حاج آقا مصطفی به شهادت رسیده بود و هیچ کس به خودش اجازه نمی داد که این خبر را به امام برساند تا اینکه...
جی پلاس: حجت الاسلام والمسلمین محمود قوچانی که مدتی در نجف از محضر امام استفاده برد، در خاطرات خود به شهادت حاج آقا مصطفی خمینی اشاره و اینگونه نقل خاطره کرده است:
من همیشه صبح ها بعد از نماز صبح به حرم مشرف می شدم، عرض سلام می کردم، زیارتی می خواندم و برمیگشتم. در راه بازگشت از حرم صبحانهای برای بچهها تهیه میکردم و به منزل میآمدم. بچهها صبحانه را میخوردند و به مدرسه میرفتند من هم به دنبال درس و کارهای دیگرم میرفتم. برنامه معمولم این بود. در یکی از صبحها وارد مغازهای شده بودم تا برای صبحانه پنیر تهیه کنم، آقا سید حسین، آقازاده مرحوم حاج آقا مصطفی را دیدم که به سرعت داشت میرفت. ... گفت: پدرم حالش به هم خورده و در بیمارستان است. آن سوی کوچه هم خانمی عبور میکرد که با آقا سید حسین بود. احساس کردم خانم حضرت امام است که به او بیبی میگفتند... ایشان هم به طرف بازار رفت تا تاکسی سوار شود و به بیمارستان برود.
من نان و پنیر برای صبحانه تهیه کردم و به منزل آمدم. دلم شور میزد. نتوانستم صبحانه را در منزل باشم. به خانواده گفتم: شما بچهها را راه بینداز من رفتم. به سرعت خودم را به سرِ بازار رساندم. آنجا یکی از دوستان را دیدم با او یک تاکسی گرفتیم و به طرف بیمارستان رفتیم. در حیاط بیمارستان وقتی خواستم از تاکسی پیاده شوم حاج احمد آقا را دیدم که درون یک ماشین سواری نشسته است. ایشان تا من را دید یک مرتبه دو دستی زد توی سرش و گفت: آقای قوچانی داداشم مُرد. من تا آن لحظه به هم خوردن حال حاج آقا مصطفی را شنیده بودم اما دیگر نمیدانستم چه خبر است. ناگهان منقلب شدم. حاج احمد آقا هم حالش منقلب بود و نمیشد با ایشان صحبت کرد. مضطرب و نگران از این و آن پرس و جو کردم که ببینم چه خبر است. ناگهان دیدم که آقای سید محمود دعایی دارد میآید. به استقبال ایشان رفتم و گفتم: چه خبر شده، حاج آقا مصطفی کجاست؟ گفت: جنازه حاج آقا مصطفی آنجاست. ایشان به اصطلاح از بالاسر جنازه میآمد و خیلی هم مضطرب بود. از ایشان جدا شدم و به داخل رفتم که ببینم چه خبر است. علیرغم اینکه مأموران حق نداشتند به کسی اجازه ورود بدهند به من اجازه دادند و من بالاسرِ جنازه رفتم. دستمالی روی چهره مبارک حاج آقا مصطفی بود. آن را برداشتم و دیدم که سه جا در پیشانی ایشان لکههای سیاه و کبود آشکار است، تمام کرده و حیاتی در کار نیست. خیلی مضطرب شدم. در برگشت به چند نفری برخوردم که همهشان از عناصری بودند که شدیداً علیه امام حرکت میکردند و سخت مخالف امام بودند. یکی از آنها ـ که حالا مرده و نمیخواهم نامش را ببرم ـ گویا پیش از رسیدن والده مرحوم حاج آقا مصطفی خودش را به بیمارستان رسانده بود و وقتی والده حاج آقا مصطفی به همراه حسین آقا به بیمارستان رسیده بودند این فرد جلو رفته و گفته بود حاج خانم فوت حاج آقا مصطفی را تسلیت عرض میکنم. این جمله را هنگامی گفته بود که حاج خانم هنوز از مرگ فرزندش خبر نداشت. ببینید آثار دشمنیها در این موقعیتها ظهور پیدا میکند. والده حاج آقا مصطفی تا خبر فوت ایشان را شنیده بود اصلاً طاقت نیاورده، سر جایش نشسته بود و از ماشین پیاده نشده بود. آن فرد این فکر را نکرده بود که دادن چنین خبری ممکن است خدای ناکرده برای آن مادر خطرناک باشد. یکی دیگر از آنها ـ او نیز مرده ـ که خودش را از مراجع آینده میدید و در قم هم به نیمچه مرجعیتی رسید، در همان اوضاع رو کرد به حاج علی خلخالی و گفت: حاج علی سوار شو برویم منزل امام. این در حالی بود که این آقا در طول چهارده ـ پانزده سال یک بار هم به منزل امام نرفته بود. بنده خدا آقای خلخالی که با تمام علمای نجف ارتباط داشت سوار ماشین شد. من فکری به ذهنم رسید و خودم را به کنار ماشین رساندم. شیشه اتومبیل پایین بود. با حاج علی خلخالی با تشر و تندی فوقالعادهای صحبت کردم به گونهای که یادم نمیآید در عمرم با کسی این گونه صحبت کرده باشم. گفتم: حاج علی، گوش کن! حق نداری یک کلمه پهلوی امام لب باز کنی. یا نباید بروی یا اگر رفتی حق نداری یک کلمه حرف بزنی. این حرفها را عمداً به آقای خلخالی گفتم تا آن آقا حساب کار خودش را بکند و حرفهایی را که در بیمارستان به والده حاج آقا مصطفی زدند به امام نزند. البته بعدها شنیدم که آنها منزل امام نرفتند...
