محبوبترین فرد پیش امام که دومى ندارد احمدآقا بود.
شانزده سال از رحلت مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج سیداحمدآقای خمینی یادگار گرانقدر حضرت امام خمینی(س) می گذرد و همچنان داغ ایشان برای علاقمندان حضرت امام(س) و ملت ایران سنگین می نماید. ایشان که به ویژه پس از شهادت آیت الله حاج سیدمصطفی خمینی فرزند ارشد حضرت امام(س) حافظ اسرار و امین ایشان بوده اند تمامی زندگی خود را در راه تحقق آرمان های الهی انقلاب اسلامی وقف کردند.
پایگاه اطلاع رسانی خبری جماران برای گرامیداشت یاد و خاطره ایشان اقدام به انتشار مجموعه اندیشه ها، خاطرات و دیدگاه های نزدیکان و یاران و بزرگان می کند.
در ادامه دیدگاه آیت الله العظمی سید عبدلکریم موسوی اردبیلی از شاگردان برجسته حضرت امام و دوستان حاج احمدآقای خمینی پیرامون ایشان می آید:
هر کس که کم و بیش با انقلاب و روند انقلاب و با وضع بیت مرحوم حضرت امام (رضوان الله تعالى علیه) آشنا باشد مى داند که نقش ایشان [حاج احمدآقـا] تعیین کننـده بود. سوالاتى ما از حضـرت امام داشتیـم و هر ساعت هم که نمى توانستیـم جماران برویـم، نهایتش روزى یک بار، دو روز یکبـار سـه روز یکبار بـا حضـرت امام تماس مى گرفتیـم.
مسائلـى بود کـه ایشان بایـد جـواب مى دادند، و واسطـه ما تنها ایشـان بود. اگر خیلى مهم بود به کس دیگر نمى توانستیم بگوییم، به حاج احمدآقـا مى گفتیـم. ایشان عین حرفها را به حضـرت امام منتقل مى کردنـد و نظر خـودش را هـم اگر مى خواسـت بگوید قبلاً یـا بعداً مى گفـت. دخالتـى در آن سوال نمى کـرد و جوابـى که از حضرت امام مى گرفت، حالا مطابـق نظر ایشـان باشـد یا مخالـف نظر ایشان باشـد، عین نظر امـام را به ما منتقل مى کرد. الان بعضى از نامه ها نزد من موجود است که مثلاً فلان موضوع ـ لزومى ندارد من اسمى ببرم در اینجا ـ در جلسه سه قوه مطرح شد. و اکثریت یک حرفى گفتند اقلیت یک حرفى گفتند حاج احمدآقا هم جزو اکثریت بود. بعد هم بنا شد ببرند خدمت حضرت امام، نظـر بدهنـد، و امام فرمودند من نظـر اقلیت را قبول دارم و ایشـان با اینکـه جزو اکثریت بودند آمدند، و عین همان نظر حضرت امام را گفتند. از این جـور مثالها زیـاد دارم. جریاناتـى اتفاق افتاد، مـن تلفن کردم بـه ایشـان که مثلاً فلان چیز را مى خواهم بگویم؛ ایشان مى گفت اگر با من مشورت مى کنید من نظرم را بگویم، نوعاً مى گفتیم بله. گاهى هم مى گفتیم خیر، شما عیـن این حرف را به امام منتقـل کنید. من حتـى یک مورد یادم نمى آیـد که امام بفرماید احمد این حرف را به من نگفتـه است یا این حرفى را که شما از طرف من گفتید، اینجور نبوده است. این نهایت اعتمادى است که من خودم دیدم، چون مربوط به من بوده. این کمترین چیـزى است که من مى گویـم، شاید دیگران بیشتـر از اینها داشتـه باشند.
یک ماجرایى است که غیر از من کس دیگر نمى داند، فقط من خبر دارم. یک روز، روز عیـد بود، مـا قرار بود برویـم پیش حضرت امـام، معمولاً این جـور بود، مى رفتیـم آن اتاق بالا امـام هم در اتاق خـودش بود، وقتى مسئولان جمـع مى شدند، خبر مى دادیـم، حضرت امام مى فرمودند بیایید. مى رفتیـم پیش امام و از آنجـا به حسینیـه مى آمدیم. این روال همیشگـى بود. یک روز من رفتم، کمى زود رفته بودم. نمى دانم چطور شد، حواسم جمع نبـود. به جاى اینکه بروم به اتاق همیشگى، در اتاق امام باز بود ـ یکى دو نفر شاید در حیاط رفت و آمد مى کردند ـ رفتم به همان ساختمانى که امام بود. پله ها را بالا رفتم و وارد اتاق شدم. دیدم امام با سیدمحمدصادق لواسانى رحمةالله علیه نشسته اند که جزو دوستان سابقه دار حضرت امام بود. از دوران طفولیت و اوایل طلبگى تا روز رحلت آن حضرت مورد اعتماد صددرصد امام بود. باهم صحبت مى کردند. من وارد اتاق شدم. آنجا متوجه شدم که چه کارى کردم. شاید اینها صحبت خصوصى دارند که من بدون اذن وارد اتاق شدم. اما دیگر آمده بودم. وارد اتاق شدم و رفتم نشستم آن طرف اتاق، دیدم موضوعى است که آقا سیدمحمدصادق اصرار دارد که امام حرفى را بزند و امام مى فرماید نمى توانم. موضوع خصوصى بود و حرف هم حرف
آقاسیدمحمدصادق نبود، حرف علما و بزرگان تهران بود. ایشان را پیش امام فرستاده بودند، که امام را قانع کند که شما فلان حرف را بزنید. او اصرار مى کرد، حتى یادم است این جمله را گفت که در تمام این مدت از شما اینطور با اصرار چیزى را نخواستم. امام فرمود نمى توانم. او گفت: پیغمبر بود انجام مى داد. گفت: پیغمبر هم این کار را نمى کند، پیغمبر هم نمى توانست. یک مرتبه اشاره کرد به من که آن طرف اتاق نشسته بودم، گفت: بپرس از ایشان که نمى شود این کار را کرد. یکمرتبه برگشت به آقاسیدمحمدصادق گفت: شما مى دانید که من چقدر احمد را دوست دارم. گفت: بلى مى دانم. گفت: مى دانى که او چقدر پیش من محبوب است. گفت: بلى. گفت: او هم اگر بگوید، نمى شود. این محبوبترین، را که شنیدم. احساس کردم محبوبترین فرد پیش امام که دومى ندارد احمدآقاست. البته حالا دیگر قضیه چه بود، من کارى ندارم. منظورم گفتن این حرف بود. من خودم این حرف را از امام شنیدم. دواى امام، داروى امام، غذاى امام، ملاقات امام، صحبت امام، رفت و آمد امام، ایشان در همه اش نقش مؤثر و نزدیکى را داشتند. خدایش رحمت کند. بعد از امام هم ما رابطه مان با ایشان محفوظ بود. از سال 1368 تا روز رحلت، ایشان خیلى بامحبت بود. وقتى من تهران بودم، وقتى به قم آمدم ایشان نوعاً، خصوصاً بعد از گرفتارى من، زیاد به ما سر مى زد. دو روز یک بار، سه روز یک بار با رفقایش مى آمد، تنها مى آمد، مى نشست صحبت مى کرد. من دقت کردم دیدم احمدآقا هیچ فرقى نکرده است، همان حالات، همان خصوصیات.
منبع, کتاب یاد یادگار امام، ص134
کپی شد