دراین مطلب آمده است: اشک و شوق با هم در آمیخته بود وقتی پا به وطن گذاشتند و خاک مقدس میهن را در آغوش می گرفتند. خانواده ها هم دل در دلشان نبود هنگامی که نام فرزندان برومند این سرزمین و آزادگان بزرگ ایران از رادیو اعلام می شد و دل های فراوانی منتظر بودند نام عزیزان و جگرگوشه هایشان را بشنوند برای پایان دوری چند ساله. سال ها انتظار، درد فراق پایان رسیده بود و اولین گروه آزادگان ایران به آغوش وطن و هم وطنان بازگشتند. مردان قبیله غیرت، استقامت و دلاوری، آزادگانی که صبورانه شکنجه های نیروهای بعثی را تحمل کردند و اسوه صبر و مقاومت شدند. با همان صلابتی که برای دفاع از میهن رفته بودند استوارتر به آغوش باز میهن بازگشتند، اگر چه نحیف و شکسته به نظر می رسیدند اما در سال های اسارت نیروهای بعثی را با استقامت خود شکنجه دادند. 28 سال پیش در 26 مرداد ماه 69 اولین گروه از آزادگان به کشور بازگشتند و شادی و شعف را برای خانواده ها و مردم چشم به راه ایران به ارمغان آوردند. چشم انتظاری ها به پایان رسید و یوسف ها به کنعان بازگشتند تا چشمان کم سوی پدران و مادرانی که دل خوش به پیراهن یوسف های خود بودند به جمال فرزندانشان و بیناتر شود و کودکان زیادی دست نوازش پدرانه را بر سر خویش احساس کنند.
80 نفر در یک آسایشگاه
«جانعلی مرادقلی» یکی از آزادگانی است که به گفته خودش اگر هنوز هم پای دفاع از دین و وطن در میان باشد با تمام توان می جنگد. او که 54 ساله و در شهرداری منطقه دو زاهدان مشغول کار به است می گوید: سال 66 به جبهه اعزام شدم، آن روزها 24 ساله و مجرد بودم. وی ادامه می دهد: شش ماه خط طلاییه مشغول نبرد با دشمن بعثی بودیم و بعد از آن به خط شهابیه منتقل شدیم. چهارم تیرماه 67 بود که عراق عملیاتی انجام داد و به همراه تعداد دیگری از رزمندگان در شهابیه اسیر شدم که تعدادمان به 70 نفر می رسید. هنگامی که به اسارت در آمدم بعثی ها ما را با خودروهایشان به عراق منتقل کردند و مدتی هم در بغداد بودیم. برای این که خود را در نظر اسیران ایرانی خوب جلوه دهند اجازه زیارت عتبات عالیات را هم به ما دادند، اما این ها فقط تبلیغاتی بود که آن ها انجام می دادند زیرا پس از آن ما را با خودروهایی به سوله های عراقی منتقل کردند که به آن ها آسایشگاه گفته می شد. وی که 26 ماه در اسارت به سر برده است خاطرنشان می کند: نام من جزو فهرست صلیب سرخ بود، به همین دلیل شرایط بهتری هم وجود داشت، زیرا می توانستم هر دو ماه نامه ای به ایران بفرستم و خانواده ام را از سلامتی ام آگاه کنم. با این وجود پس از انتقال ما به اردوگاه ها شکنجه ها شروع شد. 80 نفر در یک آسایشگاه زندگی می کردیم و جایی برای خوابیدن نبود. نیروهای بعثی هر روز به بهانه ای ما را کتک می زدند، یادم است در روز پنج بار هم شکنجه می شدیم. برخی از مواقع عده ای از اسیران را برای شکنجه به محوطه می بردند و با کابل و شیلنگ شکنجه می کردند. به چشمان و سرمان هم ضربه می زدند. دائم تعداد اسیران شمارش
می شدند که کسی فرار نکند. این آزاده سرافزار خاطرنشان می کند: 28 سال از آن روزها می گذرد و در انتظار بازنشستگی هستم. بنیاد شهید و امور ایثارگران اقدام خاصی برای ما انجام نداده است و دو پسرم هم بیکار هستند، اگر شرایطی ایجاد می شد تا فرزندانمان مشغول به کار شوند دغدغه های ما هم کمتر می شد.