... افراد زیادی میآمدند، نگاهی میکردند و میرفتند. اما من نتوانستم از جنازه دل بکَنم و همان جا ماندم. آقای دعایی، از چهرههای مخلص و خدمتگزار، هم مانده بود. مقدمات کار را برای خروج جنازه از بیمارستان انجام دادیم و گواهی دفن و غیره را گرفتیم و قرار شد ایشان را به کربلا حرکت دهیم و پس از زیارت دادن مرقد مطهر حضرت ابوالفضل العباس(ع) دوباره به نجف برگردانیم و فردا در نجف مراسم تشییع انجام شود.
افراد زیادی خدمت امام رفته و در منزل ایشان نشسته بودند. مرحوم آقای عباس خاتم این را نقل میکرد. ایشان بود، آقای میرزا حبیبالله اراکی ـ پدر زن آقای خاتم ـ که از علاقهمندان به امام بود و علمای دیگر و بزرگان رفته بودند محضر امام. حاج احمد آقا هم وضعیت خاصی داشت. ایشان در حیاط منزل مدام قدم میزد. خیلی خدمت امام نمیرفت چون میترسید از او اشکی و گریهای ظهور کند و امام از چهره او به اخبار بد پی ببرند. لذا پایین ایستاده بود. مرتب از بیمارستان خبر میگرفت. حضرت امام هم مکرر از آقایان استعلام خبر میکردند. خوب، آقایان هم هیچ کدام به خودشان جرأت و اجازه نمیدادند به امام عرض کنند که مثلاً حاج آقا مصطفی تمام کرده است. میگفتند قرار است ایشان را به بغداد ببرند، پزشکان میگویند حال ایشان مناسب نیست و لازم است به بغداد انتقال یابد. یکی ـ دو ساعت به همین روال گذشته بود و امام رو کرده بودند به جمعیت حاضر و گفته بودند که مرگ حق است، اگر چیزی هست به من هم بگویید. امام وقتی این سؤال را کرده بودند جمعیت حاضر یک باره زده بودند زیر گریه، طاقتشان سر آمده بود و نتوانسته بودند خودشان را نگهدارند و امام با گریه آنها مطلب را فهمیده بودند. به دنبال آن، حاج احمد آقا آمده بود خدمت امام و گفته بود که حاج آقا مصطفی فوت کرده است.
امام وقتی خبر را متوجه شدند از آن زمان تا آخر یک قطره اشک از چشم ایشان در فوت حاج آقا مصطفی ریخته نشد. این را خانواده ما و والده و دیگران که با خانم امام در رفت و آمد بودند نقل میکردند که همسر امام به ایشان گفته بود آقا مصیبت بزرگی است و من درک میکنم که چقدر در روحیه و روان شما تأثیر گذاشته، تنهایی به اتاق بروید و اشک بریزید. اشک ریختن آدم را سبک میکند و باعث میشود که به قلب فشار نیاید.
حدود ظهر، جنازه آماده حرکت به سمت کربلا شد. ماشینهای زیادی همراه اتومبیل حامل جنازه به کربلا رفتند. در غسالخانه جنازه را غسل دادند، کفن کردند و نزدیکیهای عصر برای زیارت حرمین آوردند و هر دو حرم را طواف دادند. دوباره به سمت نجف به راه افتادیم و بعد از نماز مغرب و عشاء حدود یک یا یک ساعت و نیم بعد از غروب به نجف رسیدیم. جنازه را به اصطلاح در جامعةالنجف ـ همان مدرسه علمیهای که مرحوم آقای کلانتر ساخته بود در دور شهر قرار داشت ـ گذاشتند که فردا از آنجا تشییع شود.
