رابطه پدر و پسری امام و آقا مصطفی از زبان خانم
من زن بودم و داد می زدم و گریه می کردم، ولی او مرد بود و مردی که در اطرافش بودند و نمی توانست گریه کند.
جی پلاس: داداش خیلی هم مرا دوست داشت و هم آقا را. خیلی مطیع بود و خیلی احترام می کرد. و دوست داشت محبتش را اظهار کند. مثلا خودش به بازار می رفت و یک لباس برای من تهیه می کرد و می آورد و آقا هم خیلی به مصطفی احترام می گذاشت مثلاً به ما می گفت: ناهار نخورید تا مصطفی بیاید. حتی پایش را جلوی مصطفی دراز نمی کرد[1] ولی به مصطفی احترام خاصی می گذاشت. وقتی در 30 سالگی فهمید که مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
مصطفی مورد احترام دیگران هم بود. در مسجد شیخ انصاری درس داشت و می گفتند درس او شلوغ تر از درس آقا می شد. در ضمن خودش هم کتاب می نوشت و به همین دلیل که موقعیت علمی و اجتماعی داشت مورد توجه بود. و همیشه از ایران نیز عده ای مهمان داشت.
شب آخر نیز عده ای مهمان داشت که سحر صغری فهمیده بود فوت کرده؛ تسبیح در دست و در حال خواندن زیارت عاشورا.
او نه فقط خیلی احترام به آقا می گذاشت، خیلی هم مراقبت می کرد، در غذا و در بقیه مسائل خیلی رعایت می کرد حتی اینکه آقا تنها نماند و در کارهای آقا نظارت می کرد. وقتی کسالتی پیدا می شد، فورا دکتر می آورد و سوال می کرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یا یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند.
از سیاست خیلی حرف می زدند. اخبار و مسائل جامعه را به آقا منتقل می کرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانی ها در ارتباط بود.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می زدم و گریه می کردم، ولی او مرد بود و مردی که در اطرافش بودند و نمی توانست گریه کند. در مردم می گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می خواستم ولی در شب من می دیدم که گریه می کرد. مگر می شود پدر گریه نکند. آقا روز، خودش را نگه می داشت ولی من شب ها بیدار بودم و می دیدم که واقعا گریه می کرد. برای مصطفی به طور خاص گریه می کرد.
همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که می خواهد بیاید بخورد.[2]
- البته آقا هیچ وقت پاهایشان را دراز نمی کردند.
- برشی از کتاب یادها و یادمان ها.
دیدگاه تان را بنویسید