کمیته استقبال از امام در مدرسه رفاه تشکیل شده بود، ما در خدمت استاد شهید مطهرى در قسمت اخبار و تماسها فعالیت داشتیم. در این واحد آقاى انوارى، شهید مفتح و دوستان دیگر نیز فعالیت داشتند. من به مقدار کمى هم با قسمت تدارکات کار مىکردم. تا زمان آمدن امام که به علت بازیهاى رژیم طاغوت چند روزى تأخیر افتاد و همین سبب تحصن روحانیت در دانشگاه تهران شد.
در همین ارتباط در خدمت شهید مطهرى، جامعه روحانیت، آقاى دکتر بهشتى و حضرت آیتالله خامنهاى به دانشگاه رفتیم و هفته تحصن را در آنجا آغاز کردیم و بنده تبلیغات تحصن را به عهده گرفتم. طرح این تحصن به صورت جالبى ریخته شده بود و گروههاى زیادى ظرف مدت کوتاه پشتیبانى خود را اعلام کردند. مثلا گروههایى از ارتشیان و پرسنل نیروى هوایى به ما پیوستند، براى استقبال از امام کارتهاى مخصوصى صادر شد و از اقشار و گروههاى مختلف دعوت به عمل آمده بود. مثلًا براى نمایندگان اقلیتهاى مذهبى جایگاه مخصوصى در فرودگاه وجود داشت و این کارتها براساس ظرفیت فرودگاه بین کارگران، کارمندان، دانشجویان و ... تقسیم شده بود.
صبح آن روز ماشینها در انتهاى بلوار کشاروز به طور خیلى منظم مستقر شده بود و مستقبلین به وسیل اتومبیلهاى مذکور به فرودگاه مىرفتند. بالاخره در حالى که سراپاى همه از شوق دیدار امام مىسوخت هواپیما به زمین نشست و امام تشریف آوردند. آن روز بنابر این شد من با گروهى که قبل از ماشین امام (گروهى که با جیپهاى بىسیمدار وزارت نیرو حرکت مىکردند) بودند، حرکت کنم و این به خاطر کنترل بیشتر بود. فاصله بین ماشینى که امام در آن بودند و ما تنها ماشین تلویزیون بود. ما ماشین امام را تحت نظر داشتیم و وضعیت جلو را به عقب و بالعکس اطلاع مىدادیم. جالب این بود که از آشیان فرودگاه تا بهشت زهرا مردم ایستاده و براى عبور امام تنها راه باریکى باز کرده بودند. در تمام مسیر روى خط سفید وسط خیابان گلهایى چیده شده بود و تا بهشت زهرا ادامه داشت. امام اصرار زیادى داشتند از جلوى دانشگاه عبور کنند. روبروى دانشگاه با آنکه بسیار منظم بود ولى به علت کثرت جمعیت اتومبیل حامل امام متوقف شد. راه که باز شد دیدم گلها وسط خیابان چیده شده، از آنجا به خیابان ولى عصر آمدیم. آن روز ما حدود پنجاه هزار مامور انتظامات (به طور داوطلب داشتیم)، از اول تا بهشت زهرا جمعیت به هم متصل بود. نزدیک بهشت زهرا خبر دادند وضعیت خوب است و منظم است. از در بهشت زهرا که وارد شدیم، چند مترى جلوتر نرفته بودیم که متوجه شدیم که ماشین امام مطلقاً حرکت نمىکند. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم جلو، دیدیم اتومبیلى که امام در آن هستند اصلًا معلوم نیست و فقط مردم بودند و مردم و آن چیزى که دیده مىشد تپهاى بود از انسانها. نیروهاى انتظامى نیز به علت فشار جمعیت تحت الشعاع قرار گرفته بودند. تنها چیزى که مشخص بود کمى از شیشه جلوى ماشین بود. رفتم جلوى ماشین امام آقاى محسن رفیق دوست که رانندگى اتومبیل را به عهده داشت دیدم. بعداً گفت:
اصلًا ماشین معلوم نبود در چه وضعى است. بالاخره بر اثر فشار جمعیت موتور اتومبیل عیب کرد و خاموش شد و ماشینى هم که در میان کوهى از مردم فرو رفته بود به جلو و عقب کشیده مىشد. ناگهان خلبان هلیکوپتر که از بالا مراقب اوضاع بود با تبحر خاصى در وسط جمعیت فرود آمد و با زحمت زیاد و فشار و تقاضا از مردم خواستیم ماشین را به طرف هلیکوپتر هل بدهند. جالب آن بود که در تمام مدت امام آرامش عجیبى داشتند در حالى که لبخند مىزدند براى مردم دست تکان مىدادند و آقاى رفیق دوست مىگفت: هر بار که من نگران مىشدم، امام مىگفتند: «نگران نباش چیزى نمىشود» نزدیک هلیکوپتر شدم و امام را ناگزیر از در طرف راننده به هلیکوپتر منتقل کردیم و سپس من و حاج احمد آقا و برادر دیگرى سوار شدیم. خلبان مىگفت چون هلیکوپتر متصل به مردم است اگر بخواهیم پرواز کنیم، هلیکوپتر آتش مىگیرد، ولى با یک ریسک ناگهانى از جا بلند شد و حرکت کرد. بالاى بهشت زهرا که رسیدیم گفت مقتضى نیست امام را اینجا پیاده کنیم بهتر است برویم «رفاه». ما گفتیم اصلًا امام براى این آمدهاند که به بهشت زهرا و قطعه 17 به زیارت شهدا بیایند به هر قیمتى است که باید عملى شود. خلاصه در قطعه 17 پیاده شدیم و من ابتدا از امام خواستم که پیاده نشوند. چون کنترل احساسات مردم مشکل و محال بود بالاخره امام پیاده شدند، و به جایگاه رفتند. قبل از سخنان امام، فرزند شهید صادق امانى مقالهاى خواند و سپس امام به ایراد بیانات تاریخى خود پرداختند (لازم به یادآورى است که در تمام مدتى که امام در بهشت زهرا حضور داشتند شدیدترین و زیباترین ابراز احساسات از جانب مردم دیده مىشد. آن روز به هر چشمى که خیره مىشدى زلال اشک را در آن مىدیدى، امت سراپا انتظار پس از سالها به وصال امام خود نایل شده بود. یادم مىآید هنگامى که از بلندگوهاى بهشت زهرا شعار «شهید! بپا خیز خمینی ات آمده» پخش مىشد تنها صدایى که مىشنیدى صداى گریه بود، گریه پیر و جوان. وقتى امام صحبتشان تمام شد هلیکوپتر نزدیک نشست
تا امام را سوار کند. امام را به طرف هلیکوپتر حرکت دادیم اما فشار جمعیت به حدى بود که کنترل از دست ماموران انتظامى خارج شد و آقاى انوارى را انداختند و ایشان بیهوش شد. شهید مفتح نیز افتادند، تنها کسى که توانست مقاومت کند، من بودم البته مقاومت که نه؛ تنها حضور داشتم. و در این گیر و دار هلیکوپتر احساس خطر کرد و به پرواز درآمد، البته بدون امام. امام در میان مردم و احساسات اوج گرفته بود. هر کس سعى داشت افراد دیگرى را دور کند، اما خود سبب فشار بیشترى مىشد. لازم به توضیح است که قدرتمندترین نیروها از هر گوشه به آن قسمت آمده بودند و کار به آنجا کشید که کنترل از دست ما هم خارج شد. عمامه از سر امام افتاد و مدت زیادى ایشان از این طرف به آن طرف کشیده مىشدند و در نتیجه بیحال شدند. من بسیار نگران شدم، از صحنه کمى خودم را عقب کشیدم و فریاد زدم، اما صدا به جایى نمىرسید، اما به لطف خدا بدون اینکه از مأمورین یا مسئولین کسى در آنجا باشد، امام روى دست همان مردم به جایگاه برگردانده شدند. امام حدود بیست دقیقه بیحال بودند و عباى ایشان را روى سرشان کشیدیم. دوباره هلیکوپتر نشست، نشد، آمبولانس شد از شرکت نفت بود جلو آمد و امام را از در عقب به زحمت داخل آمبولانس قرار دادند و من و احمد آقا و شخص دیگرى با زحمت بسیار سوار شدیم و آژیرکشان در حالى که من با بلندگو به مردم اخطار مىکردم که وضع فوقالعاده است کنار مىرفتند. از بهشت زهرا آمدیم بیرون، یک خیابان فرعى پیدا