در سفر چهارم 3 یا 4 ماه در عراق ماند، و معمم به ایران برگشت. در آن موقع با 500 یا 700 تومان از طریق بین النهرین میشد که به ایران بروند در این سفر احمدآقا همراه با دوستش آقا کاظم رحیمی بود در این برگشت بود که او را ساواک شناخت و موقع ورود به ایران گرفتند. و در روزنامهها نوشتند که احمد خمینی پسر آیتالله خمینی بازداشت شد. ما در عراق بودیم که این خبر را شنیدیم و تفسیر بعضیها این بود: «این کار خواست خدا بوده است، مردم حالا فهمیدهاند آیتالله خمینی 2 پسر بزرگ دارد یکی همراه او و دیگری در ایران است که میتواند پایگاهی باشد.»
پایگاه خبری جماران: احمدآقا در سال 1324 متولد شد. در آن زمان منزل ما در پارکی اتابکی بود که اکنون جزو مدرسه حجتیه است. احمدآقا در این خانه به دنیا آمدند و بچۀ هفتم ما هستند که البته یک دختر هم پس از او به دنیا آمد که از دنیا رفت. کلاً سه تا از بچههایم در دوران کودکی از دنیا رفتهاند، علی، لطیفه و سعیده. احمدآقا چهار روز مانده به عید نوروز به دنیا آمدند که درست در چنین روزی هم از دنیا رفت.
چهار ماهه بود که به منزل جدید خود در یخچال قاضی رفتیم و آن را اجاره کردیم و احمدآقا در این منزل که بعدها بیرونی امام شد، بزرگ شدند. او پسر خیلی آرام و «پی حرف برو» یی بود که گاهی من به دخترها میگفتم: «من در عرض ماه به این پسر پنج - شش ساله نباید بگویم؛ بکن یا نکن. ولی به شما دخترها که خیلی شیطان هستید، روزی چند بار باید امر و نهی کنم.» احمد جان، روی هم رفته، آرام و سرگرم کار و بازی خود بود. احمدجان وقتی هفتساله شد به مدرسه اوحدی که در چهارراه مریضخانه (بیمارستان فاطمی) بود، میرفت. درسش خوب بود و احتیاج به کمک نداشت. البته در قدیمها مثل حالا رسم نبود که مادرها و پدرها به بچهها کار داشته باشند. ولی من به خاطر علاقه خودم به درس به دخترها کمک میکردم. البته درسهای مکتب تا کلاس پنجم حالا بود. ولی احمد جان دیگر کاری به من نداشت. در ابتدای دبیرستان همبازی فوتبال میکرد. و علاقهاش به آن دروس کم شد، ولی نه آنکه نمرۀ کم داشته باشد. همبازیهای دوران بچگیاش یکی پسر آشیخ ابوالقاسم به نام آقا محمود معتمدی بود که اهل علم بود و بعد از فوت احمدآقا به منزل ما آمد، و خیلی گریه کرد. و پسر آقای اسلامی که همسن او میشد.
اوایل انقلاب یعنی سال 40 احمدآقا 18 ساله و در کلاس 12 بود و مشغول درس، اگر هم فکرش در سیاست بود من اطلاعی نداشتم. اصل کار و همه کارۀ آقا پسر بزرگمان آقا مصطفی بود که بسیار مورد توجه هم آقا و هم مردم بود. ولی احمدآقا در آن زمان مشغول درس و دبیرستان بود، و ظاهراً دخالتی در کارها نداشت. تا آنکه آقا را به عراق تبعید کردند، و ما هم به عراق رفته بودیم، و 2 سال هم از آن گذشته بود که احمدآقا بهصورت قاچاق آمد عراق هنوز معمّم نشده بود و تقریباً 20 ساله بود 3 ماه عراق ماند و آقا او را فرستادند ایران که بیرونی را در ایران اداره کند. من ایران نبودم، ولی شنیدم ایشان بهگونهای عمل میکرده است که معلوم نشود دخالتی در کارها دارد. در سال سوّم تبعید بود که دوباره بهصورت ناشناس با عمامۀ سفید آمد به عراق، آقا به او گفتند: «از خانه بیرون نرو تا لباس برایت تهیّه کنم.» در مدت سه روز عبا و قبا و عمامۀ سیاه رنگ تهیه شد. در این زمان حدوداً 21 ساله بود.
در سفر چهارم 3 یا 4 ماه در عراق ماند، و معمم به ایران برگشت. در آن موقع با 500 یا 700 تومان از طریق بین النهرین میشد که به ایران بروند در این سفر احمدآقا همراه با دوستش آقا کاظم رحیمی بود در این برگشت بود که او را ساواک شناخت و موقع ورود به ایران گرفتند. و در روزنامهها نوشتند که احمد خمینی پسر آیتالله خمینی بازداشت شد. ما در عراق بودیم که این خبر را شنیدیم و تفسیر بعضیها این بود: «این کار خواست خدا بوده است، مردم حالا فهمیدهاند آیتالله خمینی 2 پسر بزرگ دارد یکی همراه او و دیگری در ایران است که میتواند پایگاهی باشد.»