27 ماه مفقودالاثر
«حسینعلی سرگزی» جانباز و آزاده سرافزار دیگری است که به گفته خودش جنگ هنوز برایش تمام نشده است. او که به دلیل عوارض ناشی از ترکش ها و خمپاره های جنگ سال ها بیمار است ادامه می دهد: سال 1364 به جبهه رفتم و دو سال خط مقدم خدمت کردم و سپس اسیر شدم. در زمان اسارت در منطقه سومار بودیم که نیروهای بعثی ما را محاصره کردند و اسیر شدیم. او که ورق های کتاب اسارتش به 810 روز می رسد ادامه می دهد: 27 ماه در بدترین شرایط دوران اسارت را گذراندم و سرانجام سال 69 به کشور بازگشتم. 25 ساله بودم که اسیر شدم، ازدواج کرده بودم و یک فرزند هم داشتم. نام من و چند نفر دیگر از اسیران در فهرست نام های صلیب سرخ نبود، به همین دلیل شرایط سخت تری داشتیم، خانواده ام چون خبری از من نداشتند در ماه های اسارتم سختی های زیادی کشیدند. وی بیان می کند: 27 ماه مفقود الاثر بودم و خانواده ام نمی دانستند زنده هستم. هنگامی که به وطن بازگشتم خانواده ام از طریق رادیو خبر آزادی ام را شنیدند و فهمیدند زنده هستم. خاطرات خوبی از دوران اسارت ندارم. اسارت اذیت و آزار و شکنجه است. پس از آن که به اردوگاه ه ای عراقی منتقل شدیم لباس های ما را گرفتند و تا یک ماه لباس به ما نمی دادند و با حداقل لباس بودیم. در هر آسایشگاهی 150 نفر بودیم که کتابی می خوابیدیم، به دلیل این که فضا کم بود. در آسایشگاه ما از سیستانوبلوچستان 10 نفر حضور داشتند. این آزاده سرافراز که جانباز 35 درصد ارتش است می گوید: عدسی را در آب می ریختند و به عنوان غذا به ما می دادند. 10 قاشق کته برنج می دادند و در روز فقط یک وعده غذا داشتیم. یادم است به ما انگور دادند و به هر نفر فقط 9 دانه انگور رسید. برای حمام کردن فقط به اندازه یک حلب پنج کیلو گرمی روغن سهم آب داشتیم و برای استحمام آب گرم به ما نمی دادند که با لیوان خودمان را می شستیم.
استقامت و بیهوشی زیر شکنجه ها
وی ادامه می دهد: یک شب مرا به محوطه بردند و شکنجه کردند. نیروهای بعثی اصرار داشتند که علیه امام خمینی (ره) شعار دهم اما این کار را نمی کردم. من در چشمانشان نگاه می کردم و آن چه می خواستند را
نمی گفتم، به همین دلیل آن ها بیشتر مرا شکنجه میدادند تا این که یکی از اسیران فریاد زد در چشمانشان نگاه نکن و سرت را پایین بینداز تا کمتر شکنجه شوی. با سیم کابل من را شکنجه می کردند و دوش آب هم باز بود و زیر آب شکنجه می شدم. آن قدر شکنجه دادند تا بیهوش شدم. وقتی سرم را پایین انداختم و دیگر در چشمانشان نگاه نکردم بیهوش شدم و شکنجه هم به پایان رسید. وی تصریح می کند: هر نفرمان به اندازه یک موزاییک در دوران اسارت جا داشتیم و به خاطر آن هم روز و شب ما را شکنجه می کردند. وقتی بیمار می شدیم دارو نمی دادند و از درمان هم خبری نبود، بسیاری از اسیران در دوران اسارت به دلیل نبود دارو دچار نقص عضو شدند. برخی مریض می شدند و چون درمان چندانی انجام نمی شد ممکن بود بر اثر بیماری جان خود را از دست بدهند. بیماران را به بهداری می بردند اما دیگر بازگشتی در کار نبود.