کردیم، هلیکوپتر که از بالا نظارت داشت و ما هم او را مىدیدیم خیلى ماهرانه و سریع روى گل فرود آمد و امام را از آمبولانس به داخل آن منتقل کردیم. البته همانجا هم مردم ازدحام کردند ولى بخیر گذشت، اما حال امام خیلى بد بود. رفتیم بالاى سر مدرسه رفاه ولى به علت کثرت جمعیت خلبان پیشنهاد کرد که برویم نیروى هوایى اما به علت وضع سیاسى آن روز که رژیم معدوم گذشته (بختیار خائن) سر کار بود و مصلحت نبود، گفتیم اگر مىتوانى برو به بیمارستان امام (آن موقع هزار تختخوابى بود) خلبان با یک شوخى گفت هر کجاى تهران و در هر خیابان بگویید مىنشینم. با هلیکوپتر وارد بیمارستان شدیم. ما پیاده شدیم، اطبا و کارکنان و سایر حضار با آنکه نشناختند، صف بندى کردند. ما هم گفتیم یک بیمار داریم و یک آمبولانس لازم داریم. ماشین گیر نیامد یک دکترى ماشین «پژو» خود را آماده کرد و نزدیک هلیکوپتر آورد. در هلیکوپتر را باز کردیم، امام با آن بىحالى لبخندى زدند و شروع کردند دست تکان دادن، که به مردم حالت شوکى دست داد، و ناگهان حملهور شدند که امام را زیارت کنند. به ماشین گفتیم حرکت کند و من خودم را با زحمت زیاد به سقف ماشین آویزان کردم و آمدیم بیرون و رفتیم انتهاى بلوار کشاورز (جایى که طبق اشاره قبلى صبح آن روز ماشینها را پارک کرده بودیم.) ماشین من هم (که پیکان قراضهاى بود) آنجا پارک شده بود. رفتیم و امام و حاج احمد آقا و من سوار شدیم (و پیکان ما تبرک شد) و در خیابانهاى تهران مىرفتیم و ملت هم در بهشت زهرا و رفاه منتظر امام بودند. (چون آن روز همه به استقبال رفته بودند و شهر خلوت بود) نمىدانستند که امام در ماشین قراضه ماست و در خیابانهاى تهران. در خدمت ایشان رفتیم به خیابان دکتر شریعتى به منزل یکى از بستگان امام. فقط احمد آقا آدرس را مىدانست (چون امام بعد از گذشت پانزده سال فراموش کرده بودند) و احمد آقا در خیابان بدون عبا پیاده مىشد و آدرس را مىپرسید، کسى هم نمىدانست امام در ماشین است و این هم پسر اوست. وقتى به منزل بستگان امام رسیدیم مردهاى خانه براى استقبال به مدرسه رفاه رفته بودند، فقط زنهاى خانه در منزل بودند، وقتى در را باز کردند تا امام را دیدند، نزدیک بود از خوشحالى بیهوش شوند، امام که هفده سال* بود آنان را ندیده بود آرام وارد شدند. به آشپزخانه رفتند و حال همگى را پرسیدند. ناهار ساده ترتیب دادند و خوردیم. لازم به توضیح است که نه امام عبا داشتند نه احمد آقا و نه من. بعداز ظهر رفتند شمیران چند عبا آوردند و تا ساعت ده شب ماندیم و در این ساعت ایشان را به کمیته استقبال و مدرسه رفاه منتقل کردیم. بعد هم (شب) آمدند به کمیته استقبال، آن شب را آنجا تشریف داشتند. صبح آن روز شهید مطهرى و آیتالله منتظرى مرا صدا کردند و گفتند جاى امام در مدرسه رفاه (براى استقبال) کم است، دبستان پسرانه شماره یک علوی را (که شهید عراقى) آماده کرده بود، در نظر گرفتیم ولى باز به علت کمبود جا در حالتى که مردم در علوى شماره یک منتظر زیارت امام بودند، ایشان را به علوى شماره 2 منتقل کردیم.
*لازم به ذکر است دوران تبعید امام بیشتر از 14 سال به درازاکشید
- کدخبر: 16482
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران
خاطرات حجتالاسلام والمسلمین ناطق نورى
شکوه استقبال
کپی شد