پدر از دنیا رفته بود و شمس و جلال مانند دو طفلان مسلم راهی قم شدند تا در مراسمی که بزرگان برای پدر گرفته اند شرکت کنند و احساس وظیفه آنها را به خانه بزرگان کشاند تا قدردانی خود را ابراز دارند که...
جی پلاس: شمس برادر کوچکتر جلال بود که در نوجوانی به حزب توده گراییده بود و همین او را سال ها از پدر دور کرده بود، او که در رخ امام، چهره پدر را دیده بود، از اولین دیدارش اینگونه تعریف می کند:
اینها تعارف نیست که میکنم، من تنها کسی نیستم که از حضرت امام (س) خاطرهای داشته باشم. امروز هر بچه 14-15 ساله خاطراتی به مراتب زندهتر و جاندارتر، از آن حضرت دارد، اما این هم اغراق شاعرانه نیست که ابعاد وجودی حضرت خمینی(س) روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آنچنان که مرسوم است، دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است؛ اما چرا؟ این برمیگردد به این مقدمه که من سال 1324 بچهای 16 ساله هستم، از پدرم و خانه پدری فرار میکنم و عضو سازمان جوانان حزب توده[1] میشوم و دوران این گریز حدود 15 سال طول میکشد. تا اینکه پس از اتمام دانشکده در تهران تصمیم به اخذ دکترای فلسفه از آلمان میگیرم و میخواهم از مادرم اجازه بگیرم. مادرم نصیحت میکند: آخه بچه جان 20 سال است با بابات قهری، یعنی چی؟ میروم دست پدر[2] را ببوسم. اینهمه سال، این جوانی، این جهالت و غفلت، دست پدر را میخواهم ببوسم که من را بغل میکند و نمیگذارد، همین طور که صورت من را میبوسد احساس میکنم صورتم خیس شد. او گریهاش گرفته و محاسنش خیس میشود. آن وقت است که تکان میخورم، سال 1337 بود. بعد از 15-16 سال غفلت تازه رسیدهام به لحظهای که دوران بیحرمتی، قدر ناشناسی از پدر را جبران کنم.
سال 40 پدرم از دنیا رفت. ما ماندیم همین طور علاف، کلافه و ناراحت. ایام خیلی بدی بود که باخبر شدیم در قم چند مجلس ختم برای مرحوم پدرم گذاشتهاند. با برادرم مرحوم جلال[3] رفتیم، عین دو طفلان مسلم. مرحوم بروجردی چند ماهی قبل از پدرم (در 10 فروردین 1340) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقلید شیعیان مشخص نشده بود. در قم چهار، پنج مجلس ختم بزرگ برای مرحوم پدرم گذاشتند با جلال توی این مجالس میرفتیم، اما سرانجام این مجالس، احساس وظیفه بود که برویم دیدار صاحبان مجالس. صبح بود سال چهل یا چهل و یک به نظرم سال چهل رفتیم دیدن آقای خمینی به محض اینکه وارد شدم، دیدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حرکت چهره ایشان آنچنان شباهت با پدرم داشت که من غم و غصهام یادم رفت.
1. سازمان جوانان توده ایران در فروردین 1323، به منظور سازماندهی جوانان هوادار حزب و آماده کردن آنها از لحاظ نظری و عملی برای پیوستن به حزب توده تشکیل شد. اعضای سازمان از میان افراد 13 تا 23 ساله انتخاب می شدند.
2.مرحوم آیت الله سید احمد حسینی پدر جلال آل احمد از علمای تهران که در 4 شعبان 1303 / 15 اردیبهشت 1266، متولد شد و در 18 رجب 1381/ 5 دی 1340 از دنیا رفت.
3.جلال آل احمد در خانواده ای روحانی در سال 1302 متولد شد، پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایش در مسند روحانیت بودند. جلال پس از پایان دوره ابتدایی مدتی ترک تحصیل کرد، ولی بعدا شب ها درس می خواند و روزها ساعت سازی می کرد. پس از دریافت دیپلم متوسطه وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد و در سال 1325، دوره آن دانشکده را به پایان رساند و به معلمی پرداخت. در 1323 عضو حزب توده ایران شد و به عضویت کمیته حزبی تهران رسید. در این حال در نشریاتی مانند رهبر و ماهنامه مردم که مدیر داخلی آن نیز بود قلم می زد اولین قصه اش در شماره نوروز 1324 مجله سخن چاپ شد. در آذر 1326 با خلیل ملکی از حزب توده خارج شد و همراه وی حزب سوسیالیست را تشکیل داد. در دوران نهضت ملی شدن صعنت نفت فعال بود و به نفع نهضت ملی با روزنامه های شاهد و نیروی سوم فعالیت می کرد. پس از کودتای 28 مرداد 1332 به نوشتن روی آورد و آثار زیادی از خود به جای گذاشت که برخی از آنها عبارتند از زن زیادی، هفت مقاله، از رنجی که می بریم، سرگذشت کندوها، نون و القلم، مدیر مدرسه، خسی در میقات و در خدمت و خیانت روشنفکران و غرب زدگی.جلال چند ترجمه نیز دارد که عبارتند از: قمارباز، بیگانه، مائده های زمینی و دست های آلوده.
برشی از کتاب امام به روایت دانشوران.