسی در گوشه ای از آلونکش آویزان بود؛ می گفت نام عروسکش را گذاشته امیلی.
می گفت: کاش من هم عروسک بودم؛ یکی از من نگهداری می کرد آن وقت. او نقاشی می کرد. از طبیعت می کشید، او یک کشتی به گل نشسته را هم طراحی کرده بود. نقاشی هایش نشان از غوغای درونش می داد.معتادی ازکمپهای اعتیاد می گفت و مدعی بود چندین بار برای ترک به کمپ رفته اما هربار باز دوباره به سمت مواد رفته است او می گفت وقتی ترک می کنم و از کمپ بیرون می آیم باید کجا بروم و چکار کنم از کجا پول در بیاورم.
معتادی می گفت به خدا از این وضعیت خسته شدم. کجا فرار کنم؟ وضعیت همین است. گاهی با فکر به گذشته، تک تک روزهای زندگیم را مرور میکنم؛ بیشتر شبیه به رویاست تا زندگی واقعی. ای کاش میشد به آن زندگی برگردم و آن روزها را دوباره تجربه کنم. وقتی برای هم پاتوقی هایم گذشته ام را تعریف میکنم، آنها فکر می کنند که توهم زدم. خسته شده ام کاش کسی فکری به حالمان می کرد.
هر چه بیشتر در دل تاریخ شیراز قدم می زدیم دردها بیشتر می شد، دیگر اثری از هویت دیده نمی شد.
اینجا منطقه سنگ سیاه است. مردم آنقدر از این کارتنخوابها دیده اند که انگار واکسینه شدند و بیتفاوت. و بر این باور بودند که این معتادان آزارشان به مورچه هم نمی رسد و گوشه ای نشسته اند. زنی که از اهالی محل بود می گفت بیچاره این معتادان کاری با من ندارند اما کودکی آن طرفتر می گفت کاش اینها از اینجا بروند تا ما بتوانیم بازی کنیم. خو گرفتن اهالی محل با معتادان جای تعجب داشت.
در گوشه ای از بافت دو زن نشسته و در حالی که خود را با آتش زدن چند کارتن گرم می کردند شیشه می کشیدند و فقط زیرچشمی نگاهی به ما کردند و مشغول شدند.خیلی دلم می خواست به آنها بگویم نگران نباشید مسئولان ما کم کم شما را به مدت یک ماه از سطح شهر جمع می کنند و به جایی منتقل می کنند تا به قول خودشان چهره شهر برای عید که قرار است مسافران نوروزی بیایند زشت نباشد.
خیلی دلم می خواست به آنها بگویم از چند روز دیگر فقط برای یک ماه سرپناهی دارند تا شاید بتوانم آنها را امیدوار کنم به روزهایی که پیش رو دارند و قرار است یک ماه فقط یک ماه جا داشته باشند اما مگر می شد چگونه به آنها بگویم که مسئولان شهرمان خودشان را به خواب زده اند و نمی توان به این راحتی کسی که خودش را به خواب زده است، بیدار کرد. بی شک این معتادان هم می دانستند چون هر سال این موقع مسئولان به سراغشان می روند.
این گزارش، حکایت آدمهای شهر ما است: حکایتی که با سرمای زمستان گره میخورد ناگزیر. یا به قول اخوان ثالث هوا بس ناجوانمردانه سرد است/ سلامت را نمیخواهند پاسخگفت/ هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان/نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین،/ درختان اسکلت های بلورآجین/زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه/غبارآلوده مهر و ماه/ زمستان است.
کپی شد