برای دین، وطن و ناموس
سرگزی، با بیان این که برای وطن و ناموس، دین و قرآن به جنگ رفتم و باز هم اگر جنگ شود و توانایی داشته باشم حتما می روم. او ادامه می دهد: ترکش های بدنم هر چند وقت یک بار عفونت می کند. گاهی که شب ها در خیابان صدای ترقه ای به گوشم می رسید گمان می کردم بمباران هوایی شدیم یا خمپاره ای منفجر شده است از خواب بیدار می شدم و به این سمت و آن سمت می دویدم. در خواب شکنجه های عراقی ها به خاطرم می آمد. جنگ برای ما هنوز تمام نشده است. عوارض آن همواره با ما و خانواده هایمان همراه است و من هم به دلیل این عوارض 12 بار و هر بار یک ماه روان پزشکی بستری بودم. سه بار هم به کما رفتم و خانواده ام در آن روزها سختی های زیادی را متحمل می شدند. وی تصریح می کند: بیماری هایم ناشی از عوارض جنگ و ترکش هایی است که در بدنم جا خوش کرده است. دیسک کمر، پوکی استخوان، بیماری قلبی و ناراحتی های اعصاب و روان، از عوارض جنگ است و برایم به اندازه ای است که دیگر توان کار کردن ندارم و فقط حقوق اندکی از بنیاد شهید و امور ایثارگران دریافت می کنم. هزینه های درمان، دارو و بیماری هایم به قدری زیاد است که گاهی توان پرداخت آن را ندارم. سه فرزندم با تحصیلات دانشگاهی بیکار هستند و خودم هم توان حمایت از آن ها را ندارم.
وی ادامه می دهد: عواقب و گرفتاری ها برای جانبازان جنگی روز به روز بیشتر می شود شاید خودشان بتوانند تحمل کنند اما گاهی برای اطرافیان پذیرفتن شرایط سخت است، این ها قابل جبران نیست همه چیز مادی و سهمیه و... نیست و هیچ فردی به جز افراد خانواده، همسر و فرزند نمی تواند جانبازان واقعی را درک کند، زیرا از نزدیک دردهای او را لمس می کنند. همسر و فرزندانم هر زمان که به دلیل عوارض ترکش ها به کما
می روم روزهای سختی را می گذرانند.