از جامعةالنجف به سمت منزل امام آمدیم. اولین زیارت من پس از فوت حاج آقا مصطفی بود. وارد شدم دیدم که منزل، حیاط و اتاق پر از جمعیت است و علما و غیر علما همه نشستهاند. امام چهار زانو نشسته بودند و طبق معمول سرشان پایین بود و برخی از خطبای محترم عرب روضهای میخواندند. روضههایی که دل سنگ را آب میکرد، روضههای دلخراش و جریان حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل و ذبح ایشان و شهادت علیاکبر را میخواندند. مجلس یک پارچه ضجه بود. کنار دیوار حیاط رو به سمت امام ایستادم و منظره را زیر نظر داشتم. منقلب بودم و بیاختیار باران اشک میریختم. جمعیت و مجلس همچنان منقلب بودند اما حضرت امام آن روضهها را گوش میکردند ولی یک قطره اشک نمیریختند.
من امام را در مجالس روضه خوانی دیگر دیده بودم، به مجرد اینکه روضهای مثل روضه حضرت زهرا(س) شروع میشد تمام وجود ایشان میلرزید و تکان میخورد و اشکهایشان سرازیر میشد اما آنجا یک قطره اشک نریختند.
همه اهل مجلس از روحیه ایشان در تعجب مانده بودند که ایشان چه کوهی است و چگونه غم از دست دادن عزیزی چون حاج آقا مصطفی را تحمل میکنند.
در همان مجلس بود که ناگهان مأذنه شروع کرد به اعلام کردن جریان فوت حاج آقا مصطفی و اینکه فردا صبح از فلان جا و در فلان ساعت مراسم تشییع جنازه شروع خواهد شد. وقتی اسم سید مصطفی خمینی آمد ناگهان دیدم که امام یک مرتبه فشاری به خودشان آوردند و چهرهشان را تغییر دادند اما گذرا بود. امام سپس به سمت اندرونی رفتند، مردم هم متفرق شدند. بنا بود جنازه فردا صبح از جامعةالنجف تشییع شود اما امام فرمودند نه، راه را دور نکنید و مردم را به زحمت نیندازید. لذا جنازه را به مسجدی که در وسط شهر بود و فاصله زیادی با حرم و صحن نداشت آوردند و گفتند که از آنجا تشییع میشود.
فردا صبح به مسجد رفتم و دیدم که امام تشریف آورده و در مسجد نشستهاند و منتظرند تا مراسم تشییع انجام گیرد. متعارف هم همین بود. چون نزدیکترین شخص به متوفی حضرت امام بودند. همه علما، شخصیتها و مراجع آمدند. مسئولان اداری از جمله استاندار کربلا هم آمدند. حضرت امام حدود بیست دقیقه نشستند و بعد بلند شدند و رفتند که هم در تشییع شرکت کرده باشند و هم اینکه شبه تشکری از حاضرین بشود. بالاخره مراسم کفن و دفن انجام گرفت.
پس از خاکسپاری جنازه حاج آقا مصطفی مجالس ختم برگزار شد. رسم متعارف این بود که ابتدا اولیاء متوفی به مدت سه روز مجلس ختمی میگذاشتند، بعد از آن علما و شخصیتها و مراجع دیگر مجلس ختم برگزار میکردند. با توجه به شخصیتی که حاج آقا مصطفی در نجف داشت متعارف این بود که حداقل بایستی چهل روز ختمها ادامه مییافت و درسها تعطیل میشد. مراجع بزرگ مجالس ختمشان را برگزار کردند امام هم نمیتوانستند به آنها بگویند که مجلس ختم نگیرید. پس از پایان مجالس ختم مراجع، امام فرمودند که ختم کافی است و برای مدرسین حوزه هم پیام فرستادند که درسهایتان را شروع کنید.
یک هفته از فوت حاج آقا مصطفی گذشته بود که امام به عنوان اولین فرد درسشان را شروع کردند. ایشان در اولین جلسه پس از فوت حاج آقا مصطفی روی منبر نشستند و فرمودند: بسماللهالرحمنالرحیم، مرگ مصطفی از الطاف خفیه پروردگار بود. سپس درباره الطاف خفیه پروردگار اندکی صحبت کردند، اینکه خداوند تبارک و تعالی در زیر پوشش بعضی از مسائل حاد و مشکل الطاف خفیهاش را شامل بندگان میفرماید و بندگان زیر پوشش الطاف خفیه به مسائل مهمی از نظر مقامات معنوی و غیره میرسند. حقّاً هم از نظر ظاهر و حسابگریها فوت حاج آقا مصطفی این طور بود، یعنی حق تعالی در واقع یک گوهر گرانبهایی را از حضرت امام و جامعه اسلامی گرفت و در برابر آن انقلاب و حکومت اسلامی را ـ که از آمال و آرزوهای بزرگ امام بود ـ به ایشان کرامت کرد. خوب، طبیعی است که سیر طبیعی را لازم دارد.
برشی از کتاب خاطرات سال های نجف؛ ج ۱، ص ۱۸۱-۱۸۷؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر عروج؛ چاپ دوم (۱۳۹۲)