8006**3042
80 نفر در یک آسایشگاه
«جانعلی مرادقلی» یکی از آزادگانی است که به گفته خودش اگر هنوز هم پای دفاع از دین و وطن در میان باشد با تمام توان می جنگد. او که 54 ساله و در شهرداری منطقه دو زاهدان مشغول کار به است می گوید: سال 66 به جبهه اعزام شدم، آن روزها 24 ساله و مجرد بودم. وی ادامه می دهد: شش ماه خط طلاییه مشغول نبرد با دشمن بعثی بودیم و بعد از آن به خط شهابیه منتقل شدیم. چهارم تیرماه 67 بود که عراق عملیاتی انجام داد و به همراه تعداد دیگری از رزمندگان در شهابیه اسیر شدم که تعدادمان به 70 نفر می رسید. هنگامی که به اسارت در آمدم بعثی ها ما را با خودروهایشان به عراق منتقل کردند و مدتی هم در بغداد بودیم. برای این که خود را در نظر اسیران ایرانی خوب جلوه دهند اجازه زیارت عتبات عالیات را هم به ما دادند، اما این ها فقط تبلیغاتی بود که آن ها انجام می دادند زیرا پس از آن ما را با خودروهایی به سوله های عراقی منتقل کردند که به آن ها آسایشگاه گفته می شد. وی که 26 ماه در اسارت به سر برده است خاطرنشان می کند: نام من جزو فهرست صلیب سرخ بود، به همین دلیل شرایط بهتری هم وجود داشت، زیرا می توانستم هر دو ماه نامه ای به ایران بفرستم و خانواده ام را از سلامتی ام آگاه کنم. با این وجود پس از انتقال ما به اردوگاه ها شکنجه ها شروع شد. 80 نفر در یک آسایشگاه زندگی می کردیم و جایی برای خوابیدن نبود. نیروهای بعثی هر روز به بهانه ای ما را کتک می زدند، یادم است در روز پنج بار هم شکنجه می شدیم. برخی از مواقع عده ای از اسیران را برای شکنجه به محوطه می بردند و با کابل و شیلنگ شکنجه می کردند. به چشمان و سرمان هم ضربه می زدند. دائم تعداد اسیران شمارش
می شدند که کسی فرار نکند. این آزاده سرافزار خاطرنشان می کند: 28 سال از آن روزها می گذرد و در انتظار بازنشستگی هستم. بنیاد شهید و امور ایثارگران اقدام خاصی برای ما انجام نداده است و دو پسرم هم بیکار هستند، اگر شرایطی ایجاد می شد تا فرزندانمان مشغول به کار شوند دغدغه های ما هم کمتر می شد.
27 ماه مفقودالاثر
«حسینعلی سرگزی» جانباز و آزاده سرافزار دیگری است که به گفته خودش جنگ هنوز برایش تمام نشده است. او که به دلیل عوارض ناشی از ترکش ها و خمپاره های جنگ سال ها بیمار است ادامه می دهد: سال 1364 به جبهه رفتم و دو سال خط مقدم خدمت کردم و سپس اسیر شدم. در زمان اسارت در منطقه سومار بودیم که نیروهای بعثی ما را محاصره کردند و اسیر شدیم. او که ورق های کتاب اسارتش به 810 روز می رسد ادامه می دهد: 27 ماه در بدترین شرایط دوران اسارت را گذراندم و سرانجام سال 69 به کشور بازگشتم. 25 ساله بودم که اسیر شدم، ازدواج کرده بودم و یک فرزند هم داشتم. نام من و چند نفر دیگر از اسیران در فهرست نام های صلیب سرخ نبود، به همین دلیل شرایط سخت تری داشتیم، خانواده ام چون خبری از من نداشتند در ماه های اسارتم سختی های زیادی کشیدند. وی بیان می کند: 27 ماه مفقود الاثر بودم و خانواده ام نمی دانستند زنده هستم. هنگامی که به وطن بازگشتم خانواده ام از طریق رادیو خبر آزادی ام را شنیدند و فهمیدند زنده هستم. خاطرات خوبی از دوران اسارت ندارم. اسارت اذیت و آزار و شکنجه است. پس از آن که به اردوگاه ه ای عراقی منتقل شدیم لباس های ما را گرفتند و تا یک ماه لباس به ما نمی دادند و با حداقل لباس بودیم. در هر آسایشگاهی 150 نفر بودیم که کتابی می خوابیدیم، به دلیل این که فضا کم بود. در آسایشگاه ما از سیستانوبلوچستان 10 نفر حضور داشتند. این آزاده سرافراز که جانباز 35 درصد ارتش است می گوید: عدسی را در آب می ریختند و به عنوان غذا به ما می دادند. 10 قاشق کته برنج می دادند و در روز فقط یک وعده غذا داشتیم. یادم است به ما انگور دادند و به هر نفر فقط 9 دانه انگور رسید. برای حمام کردن فقط به اندازه یک حلب پنج کیلو گرمی روغن سهم آب داشتیم و برای استحمام آب گرم به ما نمی دادند که با لیوان خودمان را می شستیم.
استقامت و بیهوشی زیر شکنجه ها
وی ادامه می دهد: یک شب مرا به محوطه بردند و شکنجه کردند. نیروهای بعثی اصرار داشتند که علیه امام خمینی (ره) شعار دهم اما این کار را نمی کردم. من در چشمانشان نگاه می کردم و آن چه می خواستند را
نمی گفتم، به همین دلیل آن ها بیشتر مرا شکنجه میدادند تا این که یکی از اسیران فریاد زد در چشمانشان نگاه نکن و سرت را پایین بینداز تا کمتر شکنجه شوی. با سیم کابل من را شکنجه می کردند و دوش آب هم باز بود و زیر آب شکنجه می شدم. آن قدر شکنجه دادند تا بیهوش شدم. وقتی سرم را پایین انداختم و دیگر در چشمانشان نگاه نکردم بیهوش شدم و شکنجه هم به پایان رسید. وی تصریح می کند: هر نفرمان به اندازه یک موزاییک در دوران اسارت جا داشتیم و به خاطر آن هم روز و شب ما را شکنجه می کردند. وقتی بیمار می شدیم دارو نمی دادند و از درمان هم خبری نبود، بسیاری از اسیران در دوران اسارت به دلیل نبود دارو دچار نقص عضو شدند. برخی مریض می شدند و چون درمان چندانی انجام نمی شد ممکن بود بر اثر بیماری جان خود را از دست بدهند. بیماران را به بهداری می بردند اما دیگر بازگشتی در کار نبود.
برای دین، وطن و ناموس
سرگزی، با بیان این که برای وطن و ناموس، دین و قرآن به جنگ رفتم و باز هم اگر جنگ شود و توانایی داشته باشم حتما می روم. او ادامه می دهد: ترکش های بدنم هر چند وقت یک بار عفونت می کند. گاهی که شب ها در خیابان صدای ترقه ای به گوشم می رسید گمان می کردم بمباران هوایی شدیم یا خمپاره ای منفجر شده است از خواب بیدار می شدم و به این سمت و آن سمت می دویدم. در خواب شکنجه های عراقی ها به خاطرم می آمد. جنگ برای ما هنوز تمام نشده است. عوارض آن همواره با ما و خانواده هایمان همراه است و من هم به دلیل این عوارض 12 بار و هر بار یک ماه روان پزشکی بستری بودم. سه بار هم به کما رفتم و خانواده ام در آن روزها سختی های زیادی را متحمل می شدند. وی تصریح می کند: بیماری هایم ناشی از عوارض جنگ و ترکش هایی است که در بدنم جا خوش کرده است. دیسک کمر، پوکی استخوان، بیماری قلبی و ناراحتی های اعصاب و روان، از عوارض جنگ است و برایم به اندازه ای است که دیگر توان کار کردن ندارم و فقط حقوق اندکی از بنیاد شهید و امور ایثارگران دریافت می کنم. هزینه های درمان، دارو و بیماری هایم به قدری زیاد است که گاهی توان پرداخت آن را ندارم. سه فرزندم با تحصیلات دانشگاهی بیکار هستند و خودم هم توان حمایت از آن ها را ندارم.
وی ادامه می دهد: عواقب و گرفتاری ها برای جانبازان جنگی روز به روز بیشتر می شود شاید خودشان بتوانند تحمل کنند اما گاهی برای اطرافیان پذیرفتن شرایط سخت است، این ها قابل جبران نیست همه چیز مادی و سهمیه و... نیست و هیچ فردی به جز افراد خانواده، همسر و فرزند نمی تواند جانبازان واقعی را درک کند، زیرا از نزدیک دردهای او را لمس می کنند. همسر و فرزندانم هر زمان که به دلیل عوارض ترکش ها به کما
می روم روزهای سختی را می گذرانند.
8006**3042
کپی شد